
کار به هفتههای سوم و چهارم که میکشید، از منبر یکطرفه پایین میآمدم و سنگصبور بچهها میشدم
آیتالکرسی در یلدای بیکرسی
خانوادهها با بچهمدرسهایهایی که پا به مجازی گذاشته بودند، مثل یک «جمهوری یکنفرهی خودمختار» برخورد میکردند
نویسنده : زهرا محسنیفر
دوران دانشجویی که بادی به سرم خورده بود و دغدغهی کار فرهنگی سکم میداد، به همراه اکیپی از دوستانم یک خروار کتابداستان میزدیم زیر بغل و از کلهی سحر میکوبیدیم میرفتیم به این مدرسه و آن مدرسه تا دانشآموزان را با «یار مهربان» آشنا کنیم. مدرسههای شهر را مثل غنائم جنگ احد، بین خودمان تقسیم کرده بودیم و هرکدام تک و تنها به دل یک مدرسه میزدیم. با هزار ضرب و زور و خواهش و تمنا از مدیر مدرسه یک زنگ عاریه میگرفتیم تا بچههای آن کلاس را از #درس و #مشق نجات دهیم. در جمع دوستان، سر و زبان من بیش از سایرین میجنبید و در زدن مخ مدیر مدرسه، تر و فرزتر عمل میکردم. پا به کلاس که میگذاشتم، چهرهی بچهها پر از لبخند ژکوند میشد. شادی آنها از دیدن من، یک بدجنسی پنهان داشت که این را خوب میدانستم: «درس نباشد، کوفت باشد!» برای شروع کار به همان کوفتبودن هم راضی بودم! کتابها را خورده بودم و طبیعی بود که لقمهی جویده در دهان دانشآموزان بگذارم. علاقه و تجربه، مرا در کارم حرفهای کرده بود و مثل رمالها با گرفتن نبض بچهها از روی زیروبم نگاه معصومانهشان، کتاب بابمیلشان را نسخهپیچ میکردم. جلسهی اول که تمام میشد، تا هفتهی بعد که دوباره بچهها را ببینم، جایگاه من در ذهنشان از مقام «کوفت» به مقام «چه خانم باحالی» رسیده بود! آبوتاب داستانها وقتی با حسوحال روایتگریام آمیخته میشد، همه #میخکوب میشدند و سراپا گوش. میخ محبت خود را که در ناخودآگاه بچهها میکوبیدم، وقت درو محصول میشد. کودکانه عاشق کتاب میشدند و وقتی به چشم خریدار، بقچهام را وارسی میکردند، بارم #سبک میشد. البته بودند دانشآموزان ننری که از دماغ فیل افتاده بودند و از روسری رنگارنگ من- که به عادت معهود به سبک لبنانی میپیچیدم- به اعتقاداتم پی میبردند و با پیشداوری در نگاهشان به من ایشایش میکردند! اینها طعمههای دلچسبتری برایم بودند، چون به تجربه مچ امثال آنها را بارها در میدان محبت خوابانده بودم و خوب میدانستم که حتی بندههای سرکش خدا هم بندهی احساناند. خوراک اینها کتابهای خاص بود و وقتی مزاجشان به شیرینی کاذب کتابهای جوجهنویسندگان غربی و رمانهای سخیف و مستهجن اینترنتی عادت کرده بود، رمانی که بویی از #اعتقادات و شمایلی از #نصیحت در آن بود، خیلی به مزاقشان خوش نمیآمد. در خورجینم برای آنها هم چیزهایی داشتم. اینکه من برای آنها چندش بودم، آزارم نمیداد؛ اما بالاخره باید از سد دیواردفاعی محکمشان رد میشدم. از خرید کتاب که امتناع میکردند، با لبخندی که بیشتر به #تهدید شبیه بود، یکی از آن کتابهای خاص را به رسم امانت به آنها میچپاندم و امیدوار بودم که بتوانم سوءهاضمهی فرهنگیشان را با کتابدرمانی #مداوا کنم. در جنگ نابرابر فرهنگی #کتاب را به مصاف #اینستاگرام و #ماهواره و الباقی فضولات پرزرقوبرق غرب فرستاده بودم. برگبرندهی من در آن رزمگاه، همان فوتی بود که هنگام تحویل کتاب به بدرقهی آیتالکرسی میفرستادم تا کتابها #جان بگیرند و مأموریت ناممکن آزادسازی بچهها را از دست دزدان فرهنگ، به صورت پارتیزانی با موفقیت به اتمام برسانند. دماغفیلیها هفتهی بعد که میآمدند، نیششان تا #بناگوش باز بود و گارد تدافعی خود را باز میکردند. سراغ چند جلد از همان کتابها که میآمدند، دستشان را در #حنا میگذاشتم و میپیچاندمشان! از آنها #التماس و از من #انکار که از آن کتابها که شما میخواهید، دیگر ندارم. تشنه نگهشان میداشتم تا محصول بعدی را به خوردشان بدهم. ذائقه که به کثافت مجازی عادت کند، با عسل واقعی هم عق میزند. کار فرهنگی، حکیم بوعلی میخواهد تا داروهای فرهنگساز را دستساز کرده و برای بیمار فرهنگی- اعتقادی، دوز مناسبش را تجویز