
سیدناصر حسینیپور در مصاحبه با روزنامهدیواری حق، آزادهای است که از مظهر آزادگی (امام حسن عسکری علیهالسلام) سخن میگوید
حسرت زیارت سامرا ماند به دلم
حق: سیدناصر حسینیپور را بیشتر با کتاب خوشخوان، خوشخون، خوشخط و خوشخاطرهی «پایی که جا ماند» میشناسیم؛ خاطرات دوران اسارت این آزادهی محجوب و دوستداشتنی. کتابی که رهبر انقلاب در تقریظی قابل تأمل بر آن، از واژهی کمنظیر «روایت استثنایی» استفاده کردند و الحمدلله خیلی هم خوب دیده شده، به حدی که در آستانهی چاپ هفتاد و دوم قرار دارد. حسن بزرگ «پایی که جا ماند» در دو نکته است: اولا برخلاف شماری از کتب خاطرات دفاع مقدسی، ما با انشقاق فضای ذهنی میان #راوی و #نویسنده روبهرو نیستیم و #قدم و #قلم در این اثر، هر دو در یک هوا تنفس میکنند. ثانیا مندرجات کتاب، از آنجا که متعلق به همان دورهی اسارت سیدناصر حسینیپور در زندانها و اردوگاههای رژیم بعث است و فیالواقع حالت #روزنوشت دارد، تجسم صحنههای موردنظر #نویسنده را برای #خواننده بسی راحت میکند. از سویی به لطف حضرت حق، ما بنا داریم در یازدهمین شمارهی روزنامهدیواری حق، صفحاتی را به امام یازدهم اختصاص بدهیم که از فرط خفقان خلفای همعصر با ایشان و به عبارتی «زندگی زندانی» یا «زندگانی پادگانی» مشهورند به «عسکری». با این حال و مستند به تشکیلات منسجمی که توسط امام حسن عسکری علیهالسلام و بهواسطهی امنا و وکلایی همچون احمدبن اسحاق رضوانالله تعالی علیه درست شد، میتوان حضرت ابومحمد را مظهر تبدیل #تهدید به #فرصت دانست؛ تهدید اسارت به فرصت حریت. تمام سعی دشمن این بود که ایشان را در نوعی اسارت دائمی قرار بدهند اما یازدهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت، با رفتار و گفتاری که در پیش گرفتند، الحق تا ابد مظهر حریت شدند برای ما. آنچه در ادامه میخوانید، مصاحبهی «حق» با آزادهای است که بیشترین صفحات کتاب خاطرات جبهه و جنگش، مربوط به دورهی اسارت است و ناظر بر صفحات نخست این شمارهی روزنامهدیواری، گمانم بهترین فردی که میشد با او از زندگی و زمانهی امام حسن عسکری سخن بگوییم و در گذر از اسارت جسم به اصالت روح، به زمان حال نیز سرکی بکشیم.
حق: جناب آقای حسینیپور! سالها پیش، وقتی داشتم برای اولبار «پایی که جا ماند» را میخواندم، مدام با خودم فکر میکردم؛ چطور میتوان در عین اسیر بودن، آزاده بود؟ حالا این #مصاحبه را به فال نیک میگیرم و در همین بدو امر، این سؤال را از محضر خودتان میپرسم!
اصلا فلسفهی #اسارت و #شهادت برای رسیدن به #حریت و #آزادگی است؛ نیز برای تحقق عدالتخواهی و ظلمستیزی است. بنابراین در مکتب و سیرهی اهل بیت، بهویژه امام حسن عسکری علیهالسلام و صدالبته در تفکر عاشورایی، یک اسیر و یا یک زندانی، حتما باید #آزاده باشد و روحیه و منش آزادگی را در خودش حفظ کند. برای آزادگی باید شهید و هزینه داد، اسیر و شکنجه شد و البته از باورها و ارزشها هم عقبنشینی نکرد. رکن و بنای اسارت مبتنی بر آزادگی، حقخواهی، حقنویسی و حقگویی است. اینجا، در اسارت به سبک اسارت علوی، تن ظاهری یعنی جسم فرد، اسیر دشمن بعثی میشود؛ لیکن ایمان و منش آزادگی، هرگز اسیر دشمن نمیشود. تازه زندانبانی که جسم و تن یک آزاده را به بند و زنجیر کشیده است، ای بسا خودش هم به اسارت جاذبههای آزادگی اندیشهی شما درآید.
