
عاقبت روزی در آینهی فطرت «ارابهی مرگ» را میبینیم
ستاد تبلیغات سیار عزرائیل
ضربالمثلها را تنبلها ساختهاند تا برای انتقال مفاهیم #کتاب ننویسند؛ خیرالکلام ما قل و دل
نویسنده : زهرا محسنیفر
راننده ولوم رادیو را بالا برد تا آمار مرگومیر روزانهی کرونا را بشنود. گزارش «ستاد ملی آمارخوانی» که تمام شد، پیرمرد زیرلب غرولند کرد. تاکسی را آشکارا با #الکل غسل تعمید داده بود و برای خودش با پلاستیک، حجلهی داماد درست کرده بود. ذهنم روی اعداد فوتیها #قفل شد. نمودارها سربههوا شده بودند؛ درست مثل مردم کوچه و بازار. شلوغی خیابانها نشان میداد کسی برای این آمارها #تره هم #خرد نمیکند. ترس #ریشه در #جهل دارد و اوایل که نمیدانستیم #کرونا چه مصیبتی است، حسابی از آن میترسیدیم اما همین که بیشتر با مصیبت کووید نوزده آشنا شدیم، ترسمان هم فروریخت! گذشت روزگاری که فرشتهی مرگ، ابهتی برای خودش داشت!
#تاکسی مسافر دیگری نداشت. ماسکم را پایین کشیدم تا نفسی چاق کنم. درست مثل شناگری که سر از #آب بیرون آورده تا #نفس بگیرد. همانطور که از پنجره #خیابان را دید میزدم، چشمم به جملهی پشت نعشکشی افتاد که جلوی ما خرامانخرامان میرفت؛ «آیا شما برای چنین روزی #آماده شدهاید؟» حرف را باید وقتی تنور شنونده #گرم است چسباند و این جمله درست وقتی که نیمخیز از #پنجره گرم تماشای زندگی مردم بودم، مرا روی صندلی عقب #ولو کرد. مرگ، پدیدهی هولناکی است؛ آنقدر هولناک که اغلب آن را #انکار میکنیم تا از گزندش در امان باشیم! چشم از آن میبندیم و فکر میکنیم #مرگ هم از ما چشمپوشی میکند! درست مثل قایمباشکبازی بچهای که #پرده روی چشمهایش میکشد تا دیده نشود!
از کنار آن نعشکش که رد شدیم، دوباره نیمخیز شدم تا «ماشین آخرت» را ورانداز کنم. جملهی دیگری نزدیک آینهبغل #خودنمایی میکرد. چشم ریز کردم تا بخوانم؛ «مرگ از آنچه فکر میکنید، به شما نزدیکتر است».
نخیر! بیخیال نمیشد. آن لکنته تا تیر خلاص را به قلبم نمیزد، دستبردار نبود. آمبولانس خودش به تنهایی «ستاد تبلیغات سیار عزرائیل» شده بود تا شاید با حربهی نخنماشدهی «ترس، برادر مرگ است» دلها را خالی کند و شوکت دیرینهی ملکالموت را به او برگرداند. چشمها اما اهل عادتند و از #تکرار خسته. مرگ را میبینند و به دنبال واقعیت بزرگتری میگردند. مثل هالویی که به او گفتند پدرش مرده ولی فکر میکرد چیز مهمی شده که نمیخواهند به او بگویند! برای من اما آن نعشکش «پیغمبر مرگ» بود که به معجزهی ترس، سرزمین وجودم را فتح کرده بود؛ «النصرئ بالرعب!»
#سیخ نشستم تا به #ترس غلبه کنم. ترس و دلشوره که با هم #قاطی میشوند، ماشین وجود آدم، آبروغن قاطی میکند. ترس #درد ندارد اما #دل را از جا میکند و درد همین است. احساس مرگ مثل #بختک به جانم افتاده بود و داشت خفهام میکرد. کرکرهی ماسک را- که هنگام رد شدن از کنار نعشکش مجدد داده بودم بالا- دوباره پایین کشیدم تا بادی به سرم بخورد، بلکه هوای مرگ از سرم بیفتد. سبقت که گرفتیم، به تقلا در آینهبغل نگاهم را به آن «مرکب مرگ» نگه داشتم. یک چیزیام میشد و این دلم را برای عمیقتر کردن ترس #قلقلک میداد. واژهی لاتین AMBULANCE را که در #آینه دیدم، مثل یک پیشانیبند چپکی، روی سر ماشین بسته شده بود؛ عجب تبلیغ هوشمندانهای! سریع خط و ربطش را با زندگی پیدا کردم: حتی آنها که از بندگی خدا قسر در رفته و در زندگی تختهگاز میروند، عاقبت روزی در آینهی فطرت «ارابهی مرگ» را میبینند که سایهبهسایهشان میآید؛ «و کفی بالموت واعظا». با این حجم از رعبافکنی میشد نعشکش را به جرم ایجاد ترس و وحشت و تشویش اذهان عمومی #متوقف و اعمال قانون کرد!
