
ما همان سادهلوحانی هستیم که قبلهی آرزوهایمان از مرزهای آب و خاک دیگری میگذرد
رفتن یا رفتن؟!
دلم تکهای کوچک میخواهد از زهراییترین بهشت هر شهر
نویسنده : محمدهادی کسائیان
ما آدمها گاهی به خیال خودمان برای خدا #آدم میشویم! این جور وقتها، رگ غیرت خدا به جوش میآید و با چیزهایی که پشیزی هم نمیارزد، به ما نشان میدهد که یک من #ماست چه قدر #کره دارد. راه دور چرا؟ همین کووید نوزده! واقعا چه کسی فکرش را میکرد زور این ویروس نانومتری به جایی برسد که دمار از روزگار ما آدمها دربیاورد؟! آمار کشتهها، دم به دقیقه #کنتور میاندازد و نمودارها هم دستبردار نیستند. این اشرف مخلوقات با آن همه ادعا که گوش فلک را کر میکرد، هنوز نتوانسته راه حل درست و درمانی برای این اعداد نحس پیدا کند؛ تعطیلی پشت تعطیلی و جریمه پشت جریمه تا بلکه ارقام از خر شیطان پایین بیایند! از صدقهی سر کرونا، ما دانشجوها هم خانهنشین شدیم؛ کت و شلواریها به ما گفتند «فعلا خو کنید به #مجازستان تا آب از آسیاب بیفتد» اما با این وضع تأسفبار آموزش مجازی، فقط #خدا میداند قرار است چه آش دهانسوزی بشویم. این وسط، اوضاع ما دانشجویان علوم پزشکی واقعا #قمر در #عقرب است، چرا که در کنار دروس تئوری، باید چند واحد عملی را هم در بخشهای بیمارستانی پشتسر بگذاریم اما آشفتهبازار کرونا، کلاف ماجرا را بدجور در هم پیچیده. نقل دیروز و امروز نیست؛ قریب یک سال است که تقریبا هیچ بیمارستانی را پیدا نمیکنی که مریض کرونایی نداشته باشد. بعید هم نیست که این مهمان ناخوانده، دست بیندازد بیخ گلویمان و نفس ما را هم مثل خیلیهای دیگر تنگ کند اما انگ بیسوادی چیزی نیست که به این راحتیها بشود از آن گذشت! چه باید میکردیم، الا آنکه جانمان را کف دست بگیریم و با وجود همهی دردسرها دوباره برگردیم به دانشگاه...
#کلینیک در هیاهوی پر سر و صدای همکلاسیهایم گم شده بود. همه یکدست سفیدپوش، روی صندلیهای دور میز استاد #لم داده بودیم و منتظر بودیم استاد هم تشریففرما شوند! حسابی کلافه بودیم! اساتید گرانقدر، دست و پایمان را توی پوست گردو گذاشته بودند! با آن وضع تدریس مجازی و تعطیلی دانشگاهها، هنوز به هیچ جا نرسیده، جلویمان #بیمار نشانده بودند تا برایش طرح درمان بچینیم و به خیال خودمان نسخهی شفا بپیچیم! طولی نکشید که استاد آمد؛ زنی مهربان با مقنعهای طوسی که چند رشته از موهایش، ناغافل از زیر دست مقنعه در رفته بود! هنوز از راه نرسیده، بنا کردیم نقزدن! هرکس، سنگ بیمار خودش را به سینه میزد. نمیدانستیم برای درمان بیماران، از کجا باید شروع کنیم. ناچار استاد میگفت و ما هم گفتههایش را به دست کاغذ میسپردیم...
