
آهنوشتهای برای پدرم که ورد زبانش این بود: همیشه اول #زهرا
از موشک تا قایمموشک
یک وقتهایی با خودم میگفتم اصلا چرا خداوند ما را «خانوادهی شهید» قرار داده است؟!
نویسنده : زهرا طهرانیمقدم
تهتغاری خانه بودم و عزیزکردهی بابا! سنوسالی نداشتم ولی خوب به یاد دارم که #بابا همیشه انگشت اشارهاش را در #هوا تکان میداد و با لبخندی که انگار #خداوند فقط مخصوص صورت ماه او آفریده بود، رو به همه میکرد و خط و نشان میکشید و میگفت: «اول زهرا! همیشه اول زهرا، بعد بقیه!»
جوری هوایم را داشت که وقتی رفت، هیچ هوایی برای تنفس من نمانده بود. آن اوایل که سختتر هم بود. شده بودم ماهی بیآب. آفتابگردان بیآفتاب. دریای بیساحل. یعنی بدترین زمان ممکن پر کشید. تازه داشتم میفهمیدمش. تازه یاد گرفته بودم که چطور باید خودم را برایش #لوس کنم. که بیشتر دلش را ببرم. که بیشتر اذیتش کنم. که بیشتر بپرم در آغوشش تا کمتر به کارهایش برسد. که حتی وسط سجده هم، ناغافل ببیند که زهراکوچولویش، آمده آن بالا و نشسته روی کتف و کولش. بابا عاشق کوهنوردی بود و حتی همهی قلههای ایران را #فتح کرده بود ولی فکر نمیکنم هیچوقت روی هیچ قلهای توانست آن احساس فاتحانهای را داشته باشد که من روی شانههای آسمانیاش داشتم. لطف کنید و به ارکان نماز شهیدی که «حاجحسن طهرانیمقدم» میخوانیدش، شیطنتهای کودکانهی مرا هم #اضافه کنید. بابا همیشه با #من میرفت پیش خدا، جز وقتی که با #شهادت رفت. گاهی آنقدر دلتنگش میشوم که در دلم میگویم؛ «بگذار بابت این تکخوری، هرگز نبخشمش تا بفهمد با رفتن بدموقعش چه با دل زهرایش کرد» اما نه! دلم نمیآید دیگر اذیتش کنم. بیشتر دلم میآید بنشینم یک گوشه و عکسهای یادگاریمان را ورق بزنم و بعد، چشمهایم را ببندم و بروم توی فکر و خیال. فکر و خیال اینکه توی #بهشت هم، آن بالا، آن شانههای بلندبالای بابا، فقط و فقط مال من است.
یک شب بعد از شهادت بابا بود که روی پای مادرم نشسته بودم و مراسم تشییع شهدای آن حادثهی تلخ را از #تلویزیون تماشا میکردم. آه کشیدم؛ آنگونه که یک دختر پنج ساله #آه میکشد و رو به مادرم گفتم: «مامان! بابا #شهید شده؟» مادرم را سوز آه من، داغ کرد و آغوش گرمش برایم از همیشه گرمتر شد. آن شب فکرش را هم نمیکردم بابای پر انرژی قایمموشکبازیهایم، همان «پدر موشکی ایران» باشد. بابایی که دلش نمیآمد پیتزای ناهار ادارهاش را بخورد و همیشه آن را برای من میآورد. خوب میدانست چقدر عاشق پیتزا هستم. من در عالم بچگی، از خودم راضی بودم که همیشه شبها را تا دیروقت بیدار میماندم و با #پدر حسابی بازی میکردم. اما از آن شب به بعد، کارم شده بود کشیدن نقاشی بابا؛ یا در حال درست کردن موشک یا در حال چیدن گل از باغ بهشت. به یاد روزهایی که از باغ پرگل نزدیک خانه، برای من و مادرم گل میچید: «اول زهرا! همیشه اول زهرا، بعد بقیه!»
من در تلخترین کابوسهای کودکانهام هم نمیدیدم که روزی جایی از این شهر به خود بلرزد و پروژهی موشکی بابا را برای همیشه از دستهای کوچک من جدا کند. آن روزها دلم میخواست برای لحظهای هم که شده، بابا وسط آنهمه شلوغی و اشک و آه، کنار ما باشد. یک وقتهایی با خودم میگفتم اصلا چرا خداوند، ما را «خانوادهی شهید» قرار داده است؟! اما خیلی زودتر از آنچه بقیه فکرش را میکردند، بزرگ شدم؛ بزرگ شدم و فهمیدم که #خدا چقدر #کریم است که این #مقام را به ما داده. ما در ظاهر، ستون خانواده را از دست دادهایم اما در باطن، بابا همیشه کنار ما است و حضور او را در تمام شادیها و غمها احساس میکنیم. با او میخندیم، با او گریه میکنیم و یاری و دلداریاش را در تمام امور زندگی کاملا #حس میکنیم.
این آزمایش سخت را خداوند منان برای ما #انتخاب کرد و امیدوارم ما فرزندان شهدا بتوانیم پیش خدا و پدرانمان سربلند باشیم. الهی آمین...