تاکسی #گاز خورد و رفت، تا من بیش از این #خودخوری نکنم. افکارم اما در ذهنم کشیده میشد؛ مثل چادری که لای در گیر کرده باشد و هرچه ماشین #لایی میکشد، چادر برافراشتهتر میشود!
جلوتر که رفتیم، شاسیبلندی نظرم را به خود جلب کرد که حسابی گلکاری شده بود. راننده از آن بالا برای خودروهای کف خیابان طاقچهبالا میگذاشت. قطار ماشینها دنبال ماشینعروس نبود. این هم از مکافات دنیای کرونازده است. مثل دختربچهها سر چرخاندم تا از تماشای پرنسس رؤیاها بینصیب نمانم. داماد در زاویهی دیدم قرار گرفت. نیشش تا بناگوش باز بود و دلش برای عروس #غنج میرفت. برانگیختگی عشق را میشد در چهرهاش دید. گردن کج کردم تا #عروس را هم ببینم. تازهعروس با صدهزار جلوه برون آمده بود تا پا به درون زندگی بگذارد. زیر گریم سنگین اما آشکارا #بغض کرده بود و توجهی به #کائنات نداشت. به کیاست زنانه در خیال خود بتونهها را از صورتش کنار زدم و او را شناختم. از دختران محلهی ما بود که چند وقت پیش برایش یک خواستگار سمج آمده بود و با لطایفالحیل #بله را گرفته بود. عروس و داماد را که در یک قاب جا دادم، مثل در و تخته بههم جور شدند اما چهرهی عنق عروس برای آن شب رؤیایی، وصلهای ناجور بود. پارادوکس #غم و #شادی در سیمای آندو، دوباره مرا به دوگانهی #مرگ و #زندگی کشاند...
- رسیدیم خانوم! پیاده نمیشین؟
#فکر و #خیال هم عالمی دارد. خیال، بیشباهت به مرگ نیست؛ جسمت اینجاست و فکر و روحت جایی دیگر. در خیال #غرق میشویم اما مرگ را مزمزه میکنیم؛ «کل نفس ذائقئ الموت». مرگ، چشیدنی است. مثل قهوهی قجری #تلخ است، اما #زهر که نیست. غرق شدن، سختتر از تلخی چشیدن است! نیست؟ ذائقه که به تلخی عادت کند، همه چیز #شیرین میشود. راستی! چطور ذائقهی ما به مرگ #عادت میکند؟ مرگ امری بدیع است و عادت حاصل تکرار. با هم که جمع شوند، آدم #سنکوب میکند.
صدای راننده مثل غریقنجات، مرا از دریای افکارم بیرون کشید...
- با شما هستم خانوم! لطفا پیاده شین، ما به کار و زندگیمون برسیم!
پیاده شدم تا به کار و زندگیاش برسد. تا خانه، چند کوچهپسکوچه را باید گز میکردم. برای آنکه با آن قیافهی عبوسا قمطریرا با اهل خانه روبهرو نشوم، از یاد مرگ به زیباییهای زندگی پناه بردم. به قدرت القای مثبت، ایمان داشتم. تلقین، بیاثر نیست و حتی گوش مرده هم بدهکار تلقین است. با خودم گفتم «مرگ برای #همسایه است». ضربالمثلها را تنبلها ساختهاند تا برای انتقال مفاهیم، کتاب ننویسند؛ «خیرالکلام ما قل و دل». مثلها را معمولا پیشکش آدمهای چیزفهم میکنند. من به دعاهای مادرم #ایمان دارم وقتی که میگوید «تا صدسال #زنده باشی!» کائنات، صبح به صبح برنامهی کاریاش را با دعای مادرم #تنظیم میکند. زندگی زیباست و #انسان به #امید زنده است. من خودم را دوست دارم. خانوادهام را دوست دارم. محلهام را دوست دارم. دینم را دوست دارم. امام حسینم را دوست دارم. مکثی میکنم. این آخری را شاید بیشتر از دوست داشتن، دوست دارم! بیشتر از دوست داشتن هم داریم؟ لابد داریم که یک چیزی درون من #گرم میشود، وقتی به یاد او میافتم. پلکها به ذهن نزدیکترند اما عجیب است که یاد حسین علیهالسلام، اول دلم را گرم میکند و بعد پلکم را!
