
هیچ کدام از این یادگاریهای نهضت مظلوم جنگل اندازهی من، بوی دست مبارز میرزا را نمیدهد
تسبیح یونس
عادت داشت که برای انجام بسیاری از امور استخاره میگرفت
نویسنده : تهمینه سعادتخواه
هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که از مهمترین ضروریات زندگیاش شدم؛ حتی میتوانم بگویم که من، اولین و همراهترین رفیقش بودم. روزی که به میرزابزرگ، مژدهی پسردارشدنش را دادند، با عجله به خانه رفت و فرزندش را در آغوش کشید و در حالی که مرا همراه یک قرآن، مقداری تربت کربلا و سجادهای زیبا، کنار قنداقش قرار میداد، نام #یونس را برایش برگزید. یونس که دوران طفولیتش با قصههای پدر از حماسهی عاشورا و روضههای مادر از رشادت علیاکبر سپری میشد، در دلش عشق به ائمهی اطهار موج میزد. او چنان با معنویات انس گرفته بود که گاه بعد از پایان نمازش، ساعتها بر سر سجاده میماند و با شمردن اذکار و اوراد، دانههای مرا- که قلاب دستان کوچکش شده بودم- یکی پس از دیگری از لابهلای انگشتانش رها میکرد. هنوز موسم نوجوانیاش نرسیده بود که مرا از میان ترمهی جانمازش بیرون کشید و زینت همیشگی دستانش کرد. میرزاکوچک، چه در دوران تحصیلش و چه پس از آن در فتح تهران و قزوین و حتی در نهضت مشروطه و جنبش گیلان، لحظهای از من غافل نمیشد. عادت داشت که برای انجام بسیاری از امور #استخاره میگرفت و معتقد بود کارها اگر با مشیت الهی توأم نباشند، ثمری نخواهند داشت. این وسط #خدا میداند که من چقدر خوشحال بودم که در دستان مردی مؤمن، مبارز، خوشرو و قویجثه جای دارم و با او رفاقت میکنم؛ ولی خب! بودند کسانی که تاب دیدن مرا در پنجههای میرزا نداشتند. برخی به بهانهی من، او را #خرافاتی مینامیدند که بدون استخاره، هیچ کاری از پیش نمیبرد و عدهای هم او را عوامفریب معرفی میکردند که ریش و نماز و تسبیح را دستاویزی قرار داده برای متدین نشان دادن خودش! بعضیها هم علت تفأل زدنهای مکرر او را دوری از سیاست میدانستند؛ از آن حرفها! میرزا و دوری از سیاست؟ البته بودند کسانی هم که چشم در چشم میرزا، انگ جداییطلبی میزدند! به کی؟ به میرزای مجاهدی که حتی گیلان را هم برای ایران میخواست. برخلاف همهی دشمنان کوچک جنگلی که ابدا با میرزا حال نمیکردند و به جهنم که با میرزا حال نمیکردند، حال من در کنار میرزای غریب خوب بود و این را هم خوب یادم هست که از یک جایی به بعد، دانههای مرا دوتا دوتا کنار میکشید تا استخاره را به سرانجام برساند. نتیجه را که میدید، میگفت: «خدا راضی است، من هم راضی هستم!» یا «خدا راه نمیدهد، من هم برخلاف خواست خدا کاری نمیکنم!»
یکی از خاطرههایم با میرزاکوچکخان برمیگردد به مدتی پس از شکست نهضت جنگل. آن زمان، مالک روستای پلام، میرزاعلی فریدونی بود؛ از بستگان محمدولیخان سپــهســـالار تنکابنی که چند باری به حمایت دولت مرکزی با نهضت جنگل، جنگیده بود. وقتی قزاقها به فرماندهی رضاخان، درصدد تعقیب میرزا و یارانش برآمدند، آنها بنا به شرایط موجود، به سمت رودخانهی پلرود در شرق گیلان روانه شدند. میرزا در حاجیآباد ماچیان به منزل حسینخان رفت و عصرانه را همانجا صرف کرد اما طولی نکشید که ناگاه برای اقامت در حاجیآباد، مردد شد. او طبق معمول، دست به مهرههای من برد و خواندن ذکرهایش را آغاز کرد تا استخارهای بگیرد. نتیجهی استخاره #بد آمد و میرزا برحسب همان تفأل، به همراه یارانش از سمت کوهستان، از آن منطقه خارج شد. اتفاقا همان روز، رضاخان هم با لشکریانش از طرف دیگر، وارد منطقهی حاجیآباد شد و نیروهایش را در آنجا مستقر کرد. خیلیها میگویند اگر آن روز میرزاکوچک به استخاره عمل نمیکرد، درگیری خونین در حاجیآباد ماچیان حتمی بود!
بعید میدانم نزدیکتر از من هم به سردار جنگل بوده باشد؛ چه آن زمان که اجتهاد میآموخت و باز هم با توسل به استخاره، درس را رها کرد و به دنبال نجات هممیهنانش رفت، چه در جریان مشروطیت و نبرد با روسها و حتی زمانی که در اوج مظلومیت، از گیلان تبعید شد و پس از آن با قیام نهضت جنگل به #رشت بازگشت. من در تمامی این مسیر، کنارش بودم و با رنجهایش، دانههایم از هم جدا میشدند و در انتهای نخ تسبیح، دوباره به هم میرسیدند؛ تا روزی که میرزا تک و تنها در سرما و بوران، زیر خروارها برف مدفون شد؛ چه شهادت غریبانهای! آن روز از لای انگشتان یخزدهاش، خالوی بیایمان را نظاره میکردم که چگونه سر از تن سردار جنگل برید؛ چه عاقبت جانانهای! همان جا بود که فهمیدم چرا میرزاکوچکخان، آنهمه عاشق این شعر بود: «در زلف چون کمندش، ای دل مپیچ کانجا؛ سرها بریده بینی، بیجرم و بیجنایت».
خلاصه کنم؛ من در دستان توانای او بود که قدرت داشتم و حکم میکردم. امروز اما چیزی جز چند مهرهی بیاثر نیستم. البته این باور و ایمان خود میرزا بود كه راه را از بیراهه نشان میداد، نه دانههای بیجان من. کاش اما باز هم در دست سردار جنگل بودم؛ هر چند این #خانه هم که حالا بدل به #موزه شده، برایم پر از عطر سردار است. اینک جدامانده و جامانده از بزرگمرد خطهی گیلان، در محلهی استادسرای رشت در منزل قدیمی میرزابزرگ سکنا گزیدهام؛ جایی دنج و خوشمنظره که «یونس استادسرایی» در آن متولد شد و هر روز هم که میگذشت، موهای فر خوشحالتش، بیشتر دلم را میبرد. فیالحال دلم به این خوش است که خاطرهی جنبشها و جنگهای کوچک جنگلی، میان خشت و گل این خانه، به قابی زیبا از تاریخ گهربار ایران تبدیل شده و من کنار قرآن قدیمی، تصاویر تاریخی، اسلحهی جنگی و مجسمهی سنگی شیخیونس، میتوانم به این ببالم که هیچکدام از این یادگاریهای نهضت مظلوم جنگل، اندازهی من، بوی دست مبارز میرزا را نمیدهد...