
ششمین مصاحبهی سردبیر روزنامهدیواری با نویسندگان حق
جواد شاملو: با رخداد یک و بیست دقیقهی بامداد کنار آمدهام ولی با بیداد این گرانیهای دم به ساعت نه
حق: اولین متن شما برای حق، یادداشتی بود در دومین شمارهی روزنامهدیواری و در مدح حاجقاسم! یادت هست که؟
بله! و هنوز هم آن متن را از مابقی مطالبم بیشتر دوست دارم.
حق: با شهادت سردار کنار آمدهای؟ اینکه دیگر سلیمانی بین ما نیست؟
حاجقاسم کسی بود که پیش از شهادتش هم پذیرفته بودیم پایان کار او با شهادت است اما هنگامی که بالاخره آن خبر را شنیدیم، در لحظات اول، باورش نمیکردیم. من اما راستش را بخواهید، بعد از چند دقیقه با شهادت سردار کنار آمدم و آن روز جمعه مثل همه سرشار از #عشق و #حماسه شدم؛ ولی آنچه که هنوز نتوانستهام با آن کنار بیایم، حوادث تلخ آبانماه نودوهشت است؛ بهعلاوهی این گرانی مستمر و شکنجهوار که هر روز هم دارد بیشتر میشود.
حق: قاسم سلیمانی در ذهن جواد شاملو آیا همان قاسم سلیمانی در قلب شماست؟
در مورد کسی مثل حاجقاسم، ذهن ابزار قلب میشود و عقل ترجمان احساس.
حق: فرض کن صد سال دیگر، صاحب نوهای شدهای که ناگهان از تو میپرسد: «پدربزرگ! حاجقاسم کی بود؟» چه قصهای از سردار برایش تعریف میکنی؟
میگویم در زمان ما دو کلمه از تمام کلمات نفرتانگیزتر بود. یکی از آن کلمات #داعش بود و دیگری #ترامپ و قاسم سلیمانی کسی بود که اولی را از پا درآورد و توسط دومی از پا افتاد؛ البته بیآنکه از دلها بیفتد! او قهرمان جنگ با نفرت بود؛ پس همهی خوبان عاشقش بودند.
حق: اگر موافق باشی، موج گفتوگو را ناجور عوض کنیم! رمان «صد سال تنهایی» را خواندهای؟ اصلا از گابریل گارسیا مارکز چیزی خواندهای؟ چطور نویسندهای است بهزعم تو جواد؟
«صد سال تنهایی» را تا نیمه خواندم و ولش کردم. اما همان نصفهای هم که خواندم، روی قلمم اثر گذاشته بود و همان لحن شتابزده و خشک و بیپروا را پیدا کرده بود نوشتههایم. یعنی قلمش را دوست دارم اما با سبک داستانهای رئالیسم جادویی سخت ارتباط میگیرم. به هر حال گویا #مارکز آخرین نبض رماننویسی بوده و شاید هنوز کسی به اندازهی او شاخص نشده باشد. میگویند «عشق سالهای وبا» همهپسندتر است و بهتر میشود با آن ارتباط گرفت.
حق: یک آمار دقیق از کل نوشتههایت در #حق بده!
در شمارهی دوم «نعم انت عباسنا یا قاسم» را داشتم که سخنش رفت. در شمارهی سوم «جرئتکشی؛ جرم نابخشودنی» برای ماجرای غمانگیز هواپیمای اوکراینی. متن «رصد صد» در شمارهی چهارم، یادداشتی بود در باب دید باز مکتب انقلاب و اینکه برخی «کمالگرایی» را با «تنگنظری» اشتباه گرفتهاند. در آن شماره یک معرفی برای رمان «کوری» هم داشتم که تیترش «سهشنبهی سفید ساراماگویی» بود. در شمارهی پنجم، متن «ایران مقدس است» در پایان سال نودوهشت و در باب اوضاع و احوال آن سال نوشته شد که گویی تا دربارهاش نمینوشتم، از دستش خلاصی نداشتم! در شمارهی ششم، چهار متن داشتم: «عصر حق» در وصف کار روزنامهدیواری بود. «ششدانگ تحریم» برای «نیمدانگ پیونگیانگ» امیرخانی، «نویسندهی فتنه» یادداشتی برای «ابله» داستایوسکی و «چنین گفت آوینی» یادداشتی برای سیدمرتضی و رابطهی قلمش با قلم نیچه. در شمارهی هفتم «حق» تنها یک متن داشتم به نام «شبهای اردیبهشتی روستا» که با طعم #شب و #طبیعت همراه بود. «جنتالامام» برای امام خمینی، «فاطمه» در وصف مقام زن و «خدا اولین روضهخوان حسین» در دفاع از شیخحسین انصاریان در برابر مهملبافی سروش؛ متنهایم بودند در شمارهی هشتم روزنامهدیواری. «بابالجواد خودش یک حرم است» برای حضرت جوادالائمه و «کتاب عزیز» یادداشتی بر رمان «تام سایر» را در ایستگاه نهم جا گذاشتم و «روایت فتح» برای حضرت هادیالامم و «قیاس با فردوسی؟!» به مناسب فوت شجریان را در ایستگاه دهم. این کارنامهی من در روزنامهدیواری حق تا الان!
