جنگ و منجیل
بعد به او خبر دادند که پسر زنده است اما با مرده چندان فرقی ندارد
نویسنده : فاطمه خلیلیان
دختر، عاشق پسر جوانی بود که او را فرستادند خدمت سربازی شهری دور. هر #شب پسر را تصور میکرد که سرپا در حال پست، خوابش برده و #صبح یخزده و مرده پیدایش میکنند. دختر تا صبح #گریه میکرد و منتظر تلفن مینشست تا غروب میشد و پسر جوان #زنگ میزد و میگفت که دیشب #پست داده و آنقدر #ایستاده تا نمرده. آن سال زمستان #سرد بود و #پسر دستهای جوانی داشت از سرما ترکیده و خونی. لبش چاک بود و پوستش خراب و بدنش استخوانی. دختر برایش #نامه مینوشت و عکس کوچکی از خودش را #عطر میزد و لای نامه میگذاشت و پیگیر رسیدنش به ادارهی پستی میشد که کارمند و رئیس و شوفر و آبدارچیاش یک نفر بود و همان یک نفر، نامهها را به دست سرباز میرساند. پسر نامه را بو میکرد و از نو #عاشق میشد. او را #مرخصی میفرستادند و تا میرسید، به دیدن دختر میرفت و برایش شعر سیدعلی صالحی میخواند: «دیر آمدی ریرا! باد آمد و همهی رؤیاها را با خود برد» و میگفت: «آسمان محل خدمت #آبی است با ابر سپید و پرندههایی که نفس میکشند». این را میگفت و کبابکوبیدهی فاخر میخورد و تا #ترمینال دست دختر را میگرفت و راه میرفت و پشت بوتهی گل، او را میبوسید و پوتین به پا، سوار اتوبوس میشد. دختر تا صبح فکر میکرد نکند اتوبوس در جاده #چپ کند و گریه میکرد تا پسر زنگ میزد و خبر سلامتی میداد. آن سال زمستان #جنگ با تمام مصیبتهایش آمد و سرشان خراب شد. پسر که حالا بلد بود بجنگد، تفنگش را پر از #گلوله کرد. منطقهی مرزی جایی بود که پسر ایستاده در سرما #پست میداد و #یخ میزد اما #جان به #سرما نمیداد. جان به خرس و شغال هم نمیداد اما جان به تفنگی دیگر چرا! پسر دیگر زنگ نمیزد، دیگر شعر نمیخواند، دیگر لبش، دستش، پوستش #چاک نمیخورد. جنگ #دیوانه بود و دختر از بیخبری دیوانه شد. او را در #تیمارستان بستری کردند. بعد به او #خبر دادند: «پسر #زنده است اما با #مرده چندان فرقی ندارد!» یکیشان در سرش چیزی نداشت و یکیشان دست و پا. بیسر و دست و پا با هم #خانه خریدند و مرد از نو شعر سیدعلی صالحی خواند: «اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله میدیدیم». جنگ یک خرابکاری بزرگ بود. رحم نداشت و #عشق حالیاش نمیشد و #پیر و #علیل و #جوان و #کودک برایش از #علف بیارزشتر بود. بمبی آمد و خانهشان به هوا رفت و تکههایش روی زمین نشست. زن و مرد که آن شب، خانهی دوستی #مهمان بودند، در بازگشت به خانه فقط یکدیگر را داشتند و مشتی آجر. مرد به زن گفت: «بیا برویم منجیل، خانهی پدری که بادش خانه را میلرزاند و خراب نمیکند».
#آفلاین
آیا مرد فندقی در شأن زن عملی نبود؟!
نویسنده : فاطمه خلیلیان
مرد شبیه فندق چروکیده بود؛ پدر و پدربزرگ نبود. روز حقوق، کیفش را سر کار نمیبرد که دو دستش برای خرید #خالی باشد. انعام میداد و برای زنش #گل میخرید. با او #بازی میکرد و #شرط میبست و شرط را میباخت و #بدهکاری بالا میآورد و بدهیهایش را #پرداخت میکرد. او روز حقوق، مرد خوشحالی بود. یک روز #بیدار شد و دید که پاهایش #ورم کرده و درد شدیدی دارد و فهمید که دیگر نمیتواند مثل قبل، تیز و بز #کار کند. اخمهایش در هم رفت؛ چون بیمهای نداشت، پسانداز کمی داشت و درمان #گران و #بیکاری پرهزینه بود. زانوهایش #باد کرد و دو برابر اندازهی واقعی و شبیه گریپفروت شد. زنش گفت: «بیا برای درمان به #وطن برگردیم». وطن کشوری فقیرتر و البته ارزانتر بود. جایی که پسانداز کم مرد فندقی، کفاف خرید خانه، تهیهی ماشین، باغچه برای کشاورزی در بازنشستگی و هزینههای درمان را میداد. او خانه و ماشین و باغچه و گردنبند طلای درشتی برای زنش خرید. پاهایش را #درمان کرد و زنش را در وطن #تنها گذاشت و برای پول درآوردن بیشتر، دوباره به شهری که سالها پیش به آن #مهاجرت کرده بود، برگشت. شبها با زنش #آنلاین بازی میکرد و از تصویر غذایی که او میپخت و برایش میفرستاد، ذوقمرگ و از بوی نداشتهاش #سیر میشد. مرد #پول درمیآورد و میفرستاد و زن، مرضهای بیشمار پیریاش را درمان میکرد. او #عاشق نه، دیوانهی زنش بود. زنی که پس از اصلاح بعضی از معایب فیزیکی، حالا نوبت به رفع نواقص صورت و پوست و مویش رسیده بود. مرد یک شب تماس ویدیویی گرفت و دید که ابروهای زنش #تتو شده. شب دیگر پوست صورتش کشیده و شب بعد بینیاش عروسکی شده. مرد کمکم زنی زیبا را میدید که هرگز او را نمیشناخت. عملهای زیبایی زن عملی اما باز هم #ادامه داشت و در عملیاتهای بعدی #شکم کوچک و #پستان بزرگ کرد؛ یکی را تا میتوانست کوچک و یکی را تا میتوانست بزرگ. مرد به وطن برگشت و زنی را دید یکسال از خودش بزرگتر و بیستسال جوانتر. زن به مرد گفت: «بیا صورت چروکیده و فندقی تو را #زیبا کنیم!» مرد ترسید و برای بار سوم برگشت به خانهی تاریکش در کشوری که هیچ دوستش نداشت و شبهایش را با چرخاندن ماکت کرهی زمین میگذارند، بلکه وقتی این نقشهی گرد را با انگشتش نگه میدارد، چشمش دقیقا وطن را ببیند اما بخت با مرد مفلوک یار نبود؛ چرا که هاوانا، مزارشریف، نیویورک، کلکته، کبودرآهنگ، کشمیر، شانگهای، جزایر قناری، مونیخ، آمستردام، تفلیس، تگزاس و مثلث برمودا، هیچکدام وطن او نبود! وطن او همانجایی بود که تماسها رفتهرفته کم شد و #زن با دوستان جوانشده آنلاین بازی میکرد و عکسهای غذایش را با همبازیهایش- که هر شب #جدید میشدند- شریک میشد و در یکی از همین شبها بود که #مرد در #غربت مرد؛ بیآنکه شریکی برای زندگی و مرگ خودش داشته باشد...