
نرگس ملکی (بانوی خستگیناپذیری که با جود معلولیت، هنرآفرینی میکند) در مصاحبه با روزنامهدیواری حق، از متن و حاشیهی زندگیاش میگوید:
بعد از هر گلایه، باز هم با خدا آشتی میکنم
هنوز آن شب سرد زمستانی با تمام جزئیاتش در خاطرم هست. شبی که مسیر نمایشگاه تا خوابگاه را با راهرفتنی نزدیک به دویدن، میپیمودم. ارتفاع برف تا ساق پوتینهایم میرسید و #هروله را برایم مشکل کرده بود. صورتم را در خز یقهی کاپشنم فرو برده بودم تا از #سرما نسوزد. حس فشردن برف، زیر قدمهایم آنقدر خوشایند بود که لحظهای بیاختیار پلکهایم را برهم گذاشتم. اصابت کولهام با شانهی مردی که از روبهرو میآمد، متوقفم کرد. نگاهی به همهمهی خیابان و رقص دانههای بلور در ضیافت آسمان انداختم و به راهم ادامه دادم. یک ربع بعد، احساس کردم چیزی نمانده که #خون در رگهایم #منجمد شود. برای اولین #تاکسی دست تکان دادم و سوار شدم. زن جوانی کنارم نشسته بود و پسر شش- هفت سالهاش را- که بهنظر میرسید #معلول و #نابینا باشد- در #آغوش گرفته بود. ادای باشعورها را درآوردم و از نگاههای عجیب و ترحمهای پوچ به آن بچه صرفنظر کردم. سرم را به شیشهی سرد پنجره تکیه دادم و در موج اوهام همیشگیام فرو رفتم. تاکسی با سرعت، میدان ولیعصر اراک را دور میزد و من در یکی از کافههای شوردیچ لندن، سومین فنجان قهوه را سر میکشیدم! سمفونی گلهای وحشی (اثر ریچارد کلایدرمن) در فضای نیمهتاریک آن کافهی دنج، نواخته میشد. رایحهی شیرین رزهای سفید با عطر تلخ محیط در هم آمیخته بود و روحم را به #پرواز درمیآورد و دمبهدم حالم را بهتر میکرد. رمان «دوئل» را از کیف چرمیام- که معلوم نبود پوست کدام گاومیش بیچاره را کنده بود- بیرون آوردم و روی میز گذاشتم؛ میزی مدور با رنگ قهوهای سوخته که مشتریهای ثابت کافه میگفتند با چوب گردو درست شده و همهاش کار دست خود قهوهچی است. طبق عادت، دستی بر طرح جلد کتاب کشیدم که صدای راننده مرا برگرداند داخل تاکسی. به #مقصد رسیده بودم. سرم را چرخاندم و نگاهی به کنارم انداختم؛ کسی نبود! نگو آن خانم و فرزندش میانهی راه از در سمت چپ پیاده شده بودند. آن شب تا نزدیکای صبح، زانوهایم را #بغل گرفته بودم و همینطور فکر میکردم. فکر میکردم به خودم که هرگز #اروپا را ندیده بودم اما برای خواندن داستانهای چخوف در سکوت و آرامش تمام کافههای قارهی سبز #برنامه داشتم! به کوچکترین رؤیایم که قدمزدن در طولانیترین خیابان جهان بود و هر بار تصویرش را در #ذهن مرور میکردم! و به آن طفل معصوم که نمیدانستم اصلا میتواند معنایی برای #زندگی متصور باشد یا نه! گمان میکردم قرارگرفتن در چنین شرایطی، به منزلهی پایان تمام رؤیاپردازیهای آدمیزاد است و دیگر جایی برای فکرکردن به آرزوهای دور و حتی نزدیک ما باقی نمیگذارد. بعدها بهطور اتفاقی فیلمی دیدم از شرح حال دختری که از سن سهسالگی سوارکاری میکرد و این کار برایش بیش از هر چیز، به نفسکشیدن شبیه بود؛ همانقدر معمولی و همانقدر حیاتی. نگاه امبرلی اسنایدر بهسوی بلندترین قلهها بود و چنان برای فتحشان #مصمم بود که نفر دوم را نخستین بازنده میدانست و هیچ چیز جز بهترین بودن قانعش نمیکرد. بزرگترین آرزوی امبرلی بلندپرواز، حضور در مسابقات سوارکاری آمریکا بود اما درست در اوج روزهایی که با شجاعت تمام در میدان آرزوهایش میتاخت و خودش را آمادهی صید اهدافش میکرد، یک #تصادف او را برای همیشه روی ویلچر نشاند. برخلاف پیشبینی همگان، تنها هجدهماه پس از آن