
روایت مطهره مظهری از پشتصحنهی انتشار اولین کتابش
همهی فرزندان من
اعصابم داغونه محدثه! نیمساعت پیش، از جلسهی سازماندهی برگشتم. افتادم یه مدرسه که اون سر شهره و ده کیلومتر با خونه فاصله داره. الان یکی از همکارا زنگ زد و گفت بعد از اینکه من از جلسه رفتم بیرون، به یه نفر با امتیاز پایینتر از من، ابلاغ بهتری دادن. حالا از فردا باید کفش آهنی پا کنم و برم ته و توشو در بیارم. چقدر هم که از اداره رفتن بدم میاد!
توی رفت و آمد به اداره فهمیدم جشنوارههای مختلفی که هر سال برگزار میشده و من اصلا جدیشون نمیگرفتم، چقدر امتیازآور بودن! از امسال دیگه میرم تو کار جمعکردن امتیاز!
امروز دوباره رفتم دنبال کارای اداریم که البته فعلا دارن منو از این اتاق به اون اتاق پاس میدن. راستی! توی اداره پوستر یه جشنواره رو دیدم به اسم جشنوارهی «ایدهپردازی». موضوعش تدریس مجازی در روزهای کروناست. میخوام تو محور «تجارب زیسته»ش شرکت کنم. این محورش چون خاطرهنویسی و قصهپردازیه، فکر کنم بتونم بنویسم.
یکی از خاطرههامو برای جشنوارهی #ایده نوشتم. برات میفرستم یه نگاهی بکنی. بخون ببین اشکالی به نظرت نمیرسه!
چند وقته یه فکری به سرم زده محدثه! وقتی اون قصه رو برای جشنوارهی ایده نوشتم و تو گفتی خوبه، با خودم فکر کردم من از این خاطرهها زیاد دارم و میتونم بنویسمشون. میخوام #کتاب بنویسم. حالا هیچی هم از چاپ و انتشار کتاب نمیدونم ولی میرم جلو ببینم چی میشه!
دیروز دربارهی حسین قدیانی پرسیده بودی که یادم رفت جواب بدم. آره! یه کتاب ازش خوندم؛ «نه ده». خیلی وقت پیش خوندم و البته جسته و گریخته مطالب وبلاگ و کانالش رو. تازگیا هم یه روزنامهدیواری زده به اسم #حق که انگار نویسندههاش اغلب آماتورن ولی مطالب جالبی داره.
استارت کتابمو زدم و تونستم توی این دو روز، چند تا #خاطره بنویسم. بعضیاشون خیلی دورن. باید گذشته رو شخم بزنم تا یادم بیاد. بهخصوص که دنبال تجربههای خاصم که یه بار #آموزشی یا #تربیتی داشته باشه. میفرستم برات حالا. ولی خودمونیم؛ وقتی یادم میاد هدفم از نوشتن کتاب، فقط گرفتن امتیازه، یه حس بدی بهم دست میده!
توی ادارهم. دعا کن. دعا کن هر چی خیره، پیش بیاد. یکی میگه نباید کم بیاری، وگرنه کلاهت پس معرکه است. یکی میگه همین ابلاغ اولیهت خوبه؛ همینو برو. یکی میگه برو روستا که امتیاز روستا رو هم بگیری. خسته شدم دیگه!
هشت قسمت دیگه از کتاب رو میفرستم برات. بیزحمت بخونش. اون قبلیا رو هم نفهمیدم خوندی یا نه! خبری ازت نیست؛ کجایی؟ برا #اسم کتاب هم باید #فکر کنم. صبح با یه نویسنده که از آشناهای همکار مصطفی است، صحبت کردم. تلفن یه انتشاراتی توی قم رو داد که باید به اونم زنگ بزنم. وای که چقدر کار دارم!
به سرم زده کتابو دو قسمتش کنم؛ بخش اول «من دانشآموز» که میشه خاطرات من از معلمام و بخش دوم «من معلم» یعنی خاطرات من از دانشآموزام. اسمشم شاید بذارم: «همهی فرزندان من».
الان وسط جلسهی شورای دبیران مدرسهم و فهمیدم یه نفر که پایینترین امتیاز رو داشت، مدرسهش بهتر از منه. تحمل این جلسه رو ندارم و دلم میخواد زودتر برم بیرون. هر روز بیشتر به این نتیجه میرسم که #امتیاز توی آموزش و پرورش، یه عامله برای اذیتکردن معلما، وگرنه بالا یا پایین بودن امتیاز کسی که میخوان کارش راه بیفته، اصلا اهمیتی نداره!