حق: کدامیک از مطالبت آنجور که میخواستی، نشد؟ و از کدامها راضیتری؟
«جرئتکشی؛ جرم نابخشودنی» متن بدم بود، چون #سوژه را به قدر کافی برای خودم #آچارکشی نکرده بودم و «قیاس با فردوسی؟!» بهترین کارم بود، چون مدتها بود به مضامینش فکر میکردم و روی کار سوار بودم.
حق: این شماره و تا الان، خودم پنج تا پیشنهاد بهت دادم برای نوشتن؛ یکی جناب سایهی عزیز که انشاءالله سایهاش از سر غزل کم نشود! یکی ناظریها؛ شهرام و حافظ! یکی صفحهی ثابت رمان که نگذاری هیچ شمارهای کرکرهاش بیاید پایین! یکی مارادونا! و از همه مهمتر هم امام حسن عسکری! راستش را بگو! پرداختن به کدام سوژه بیشتر اذیتت کرد؟ و کدام را آسودهتر نوشتی؟
قطعا متن امام حسن عسکری از همه سختتر بود؛ بلکه میخواهم بگویم سختترین متنی بود که برای #حق نوشتم! اما راحتترینش متن رمان بود؛ چون خود رمان، مایهی لازم را برای نوشتن به آدم میدهد.
حق: باز هم تعویض موج! امروز که نشستهام پای این پرسشها دوم آذر نود و نه است؛ دقیقا حساب کن چند سال و چند ماه و چند روز از خدا عمر گرفتهای؟
بیستودو سال و یک ماه و بیستوسه روز.
حق: در این مدت، فکر میکنی چند تا #رمان خوانده باشی؟
من تقریبا از دبیرستان شروع کردم به رمان خواندن. شاید نزدیک سیصد تا!
حق: رمانخوانی چرا برای تو اینهمه جذاب است؟ از دل این قصهها دنبال چی هستی؟
دنبال هیچی! یا بگذارید اینجور جواب بدهم که دنبال خود داستان! داستان معمولا جایی است که در آن دنبال چیز دیگری نیستیم! داستان #مقصد است. داستانها مثل بهشت هستند؛ لذت محض!
حق: محبوبترین نویسندهی خارجی که خیلی قلمش را دوست داری؟ البته بهجز «محبوبترین» چند نفر دیگر هم میتوانی نام ببری!
محبوبترین که رومن گاری است. بعد از او مارسل پروست است که خیلی مدیونش هستم. بعد از او، روژه مارتن دوگار است با «خانوادهی تیبو» که این شماره با معرفی این رمان در خدمت شما هستم.
حق: محبوبترین نویسندهی ایرانی که خیلی قلمش را دوست داری؟
من هنوز قبلانقلابیها را درست نخواندهام. یعنی #ساعدی و #علوی و #بهرنگی و #محمود و اینها. ولی بهنظرم حتی بعد از خواندن اینها، باز نادر ابراهیمی از جایگاه صدارتش تکان نخواهد خورد! مخلص دولتآبادی و امیرخانی هم که هستیم.
حق: نویسندهای که هیچوقت نتوانستی با آثارش ارتباط برقرار کنی؟ یکی را خارجی بگو و یکی را ایرانی!
یک بار یک داستان کوتاه از جیمز جویس خواندم که مطلقا هیچ دریافتی از آن نداشتم! هنوز پستمدرنها را نخواندهام! یا برادرانی مثل ساموئل بکت و خورخه لوئیس بورخس؛ احتمالا با آنها هم ارتباط نخواهم گرفت! در ایرانیها اما هنوز به همچین موردی بر نخوردهام!
