خدا کجاست؟
یا کسی نبود جواب درستی بدهد یا من از افراد درستی نمیپرسیدم!
نویسنده : فاطمه وردان
از قدیم میگفتند: «پرسیدن عیب نیست؛ ندانستن عیب است» و با همین #تعبیر از ما نسلی الکیکنجکاو و حتی گاهی #فضول ساختند. کسی هم نگفت این ندانستن و عیب و ایرادش مربوط به چه شرایط و موضوعاتی است و اصلا دانستن بعضی امور چه فایدهای به حالمان دارد که بخواهیم برای کشفشان فهرستی از پرسش فراهم کنیم!
چند سال قبل که شاید کودکی ده ساله بودم، با خانوادههای همکاران پدر، به مراسمی دعوت شدیم. مهمان برنامه، دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی بود. چند دقیقهای صحبت کرد و باقی زمان سخنرانیاش را در اختیار مدعوین قرار داد تا اگر سؤالی دارند، بپرسند. فردی از آن جمع- که حدود پانصد نفری میشدیم- با خندهای طعنهآمیز از استاد پرسید: «آقای دکتر! نام کتاب حضرت نوح چه بود و ایشان چند سال عمر کرد؟» آقای دکتر هم با صدای بلند گفت: «نمیدانم!» و بعد ادامه داد: «اصلا دانستن این سؤال، چه دردی از من و شما دوا میکند؟ ما چقدر همین کتاب پیامبر خودمان را خواندهایم که حالا پیگیر کتاب حضرت نوح باشیم؟ به دنبال سؤالهایی باشید که گرهای از زندگی خودتان و دیگران باز کند!»
آن روز با خودم فکر میکردم که دکتر دینانی، چرا مردک بیچاره را توی جمع ضایع کرد؛ حتی از سر بدجنسی، این هم به ذهنم خطور کرد که احتمالا جواب سؤال را نمیدانسته و برای اینکه کم نیاورد، برداشته گفته دانستن این چیزها به درد شما نمیخورد! بعد از آن، خیلی وقتها خودم را درگیر این سؤال میدیدم که اساسا چه چیزی را باید پرسید و چه چیزی را نه!
یادم هست یکی از سؤالات کودکیام- مثل خیلی از کودکان دیگر- این بود که «خدا کجاست؟» و وقتی جوابم میشد «همهجا!» بلافاصله نوبت طرح سؤال دوم میرسید: «یعنی ما که راه میرویم، از توی خدا رد میشویم؟»
یا کسی نبود جواب درستی بدهد، یا من از افراد درستی نمیپرسیدم که جوابم میشد: «برو بچه! این چه سؤالیه؟ برو به درس و مشقت برس و از این سؤالای فلسفی هم نپرس!» محض رضای همان خدایی که همه جا هست، هیچکس هم پیدا نمیشد که یک کلام بگوید خدا #نور است و این همهجا بودنش شبیه بودنهای نصفه و نیمهی ما نیست. کسی نگفت خدا خودش توی کتابش گفته که همچون نور بیپایانی است که از روغن زیتون بکر نهشرقی و نهغربی به دست آمده و آنقدر خالص است که نزدیک است خود به خود بسوزد و آتش شود و فانوسها را روشن کند و...
من این روزها بیشتر از همیشه احساس میکنم چقدر چنین خدایی را که همیشه هست و از مادر مهربانتر و از پدر محکمتر و از خانواده گرمتر است، دوست دارم. خدایی که بهتر از من، مرا میشناسد و خوب و بد راهم را میداند و از نیتها و خواستههایم آگاه است...
البته هنوز هم درست نمیدانم چه چیزهایی را باید پرسید و چه چیزهایی را نه. فلان اینفلوئنسر و سلبریتی تمام ریز و درشت زندگیاش را آنگونه که خودش میخواهد، در چشم و حلق ما فرومیکند و چنان با آب و تاب از انتخابهایش حرف میزند که همه را مجاب میکند مثل او بیفکری کنند و بر انتخابش صحه بگذارند؛ اما تا میپرسی چرا، میزند توی دهنت که این فضولیها به تو نیامده و من این #لحظه را #زندگی کردهام، حتی به غلط! و تو میمانی با آنهمه غلط که با مثلا زندگیکردنشان در سرنوشت خودت هم ثبت شده و چوبش را تو میخوری و پولش را او میبرد، حتی به غلط!
چالش بعدی وقتی است که از بعضی یک سؤال مشابه را راجع به دو نفر یا دو طیف یا دو کشور بپرسی. فکر کن اگر از بعضی به اصطلاح روشنفکرها بپرسی «چرا در ایران قانون حجاب داریم؟» حتما برایت سوت و کف میزنند که تو چقدر آدم فرهیختهای هستی که میفهمی این قانون، ظلم به همهی آزادگان جهان است که زنان باید خودشان پوشششان را انتخاب کنند؛ اما تا بپرسی «چرا در فرانسهی ژیگول و ظاهرا شیک، دختر مسلمانی که خودش #انتخاب کرده با #حجاب در اجتماع حاضر شود، از حق تحصیل در دانشگاه محروم میشود؟» چهار استخوان پشت دستشان را در دهانت خورد میکنند که این چه سؤال مزخرفی است و خب هر کشوری قانون خودش را دارد و همه باید به #قانون احترام بگذارند! و آنجا دیگر حرف از #آزادی و #آزادگی انسانها و حق انتخاب پوشش خانمها مطرح نیست!
و من حالا باز هم ماندهام که کدام سؤالها پرسیدنی است و کدامها نپرسیدنی...