حالم اصلا خوب نیست محدثه! اداره بودم و یه سری مزخرف تحویلم دادن که مثلا راضیم کنن بیخیال اعتراض به ابلاغم بشم. نمیدونم این آقایون مسئول، ما رو چی فرض کردن! واقعا حیف کتابم که برای گرفتن امتیاز از این سیستم داغون آموزش و پرورش بنویسمش! اولش برای امتیاز شروع کردم به نوشتن اما الان میبینم دارم کیف میکنم با این کار و دیگه واقعا امتیازش برام مهم نیست.
تازه الان ویسای دیشبو گوش کردم؛ چه هیجانانگیز! آفرین به جسارتت! خیلی خوبه که آدم با یه #نویسنده مثل حسین قدیانی آشنا بشه. حتما برای «حق» بنویس و از این فرصت استفاده کن. برا مامان هم گفتم قضیه رو؛ کلی ذوق کرد!
چی میگی بابا! من اصلا جرأت نمیکنم برای «حق» چیزی بفرستم. میترسم توی ذوقم بخوره. فکر کن اگه حق از متنم ایراد بگیره یا مثلا دعوام کنه، کل انرژی مثبتی که برای نوشتن داشتم از بین میره.
تایپ کتاب تموم شد. داشتم یکی از قسمتهاشو برای مامان میخوندم که دیدم چند تا اشکال داره. راست میگفتی! انگار موقع بلند خوندن متن، ایراداتش بهتر دیده میشن. با ناشرم صحبت کردم و قرار شد فایل کتاب رو براش بفرستم.
ببخشید که پیاماتو جواب ندادم. صبح #مدرسه بودم و عصر خسته. فعلا درگیر ویرایش کتاب و طرح جلدم. باید دوباره یه دستیام بکشم به سر و روی اون متن #رادیو که گفتی برای «حق» بنویسم. بعدش میفرستم بخونیش. البته هنوز دو به شکم که اصلا بفرستم یا نه!
وای محدثه! باورم نمیشه. حسین قدیانی زنگ زد. از قصهی «رادیو» خوشش اومده بود و گفت: «یه متن دیگه بنویسم دربارهی اینکه چطور ممکنه یه نفر، سی و دو سال، هر اول مهر، توی مدرسه باشه!» به نظر میاد باید مدرسه رو ول کنم و بچسبم به نوشتن. تازه قراره نسخهی هشت جلدی «حق» رو هم برام بفرسته. اینو که دیگه اصلا باورم نمیشه!
کتابم رسید! در واقع تو الان خواهر یک عدد معلم ریاضی نویسنده هستی که اولین کتابش چاپ شده! فقط خیلی غصه میخورم که چرا قبل از نوشتن کتاب، عضو #حق نشدم. باورت میشه جرأت نمیکنم لاشو باز کنم و بخونمش؟ همش فکر میکنم نکنه یه ایرادی داشته باشه!
بالاخره دل یه دله کردم و میخوام یه جلد کتابم رو بفرستم برای سردبیر. اومدم صفحهی اولش دو خط بنویسم که تقدیم به حق و فلان و بهمان. اما دیدم یه مشکل بزرگی هست؛ خط! کاش اینجا بودی و به دادم میرسیدی. خداییش با این #خط باید #دکتر میشدم، نه معلم! بدبختی سردبیرمون هم خوشخطه و هم خوشقلم!
یه ربع پیش، حق زنگ زد و گفت که قصهی پشتصحنهی کتاب رو برای شمارهی یازدهم «حق» بنویسم. گفتم: «تجربهی اولمه و ارزشش رو نداره». ولی محکم گفت: «بنویس! و سعی کن خوب هم بنویسی!» فعلا که هیچ ایدهای براش ندارم اما هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روز کتابم توی روزنامهی حسین قدیانی معرفی بشه!
- کتاب «همهی فرزندان من» نشر «مهر امیرالمؤمنین»
- قم، بلوار معلم، مجتمع ناشران طبقهی ششم، پلاک ۶۲۲ تلفن: ۰۹۱۲۲۷۵۲۰۲۹