سرگرم نوشتن بودیم که یکهو بوی آموزش از لابهلای حرفهای استاد پرید! صحبت از بهشت آمالی شد که در برابرش، هزار فرسنگ دورافتاده به حساب میآمدیم. از #رفتن میگفت؛ از #نماندن و در جبر جغرافیایی تباه نشدن! حرفهای استاد، تازه گل انداخته بود و ته دل بچهها هم بگویینگویی برای رفتن غنج میزد اما مذاق کبوتر خیال من با اینجور حرفها دمساز نبود. به این فکر میکردم که حرف دل ما و حرف جوانهای چهل سال پیش چهقدر شبیه هم است! آنها هم به تریج قبایشان برمیخورد؛ اگر میماندند و جبر جغرافیایی پوسیدهشان میکرد! سرشان بوی قورمهسبزی رفتن میداد! کافی بود چشم و گوششان از رفتن پر شود؛ یک دل که نه، صد دل عاشق رفتن میشدند...
به خودم نهیب زدم: «رفتن یا رفتن؟!» در دل این چهارحرفی «رفتن» ایهام کهنهای جا خوش کرده که قدمتش به سکوت سرد و تاریک شب عاشورا میرسد. از همان جنس ایهامها که محال ممکن است آبشان با هم به یک جوی برود! رفتن اگر به قصد پرواز روح باشد، ثمرهاش میشود «آزادگی» و سهم آن از دار و ندار دنیا، تکهای کوچک از زهراییترین بهشت هر شهر تا خیمه و سرپناهی باشد برای عشقپرورها! اما شاید رفتن، بوی زهم «گندآب» بدهد. رفتنی برای منفعت بیشتر و صدحیف که نمیدانیم خاصیت منجلاب، بلعیدن است! ما همان سادهلوحانی هستیم که قبلهی آرزوهایمان از مرزهای آب و خاک دیگری میگذرد؛ غافل از اینکه «چشم مجنون» جز مرزهای آسمانی «منزل لیلی» هیچ مرز دیگری نمیشناسد. امثال ما همهچیز را در کثرت ثروت و آوازهی شهرتمان میدانیم اما آنها خوشبختی را در سرخی لالههایی میدانستند که آرزویشان بود روزی بر سنگ مزارشان نقش ببندند...
حالا که میبینم آنقدرها هم شبیه نیستیم! فرق است از زمین تا آسمان، میان کبوتر سفید رهایی که در آسمان سرزمین دلدادهها بال میزند، با آن کبوتر بیخبر محبوس در قفس که به آب و دانهی فراوان دلش را خوش کرده و فکر میکند خط پایان دنیا، مرزهای میلهای همین قفس تنگ است...
غرق در افکار بودم که صدای یکی از همکلاسیها، مرا به خود آورد: «کجایی هادی؟ استاد چند بار صدات بزنه؟» استاد در حالی که سعی میکرد خندهاش را کمرنگ کند، گفت: «کجا به سلامتی آقای کسائیان؟!» هاج و واج به #استاد زل زده بودم! چپچپ نگاهم کرد و بیمقدمه ادامه داد: «بچهها میگن زبان فرانسه بلدی! پس باید کولهبار آرزوهاتو برداری و تو یه آب و خاک دیگه بازش کنی!» حرفهای استاد، صدای ناقوس سرم را درآورده بود؛ دنگ، دنگ، دنگ! به خیال پرواز، چشمهایم را بستم. نسیمی آرام میوزید و کرشمههای جنوب، مرا #شیفته میکرد. محو این همه زیبایی بودم که ناگهان دستی روی شانهام نشست؛ مردی بود با لباس خاکی جبهه که در کنارم ایستاده بود و نگاهش را به دوردستها خیره کرده بود. او را میشناختم. درخت پرشکوه زندگی او در آخرین روز از فصل بهار، همینجا #شکوفه زد. به دوستانش گفته بود: «بذر عشق، هرگز در راحت و آسودگی مغربزمین #جوانه نمیزند». آخر سر هم #دهلاویه معراجش شد...
صورتش به سمت من چرخید. یکپارچه نور در لبخندش پیدا بود. طاقتم طاق شد و گفتم: «چگونه رفتن را به من یاد میدهی؟!» نفس عمیقی کشید و سرش را آرام بلند کرد. نقش آسمان در مردمک سیاه چشمهایش، چهقدر دیدنی بود...