حادثه، امبرلی اسنایدر تمریناتش را از سر گرفت. مدتی بعد در مسابقات حضور یافت و تنها با اختلاف ششصدم ثانیه، در جایگاه دوم قرار گرفت. به اعتقاد امبرلی #نگرش چیز کوچکی است که تغییرات بزرگی ایجاد میکند. شاید ما نتوانیم بر تمام موقعیتهای زندگیمان تسلط کافی داشته باشیم، اما هر صبح که #بیدار میشویم، میتوانیم نوع نگرشمان را #انتخاب کنیم. من این روزها زیاد به #امبرلی فکر میکنم؛ به اوقاتی که گمان میکرد #ویلچر تا همیشه برایش یک #قفس خواهد بود، ولی خیلی زود از آن بال پرواز ساخت! به دردها و اشکهایش در جلسات توانبخشی که طولی نکشید به خندههایش در پایان مسابقات مبدل شد! راستش دیگر باور ندارم فقدان چیزی بتواند آدمی را از #پیشرفت در مسیر زندگی بازدارد. این روزها از خودم میپرسم: اگر #چایکوفسکی دست نداشت، باز هم آیا قادر به نواختن شاهکار «دریاچهی قو» بود؟ و اگر سرنوشت، بوسین بولت را محکوم به #ویلچرنشینی میکرد، باز هم سریعترین دوندهی جهان میشد؟ و اگر لئوناردو داوینچی #نابینا بود، میتوانست #مونالیزا را خلق کند یا چشم ما را به زیارت «شام آخر» روشن کند؟ بعد به خاطر میآورم نوازندهای را که بدون دست مینوازد، دوندهای را که بدون پا میدود و نقاشی را که با چشمهای همیشه بسته نقاشی میکند! مگر میشود نیک ووییچیچ ایتالیایی و فریبا معصومی ایرانی را بشناسی و با مفهوم توانستن #بیگانه باشی؟! قطعا معلولیت، محدودیتهایی را به دنبال دارد اما این مسئله هرگز به معنای ناتوانی نیست و چه بسیارند معلولینی که موفقیتشان مؤید این جمله است! مثل نرگس ملکی که در ادامه، مصاحبهی روزنامهدیواری حق با ایشان، تقدیم شما خوانندگان عزیز میشود.
نویسنده : زهرا حسنی
حق: متولد چه سالی و ساکن کجا هستید؟
من سال هزار و سیصد و شصت و چهار در کرج به دنیا آمدم.
حق: چند فرزند هستید؟
نه خواهر و برادر.
حق: شما تنها فرزند دارای معلولیت در خانوادهاید؟
بله.
حق: درس را تا چه مقطعی ادامه دادید؟
متأسفانه تا کلاس پنجم بیشتر نخواندم اما بعد به کارهای هنری مشغول شدم و توانستم دیپلم نقاشی و خطاطی و گلیمبافی بگیرم.
حق: چه شد که سراغ هنر رفتید؟
از کودکی به نقاشی علاقه داشتم تا اینکه در سن هفده سالگی، خانمی را معرفی کردند که نقاشی را در خانه به بنده آموزش دهد. واقعیتش دستهای من اصلا کار نمیکنند اما همهی کارهایم را از همان کودکی با #پا انجام میدادم. حتی درسهایم را در پنج سال تحصیل، با پا مینوشتم. وقتی ایشان دیدند استعداد خوبی دارم، مرا پذیرفتند. بعدها به اساتید دیگر معرفی شدم و به کلاس معلولین رفتم و آنجا به کارم ادامه دادم.
حق: با توجه به اینکه از کودکی، کارهایتان را با کمک پا انجام میدادید، رسیدن به مهارت و تمرکز برای #نقاشی و #خطاطی با #پا خیلی طول نکشید؛ درست است؟
دقیقا! وقتی من پیش اساتیدم نقاشی میکشیدم، خیلی تعجب میکردند و میگفتند تو که برای خودت یک پا #نقاش هستی!
حق: سفارش هم قبول میکنید یا صرفا برای دل خودتان نقاشی میکنید؟
به هر حال همه در زندگیشان یکسری نیازهای اقتصادی دارند و من هم مجبورم برای امرار معاش، کارهایم را بفروشم.
حق: مثل اینکه #شاعر هم هستید؟
شاعر به حیث حرفهای که نمیشود گفت، ولی برای دل خودم گاهی #شعر میگویم.
حق: مهمانمان کنید به صرف یکی از اشعارتان!
ساعت سه بار؛ دنگ، دنگ، دنگ؛ قرصهای خوابآور؛ آخرین پناه من؛ صدای سکوت، آنقدر بلند است که هیچ صدایی به گوش نمیرسد؛ چقدر از طلوع آفتاب بیزارم؛ کاش #شب تا #ابد ادامه داشت...