حق: در دویست کلمه، قصهی داستایوفسکی را تعریف کن! اینکه کی بود و چه کرد و چه نوشت و کجا رفت!
یک ادیب قمارباز مفلس یکلا قبا که عاشق #مسیح و شیفتهی #روسیه بود و در نهایت، نه فقط قهرمان ملت روس، که «بزرگترین رماننویس جهان» شد. او میان اندیشهی مسیحی و روح روسی، تناسبی کامل میدید و با میهنپرستی شگرفی، این دو را برای ایجاد صلح جهانی تجویز میکرد. این مذهبگرایی و ملیگرایی سنتی و اصیل فیودور داستایوسکی، درست مخالف جهانیسازی و نسبیگرایی غربی بود و همین، حال و هوای آثارش را به شرایط امروز کشور ما نزدیک میکند.
حق: اگر معاصرش بودی و این توفیق را پیدا میکردی که با خالق آثار ماندگاری چون «جنایت و مکافات» گفتوگوی مطبوعاتی کنی؛ بگو در پنج سؤال اول، چه چیزهایی از او میپرسیدی؟
حتما اولین سؤالم از او این خواهد بود که «هنر یعنی چه؟» بعد میپرسم: «رمان چیست؟» و بعد تشنهام که بپرسم: «بهترین کتابی که خواندهاید چیست؟» و اینکه «شما از رماننویسی هم نان میخوردید و هم عمیقترین شکافهای روح آدمی و جامعهتان را عیان میسازید! چگونه این دو را با هم جمع کردید؟ این پیوند درست بین #معیشت و #رسالت چگونه ایجاد میشود؟» سپس برای اینکه قدری اذیتش کنم: «فرض کنید در یک سالن بزرگ اپرا نشستهاید اما پیش از آنکه گروه نوازنده آغاز کند، رهبر ارکستر آرام و لبخند به لب بر میگردد سمت جمعیت دستکم هزار نفری و میخواهد با چکاندن ماشهای چندین بمب را منفجر کند. در میان آن جمعیت فقط یک نفر اسلحه دارد و آن شمایید. چه میکنید؟»
حق: شمارهی یازدهم روزنامهدیواری در آستانهی شب یلدا منتشر میشود! در صد کلمه، قصهی خودت را برای ما تعریف کن!
یک پسربچه که روزی در کلاس ریاضی، معلم، کتاب را محکم به سینهاش زد و گفت گوشهی کلاس بایستد و روزی دیگر، سر کلاس انشا، معلم گفت اگر حرفی با «مخاطبانت» داری بگو! نه آن پسربچه #بزرگ شده، نه کلاس ریاضی #تمام شده و نه آن زنگ انشا...
حق: خوب میدانم از عشاق نهضت اربعین هستی! راهپیمایی از #نجف تا #کربلا راهپیمایی از کجا تا کجاست؟ ما در این حرکت، قرار است از کدام #مبداء به کدام #مقصد برسیم؟ و از چه آدمی به چه آدمی تبدیل بشویم؟
بالاتر گفتم #داستان مثل #بهشت است؛ چرا که در آن به دنبال مقصدی نیستیم؛ نگاهم به اربعین هم همین است. اربعین ظاهرش یک #راهپیمایی است اما در حقیقت #طواف است. دور حسین گشتن است. بیش از آنکه رودخانه باشد، دریاست. دریایی که در آن میافتی و دستوپا میزنی. قدمهای آن راهپیمایی را نباید برای رسیدن برداشت. غذاهایش را نباید برای سیر شدن خورد. مواکب چیزی بیش از یک سرپناهند برای خفتن. همهچیز زیر سایهی محبت و معرفت است. اربعین کاری میکند که ما طعم عشق را بچشیم و عشق دیگر برایمان شعار نباشد، افسانه نباشد. ببینیمش، لمسش کنیم. این چشیدن عشق و معنویت، بیش از هر چیز #آدم را #بالا میبرد.
حق: و اما آخرین پرسش ما از جواد شاملو! روزنامهدیواری حق؟
اولا ممنونم. این تشویقهای شما مانند همان حرکت معلم انشایمان است که در پاسخ یکی از سؤالها عرض شد. اما راجع به کار روزنامهدیواری! خیلی چیزها میتوانم بگویم که در ذهن و دلم آماده برای بیرون ریختن است؛ اما دوست دارم همهی آن حرفها را بیاورم ذیل یک واژه، تا آن واژه با تمام وزنش سخن بگوید: امید!