گچ میبرم و جیب نه
کلاس چهارم و پنجم را پنج سال طول کشید بخوانم اما انضباطم خوب بود
فاطمه قاسمآبادی: هربار که میخواستم متنی بنویسم، صدای سردبیر در گوشم میپیچید؛ وقتی در «کانال باشگاه نویسندگان حق» با جدیت و حرص و جوش، تأکید میکرد: «تا برای روزنامهدیواری #مصاحبه نیاورید، روزنامهنگار نمیشوید!» راستش را بخواهید من دوست داشتم با کسی مصاحبه کنم که خیلی عادی و معمولی باشد، چرا که این روزها، حرف آدمهای معمولی و عادی، شنیدنیتر و اقلا صادقانهتر از وعده و وعید کلهگندههای بیخاصیت است. در سفر اجباری و کوتاهی که اوایل آبانماه به استان کرمانشاه داشتم- البته با حفظ پروتکلهای بهداشتی- دایی بزرگوارم را ملاقات کردم و با خودم گفتم چه کسی بهتر از ایشان! اینک اولین مصاحبهی مطبوعاتی مرا میخوانید و به عبارتی اولین تمرین جدیام را در مسیر روزنامهنگاری و بلکه نویسندگی. طرف صحبتم هم مرد زحمتکشی است که با وجود تلاش بسیارش برای کسب نان حلال، غالبا هشت گرو نهی دارد؛ اما با این حال، همیشه بذلهگو و شاد است و عوض ناشکری و نقزدنهای بیجا و بیفایده، از هر فرصتی برای #خندیدن و #خنداندن بهترین استفاده را میکند. بماند که قبل از گفتوگو، مکرر از مصاحبهشوندهی محترم خواستم تا میتواند در این مصاحبه، بیشتر تمرکز کند روی حرفهای جدی و مشکلات خودش و همصنفیهایش را بهخوبی برای خواننده تشریح کند، بلکه به گوش مسئولین هم برسد. آنچه انشاءالله متعاقب این #لید خواهید خواند، سخن با صدق و صفای گچکار زحمتکشی است که دستانش از #ابزار و #گچ بهره میگیرند تا خالق نماهایی چشمنواز در خانهی ما باشند. محمدخان ترکاشوند متولد آذرماه هزار و سیصد و پنجاه و پنج در شهرستان کنگاور استان کرمانشاه است و در حالی این روزها تولد چهل و چهار سالگیاش را جشن میگیرد که به لطف خدا، از نعمت وجود دو دختر و یک پسر برخوردار است و برخورد پر از عاطفهاش بهخصوص با دخترانش مثالزدنی؛ طوری که همهی دخترهای فامیل، به دو دختر محمدخان غبطه میخورند.
حق: تا کلاس چندم درس خواندی دایی؟
تا کلاس پنجم!
حق: ولی شنیده بودم اول راهنمایی هم رفته بودی مدرسه؟
راستش من اول راهنمایی هم رفتم اما همان ثلث اول #هفت تا #تجدید آوردم و دیگر ادامه ندادم!
حق: ماشاءالله!
فقط هم این نبود! بدبختی دیگرم این بود که سنم خیلی از بچههای دیگر بیشتر بود و دیگر مرا در مدرسهی روزانه راه نمیدادند!
حق: یعنی دیرتر از هفت سالگی به مدرسه رفته بودی؟
خير! ماجرا از این قرار است که دو سال طول کشید تا توانستم کلاس چهارم را بخوانم!
حق: کلاس پنجم چی؟
سه سال!
حق: یعنی کلاس چهارم و پنجم را #پنج سال طول کشید بخوانی؟
دقیقا!
حق: خدا قوت واقعا! انضباط چند میگرفتی دایی؟
انضباطم معمولا بد نمیشد اما فوقالعاده #تنبل بودم! کلا از آن دسته دانشآموزانی بودم که نمرهی هنر و ورزششان #بیست میشد و بقیهی دروس را باید #شهریور دوباره امتحان میدادند! از همان روزها خیلی به #خطاطی و #نقاشی علاقه داشتم.