نم اشکی گونهام را تر کرد. برای آنکه زیر ماسکم نرود، سریع دستمالی از کیفم درآوردم و آن را پاک کردم. مدتها بود #روضه نرفته بودم. روضه را که معنا میکنی، به #بهشت میرسی. چه با مسما! روضهی خانگی یعنی خانه را بهشت کردن. دلم برای روضههای خانگیمان لک زده بود. این ویروس بدمصب، بهشت را هم از ما گرفته. دنیای بیروضه #جهنم است. چیزی تا خانه نمانده بود و با یاد حسین، غرق بهشت شده بودم. یاد روضهی هر سالمان افتادم. در و همسایه و دوست و آشنا برای روضهی زنانه میآمدند خانهی ما. شور و حالی داشتیم. یادش بهخیر! گریهی روضه که تمام میشد، انگار #سبک میشدیم. با نشاط میشدیم. بازار چاقسلامتی گرم میشد و گلهگله بحثها بالا میگرفت. گرمای روضه، خاصیت همرفتی دارد. تابشی هم هست البته. بگذارید اینجور بنویسم: حرارت حسین مثل قانون پایستگی جرم میماند؛ از بین نمیرود بلکه از قلبی به قلب دیگر، از مجلسی به مجلس بغلی، از محلهای به محلهی مجاور، از نسلی به نسل بعد و همینطور سلسلهوار منتقل میشود. منبع عظیم و زایندهی انرژی گرمایی است. بعد از روضه #حسین یخ دلهامان را باز میکرد و گرم صحبت میشدیم. دلم برای آن پیرزن همیشهخندان محله تنگ شده بود که عاشق بچهخردههای روضه بود و برای بازی با آنها دندانهای مصنوعیاش را در میآورد و بچهها #جیغ میزدند. برای آن خانوممعلمی که در پذیرایی از مهمانان، کمک میکرد تا کلاس عملی مردمداری برای نوجوانان روضه برپا کند. برای آن دختر دانشجویی که کتابخوان نه، بلکه کتابخوار بود و #معرکه میگرفت و با حرارت کتابها را #معرفی میکرد تا بفروشد. در زنبلیش برای هر سن و سالی کتابی درخور داشت؛ حتی برای آن پیرزن بیدندان! برای آن خانم همسایه که زنی همهچیزتمام بود هم دلم #تنگ شده بود. با شوهر و نوهاش در همسایگی دیواربهدیوار ما زندگی میکردند. شوهرش دیوار خانه را شکافته بود تا مغازهای نقلی سرپا کند و گذران زندگی کنند. انتهای مغازه، در کوچکی بود که به پذیرایی آنها باز میشد. بالای در ورودی مغازه، یک زنگوله آویزان کرده بود تا #مشتری که وارد میشود، مثل #زورخانه به افتخارش #زنگوله نواخته شود و صاحبمغازه از پذیرایی خانه، تیز بیاید پشت دخل مغازه. گهگاه برای خرید که میرفتم، حاجیهخانوم هم پشت دخل میآمد. زن همسایه را خیلی وقت بود ندیده بودم. یکپارچه خانم بود؛ خوشبرخورد، متین، دستبهخیر و اهل جوشکاری! نصف دختران محل را او به خانهی بخت فرستاده بود. دفتر و دستکی داشت و کیسها را #یادداشت میکرد. هر کدام که عروس میشدند، جلوی اسمش یک #تیک میزد و مینوشت: «ذخیرهی آخرت». آن دفتر، نصف ذخایر آخرت الهی را برایش #رزرو کرده بود!
یادم آمد. عروسی که نیمساعت پیش دیدم، از همان دخترانی بود که نامش در لیست ذخیرههای حاجیهخانوم رفته بود و لابد تیک مخصوص را هم همان روز خورده بود. چه حسن تصادفی! نمیدانم دیدن عروس، ناخودآگاهم را سمت حاجیهخانوم برده بود یا دلتنگی من برای حاجیهخانوم، عروس را سر راهم گذاشته بود!
سر کوچه که رسیدم، کفگیر خیالپردازیام به ته دیگ خورد. چشم چرخاندم تا آمار محله را بگیرم. کمی شلوغتر از روزهای عادی به نظر میرسید. غریبه هم میدیدم. نزدیکتر که رفتم، متوجه شدم جمعیتی نزدیک خانهی ما حلقه زده! خانهی ما چه خبر است؟ نکند دزد... دلم هری ریخت. قدمها را دوتایکی کردم تا سریعتر برسم. نگاهم به پارچههای سیاه روی دیوار همسایه افتاد. پایم سست شد. عرق سردی بر پیشانیام نشست. چادر از دستم رها شد و کیفم به زمین افتاد. به زحمت #چشم تیز کردم تا نوشتهها را بخوانم؛ «با قلبی سرشار از تأسف و تأثر، درگذشت حاجیهخانم شکوهی را به خانوادهی محترم...».
چشمهایم سیاهی رفت. نفسهایم به شماره افتاد. ذهنم قفل شده بود. افکارم از هر طرف به مغزم هجوم میآوردند و به در بسته میخوردند. در سرم چیزی مثل زنگ کلیسای نوتردام، دنگدنگ میکرد. ذهنم تاب نیاورد و افکار چموش بالاخره وارد شدند. اتفاقات آنروز به سرعت از جلوی چشمم رژه رفت؛ آن نعشکش... نکند... بله! آن نعشکش حاجیهخانوم را برده بود تا به ذخایر آخرتش #سرکشی کند...
دوباره غرق شدم در افکارم. غرق شدن دردی گزنده دارد؛ گزندهتر از تلخی مردن. تلختر از قهوهی قجری. ترس امروز من بیدلیل نبود. ترسی که درد داشت. دوباره غرق شدم در اتفاقات یک ساعت پیش... آن شاسیبلند، دختر دمبخت، تیک مخصوص، روضهی خانگی، پارادوکس غم و شادی، دوگانهی حیات و ممات، ویروس منحوس...