کند. کار به هفتههای سوم و چهارم که میکشید، از منبر یکطرفه پایین میآمدم و سنگصبور بچهها میشدم تا مشکلات درگوشیشان را در گوش شنوای من #زمزمه کنند. اغلب در فضای مجازی، شکست عشقی خورده بودند و خوشبختانه کارشان به جاهای باریک کشیده نشده بود، اما بعضیهاشان تا ته درهی قهقرا سر خورده بودند. کفر من بالا میآمد، وقتی میدیدم خانوادهها رسما با بچهمدرسهایهایی که پا به مجازی گذاشته بودند، مثل یک «جمهوری یکنفرهی خودمختار» برخورد میکردند تا در آن باتلاق لجن با رویهی شکلاتی، خودشان باشند و خودشان. کار من و دوستانم این بود که برای نجات بچهها خودمان را مثل #تارزان میبستیم به درخت فرهنگ و آویزان میشدیم بالاسر این باتلاق مجازی تا دستهای معصومی را که به سوی ما دراز شده بودند بگیریم و از #لجن بیرون بکشیم و البته مراقب باشیم که با احساسات بیمورد، سکندری نخوریم و خودمان کلهپا نشویم. مخدرهای صنعتی، یکی دیگر از منجلابهایی بود که برای رهایی از آن، به دامانمان چنگ میزدند: «الغریق یتشبث بکل حشیش». البته اوضاع آنقدرها هم که اینجا میگویم، اورژانسی نبود. اکثر دانشآموزان از ترکشهای مجازی و مخدرات فضایی آسیب جدی ندیده بودند، اما آنها که از دست رفته بودند، حکم سیب کرمویی را داشتند که وسط سبد سیبهای گلاب نشسته بودند و نمیشد همانطور رهاشان کنیم و رهاشان هم نمیکردیم. چندسالی به همین منوال، کارمان صیادی و پختوپز و طبابت فرهنگی بود؛ با کتاب. چه چیزها که ندیدیم و چه خوندلها که نخوردیم و چه درسها که نیاموختیم. سرچشمهی لغزشهای فرهنگی را باید به بیل تدبیر بست و الا از سونامی فرهنگ مهاجم نمیتوان با پیل پول هم گذشت. این روزها که #کرونا دخل اقتصاد و سلامت ما را درآورده، متولیان امر از خداخواسته توپ مشکلات فرهنگی را با پاس رونالدینیویی به زمین کووید نوزده سانتر میکنند. آموزش و پرورش که همینجوریاش هم در اتوبان صاف #ریپ میزد، حالا در سنگلاخ آموزش مجازی #سرسیلندر سوزانده. هرچه ما برای نجات دانشآموزان از منجلاب مجازی رشته بودیم، به لطف شبکههای اجتماعی جایگزین شبکهی فشل شاد، پنبه شد و تعداد جمهوریهای خودمختار تکنفره- مثل راههای رسیدن به خدا- به تعداد دانشآموزان افزایش یافت. مفهوم «پرورش» پیش از کرونا هم در «آموزش و پرورش» چیزی شبیه عنوان «باشگاه فرهنگی و ورزشی» بود که واژهی «فرهنگی» در آن وصلهای ناجور است و در حکم زینتالعناوین! «تربیت» در «نظام تعلیم و تربیت» چیزی در مایههای «وزارت ورزش و جوانان» بود که واژهی «جوانان» در آن برای خوشخوشک پیر و پاتالهای مصدرنشین تعبیه شده! آن روزها کار ما این بود که #پرورش را از #مجازی بگیریم و به #مدارس برگردانیم. حالا که کرونا حاکمیت مجازی خود را گسترانده، کمال همنشینی با «پرورش» در #آموزش هم اثر کرده، تا از مدرسه رانده و در تعلیم درمانده، در دامان طبیعت بیبندوبار اینترنت رها شود. کسی هم ککش نمیگزد که برای این فضای بیصاحب، یک در و پیکری سوار کند. این روزها دلنگران دانشآموزان هستم. آیا از لحاظ لجستیکی برای این جنگ تمامعیار، هنوز هم به کتاب مجهزند؟ آمار ناچیز سرانهی مطالعه، تن و بدنم را میلرزاند! آیا در این پهنای باند وسوسهانگیز، کسی سرعتگیر «اخلاق» نصب کرده است؟ کسی هیتلرهای مجازی را فیلتر میکند؟ دلم برای کوفتبودن در آن روزهای مدرسهای تنگ شده؛ آی تنگ شده! برای آن دانشآموزان دماغفیلی که چغر بدبدن بودند و با کتاب مثل موم در مشتم میآمدند هم دلم تنگ شده! برای تارزانبازی، برای نجات معصومیت بچهها دلم لک زده! نجات بچهها نه، بلکه نجات خودم از ورطهی بیتفاوتی و بیدردی. دقیقتر که به آن روزها نگاه میکنم، میبینم این بچهمدرسهایها بودند که با نیازشان دست مرا میگرفتند تا از بیخاصیتی و عافیتطلبی رهایم کنند. این روزها آیتالکرسی که میخوانم، از پنجرهی خانه فوت میکنم به همهی دانشآموزان شهر. من به اثر پروانهای معتقدم. راستی! «خانم باحال» این روزهای بچهها در مجازی چه کسی است؟