حق: بازی مورد علاقهی کودکیتان چه بود؟
یک جوری میگویی «مورد علاقه» که انگار چقدر در روزگار بچگی ما قدرت انتخاب بین این بازی و آن بازی وجود داشت! تنها گزینهی موجود برای تفریح ما، یک توپ پلاستیکی دولایه بود و چند تا آجرپاره عوض تیردروازه! البته اگر «وضعیت خطر» و «علامتی که هماکنون میشنوید» پرتمان نمیکرد پناهگاه! هر چند پناه و پناهگاه اصلی ما همان #فوتبال بود که دیوانهوار عاشقش بودیم؛ ولی خب! صدام لامصب، خیلی از گلهای ما را پرپر کرد! بارها میشد که وسط بازی بودیم و در آستانهی گل، اما به اجبار بزرگترها باید میچپیدیم یک جای امن که موشکهای آن سگسیبیل، بلای جانمان نشود!
حق: از زمان جنگ، چه چیزهای دیگری یادتان هست؟
خیلی چیزها؛ از جمله اینکه دوتا از برادرانم، مرتب به جبهه رفت و آمد داشتند. دههی شصت، میان مردم و دولت، یک صمیمیتی وجود داشت که حتی جنگ هم نمیتوانست مانع آن فضای عاطفی شود. آن موقع، مردم واقعا به حرفهای مسئولین #اعتماد داشتند. بعدها رویهی دولتمردان عوض شد و مردم هم افتادند روی دندهی لج؛ از دکتر و مهندسش بگیر تا مایی که کار یدی- هنری میکنیم. زمان جنگ اما اینجوری نبود. یادم میآید با پدرم مشغول کشاورزی بودیم که در مقابل چشممان، هواپیماهای عراقی آمدند و یک چرخی بالای سرمان زدند؛ بعد هم روستای «قورهجیل» و «تأسیسات برق آران» شهرستان کنگاور را مورد اصابت بمبهای خود قرار دادند. اوضاع در غرب کشور چنان سخت بود که گاهی رزمندهها در جبهه، نگران جان ما میشدند که مثلا در شهر داشتیم زندگی میکردیم! یکبار یکی از برادرانم که فهمیده بود هواپیماهای صدام، چند جای استان کرمانشاه را زدهاند، از جبهه میآید پشتجبهه تا به خانهی یکی از همسایهها تلفن بزند و آمار بگیرد که ما زندهایم یا نه!
حق: محبوبترین مرد جبهه و جنگ از نظر شما؟
با اختلاف، سردار سلیمانی!
حق: چرا؟
سردار، مردی تکرارنشدنی و امید ما در روزهای سخت و ناامن بود. یک خلوصی داشت که این را همه متوجه میشدند. بعد از جنگ، خیلیها راه و روش خود را تغییر دادند ولی حاجقاسم همچنان پاکی و بیریایی شهیدان را در خود حفظ کرده بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، حس کردم پشتم خالی شده. من آنقدر که برای سردار سلیمانی اشک ریختم، برای پدر خدابیامرزم اشک نریختم. یک هفتهی تمام خوراکم گریه بود. مسئولین اگر مثل آدم زندگی کنند، مردم هم لجبازی نمیکنند! ندیدی چه قیامتی برپا کردند مردم در تشییع پیکر سردار؟
حق: خب داییجان! بگو ببینیم از چه سالی وارد کار گچبری شدی؟
قبل از گچبری، من ابتدا کمکدست پدر خدابیامرزم، کشاورزی میکردم و در فصولی هم که کشاورزی نداشتیم، صبحها اینور و آنور کارگری میکردم و بعد از ظهرها تا پاسی از شب به معرقکاری میپرداختم؛ چون از بچگی عاشق این قبیل کارهای هنری بودم که هم ذوق و شوق میخواست و هم دردسرهای خاص خودش را داشت. بهجز معرقکاری که اولین کار هنریام بود، سفیدکاری و ابزارزنی را هم از بیست و پنج سالگی آغاز کردم. یک سالی هم هست که در گچبری کاملا حرفهای شدهام. این شغل نیاز به سلیقهی زیاد و دقت فراوان دارد. همانطور که یک سنگتراش، از سنگ مجسمه میسازد، من هم با گچ، طرحها و نقشهای هنری خلق میکنم؛ از طرحهای ایرانی گرفته تا طرحهای ایتالیایی و فرانسوی.