حق: آیا پیش آمده که به خاطر شرایط جسمیتان از #خدا گلهمند شوید؟
زیاد! اما باز هم با خدا آشتی کردم. بالاخره گاهی آدم در زندگی و حتی از خود زندگی خسته میشود و کم میآورد. حتی انسانهای عادی هم این احساس را پیدا میکنند. حالا وقتی مشکلات جسمی هم باشد، شرایط به مراتب سختتر میشود.
حق: در روزهای سخت و ملالآور زندگی، چه چیزی حال شما را خوب میکند؟
فقط هنر! نقاشی، خطاطی و شعر. یعنی اول نقاشی، بعد هنرهای دیگر.
حق: چه رفتارهایی از سوی سایر افراد جامعه، شما را میرنجاند؟
وقتی فرد معلولی از خانه بیرون میرود، مردم نگاه دیگری به او دارند. البته در جایی که من زندگی میکنم، شرایط خیلی بهتر شده. حتی مدتی است با برادرزادهام تحقیقی در مورد ازدواج معلولین انجام میدهیم. معلول #حق دارد ازدواج کند و مثل بقیهی انسانها زندگی خودش را داشته باشد ولی آدمهای به لحاظ جسمی سالم اصلا این دیدگاه را ندارند.
حق: مهمترین مشکلات قشر معلول در کشور ما چیست؟
نبود امکانات! خود من اگر استاد خطاطیام نبود، نمیتوانستم به کلاس خطاطی بروم. ایشان هر بار میآید؛ مرا از دم در خانه سوار میکند و به کلاس میبرد. بعد کلاس هم به خانه برمیگرداند! میتوانم اسمشان را بیاورم؟
حق: حتما!
آقای حمید یوسفی که من واقعا از ایشان ممنونم. اگر همهی افراد جامعه، یکصدم ایشان به معلولین کمک میکردند، خیلی از مشکلات معلولین حل شده بود. مشکلات واقعا زیاد است. هنگام عبور از برخی معابر، با خودم میگویم که اگر ویلچر داشتم، چطور میتوانستم از اینجا رد شوم!
حق: یک فرد دارای معلولیت، چطور میتواند در کنار همهی این مشکلات، روحیهاش را حفظ کند و به دنبال کشف استعدادهایش برود؟
خیلی کار سختی است! من واقعا روحیهی بالایی دارم! خواهر و برادرهایم، گاهی به من میگویند که اگر ما جای تو بودیم، در خانه مینشستیم و تکان نمیخوردیم! تو چطور با اینهمه مشکلات، اینقدر فعال هستی؟ مشکلات زیاد است، به خصوص مشکلات مالی! هزینههای معلولین واقعا بالاست و خیلی باید به آنها کمک شود اما متأسفانه در ایران، معلولین هیچ جایگاهی ندارند! کاش میتوانستم صدایم را به گوش مسئولین برسانم!
حق: دنیای نرگس ملکی چه رنگی است؟
نمیشود برای دنیا رنگ خاصی انتخاب کرد؛ یک روز آبی است، یک روز خاکستری، یک روز مشکی، یک روز سفید. واقعا دنیای من، رنگ خاصی ندارد؛ بلکه متشکل از تمام رنگهاست.
حق: الگوی شما در زندگی؟
همین استاد خوشنویسیام؛ آقای حمید یوسفی. یک استاد نقاشی هم داشتم که واقعا با عشق و بیهیچ چشمداشتی کار میکرد.
حق: بهترین روز زندگی شما؟ یا بگذار اینطور بپرسم: بهترین روز زندگی از نظر شما؟
روزهای خوب در زندگی زیاد است ولی بهترین روز، روزی است که روح آدم در #آرامش باشد. بهترین روز زندگی من هم همهی آن روزهایی بود که از لحاظ روحی، آرامش داشتم.
حق: اگر قرار باشد از زندگیتان فیلمی بسازند یا رمانی بنویسند، ترجیح میدهید نامش چه باشد؟
گلی در مرداب.
حق: بزرگترین آرزویتان چیست؟
اینکه بتوانم مثل آدمهای عادی زندگی کنم.
حق: از روزگار گلایهای ندارید؟
خدا خیلی مهربان است؛ طبیعت خیلی خوب است اما آدمها نسبت به هم #محبت ندارند و قدردان نعماتی هم که دارند، نیستند. حرکت نرمال همین #دست برای من بزرگترین آرزو است ولی برای اغلب آدمها عادیترین چیز که حتی ارزش آن را ندارد که شکر داشتنش را بهجا بیاورند! از کسانی که این #مصاحبه را میخوانند، خواهش میکنم معلولین را درک کنند. یک لحظه خودشان را جای معلولین بگذارند و ببینند چه حسی دارند!