حق: چند ماه از سال، فرصت این کار برایتان پیش میآید؟
به طور متوسط، نیمی از سال را مشغول گچبری هستم؛ اما چون در شهرستان زندگی میکنم، تقاضا برای این کار بسیار کم است.
حق: از سختیهای کار گچبری برایمان بگویید؟
در این حرفه، دست زیاد است و آشنابازی هم زیاد! زمستانها سرما و تابستانها گرما بسیار اذیتکننده است. این کار به علت مشقتهایی که دارد، در درازمدت به مفاصل آسیب میزند و در نهایت منجر به #آرتروز میشود. همانطور که قبلا گفتم، اینجا فرصت شغلی چندانی وجود ندارد و ارزش این هنر را نمیدانند یا بهای آن را بسیار کمتر از شهرهای بزرگ پرداخت میکنند. الحمدلله آنقدری در همین کنگاور، مشتریها را از خودم راضی نگه داشتهام که خود مشتری برایم #تبلیغ میکند و به فک و فامیلش میسپارد که اگر کار گچبری داشتند، با من تماس بگیرند. سر همین، گاهی مجبور میشوم به اقصینقاط کشور سفر کنم و از خانوادهام دور باشم که البته این دوری، برایم بسیار دشوار است. کاش در همین کنگاور، بازار کار گچبری رونق داشت.
حق: تا کنون برای کارتان، به چه شهرهایی سفر کردهاید؟
برای گچبری، جدا از همهی شهرستانهای استان کرمانشاه، به شهرهای قشم، کیش، بندرعباس، اهواز، تهران، کرج، اصفهان و کرمان هم سفر کردهام. همچنین چند شهر از استان مازندران.
حق: تا به حال پیش آمده جایی کار کرده باشيد و دستمزدتان را نداده باشند؟
بله خب! گاهی پیش آمده که دستمزدم را کامل نداده باشند یا با هزار بدبختی، فقط نصف دستمزدم را گرفته باشم! متأسفانه در کار ما، هیچ تضمینی برای خوشحسابی کارفرما وجود ندارد؛ حتی با وجود «اتحادیهی استادکاران» بعضی از کارفرمایان، علیرغم همهی چک و چونههای قبلی، از دادن حق و حقوقمان طفره میروند. دست ما هم به جایی بند نیست برای شکایت. بیشتر هم از این میسوزم که طرف، صددرصد از کار راضی است اما موقع حساب و کتاب، دبه درمیآورد.
حق: اگر به گذشته برگردید، باز همین شغل را انتخاب میکنید؟
بله! به خاطر علاقهام به هنر، قطعا همین گچبری را انتخاب میکردم و خیلی زودتر دست از سفیدکاری برمیداشتم.
حق: در چه سالی ازدواج کردید؟
ما در سال هفتاد و هفت، زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
حق: چند فرزند دارید؟
امیر، کیمیا و دینا به ترتیب بیست و یک ساله، پانزده ساله و هفت ساله.
حق: در این بحران اقتصادی، چگونه خانواده را تشویق به همکاری میکنید؟
بچهها خیلی اوضاع را درک نمیکنند و فقط خواستههای خود را مطرح میکنند و اصلا متوجه این شرایط سخت نیستند. در حال حاضر هم که کلاسها مجازی شده و برای درس خواندن، نیاز به گوشی دارند. با این وضعیت گرانی و دلار بیست و چهار هزار تومانی، قیمت یک گوشی برابری میکند با قیمت پراید سابق! اما با این حال، همسرم مرا درک میکند و همیشه با از خودگذشتگیاش، مرا شرمنده میکند.