حق: چند بار تا به حال #سامرا رفتهاید؟ خاطرهای دارید از این سفرها؟
متأسفانه هیچ وقت توفیق زیارت سامرا نصیبم نشده. در دوران اسارت که ما را با دستان بسته از جادهی بغداد- تکریت، از کنار گنبد و بارگاه مطهر امام هادی و امام حسن عسکری عبور دادند، فقط با چشمانی اشکبار و دلی مملو از غم و غصه و حسرت، نظارهگر مضجع ملکوتی این دو امام عزیز بودم. موقع آزادی و بازگشت به وطن نیز خواهش و التماس ما از مسئولین اردوگاه برای زیارت امامین عسکریین مقبول واقع نشد و حسرت این زیارت به دل من و دوستانم ماند.
حق: گفته میشود امام حسن عسکری علیهالسلام، تنها معصومی هستند که به جبر روزگار نتوانستند به #حج مشرف شوند. من فکر میکنم خود این مسئله، بیپیام نباشد برای ما: «وقتی دسترسی به خانهی خدا نداریم، خدای خانه را باید محکمتر بچسبیم؛ آنهم در این عصر غیبت». ارزیابی شما از این قضیه چیست؟
بنیالعباس، حیات فردی و اجتماعی این امام عزیز را در شرایط خفقان و بحران قرار دادند و ایشان مانند پدر بزرگوارشان در پادگان سامرا تحت نظارت دائمی خلفای حاکم قرار گرفتند؛ به گونهای که در طول عمر با برکتشان حتی برای یکبار هم نتوانستند به زیارت خانهی خدا شرفیاب شوند. به اعتقاد بنده همیشه در طول تاریخ، جریان استکبار و طاغوت بهدنبال خاموش کردن ندای حقخواهی و ظلمستیزی شریعت علوی بوده است و این فریاد خداخواهی و دینمداری، در زیارت خانهی خدا که تجلی برائت از شیطان است، رساتر و تأثیرگذارتر از هر جای دیگر، ندای بیداری را به گوش ستمدیدگان عالم میرساند. لذا طبیعی است که حکام ظلم و جور تلاش کنند این صدای حقخواهی شنیده نشود و اینگونه است که حتی امام حسن عسکری نیز از سفر به خانهی خدا باز میمانند و یا در عصر ما، حادثهی تلخی مثل «جمعهی خونین مکه» اتفاق میافتد و فریاد برائت از شیطان، سرکوب میشود.
حق: حکیمانهترین حدیثی که از حضرت ابومحمد خواندهاید؟
برای روزنامهدیواری حق، به این حدیث از امام حسن عسکری بسنده میکنم که فرمودند: «حق و حقیقت را هیچ عزیزی رها نکرد، مگر آنکه ذلیل شد؛ همچنین هیچ شخصی حق را به اجرا درنیاورد، مگر آنکه عزیز شد».
حق: مهمترین درس زندگی امام عسکری برای جامعهی امروز ما؟
به اعتقاد بنده، امروز جامعهی ایران از باب مبانی ایدئولوژی، غنی و بینیاز است؛ لیکن آنچه بیشتر از هر چیز در سیره و روش این امام عزیز مشهود است، رعایت اخلاق اسلامی، انصاف، همبستگی، تقوا، راستگویی و جذب دیگران است. با رجوع به کتاب ارزشمند «تحفالعقول» بایدها و نبایدهای امام حسن عسکری علیهالسلام روشنتر میشود. ناظر بر این کتاب میتوان گفت نکاتی که بیشتر از هر مطلب دیگری مورد توجه امام یازدهم بوده، تجهیز شیعیان به معارف دینی برای برونرفت از شبهات و ارتقاء معرفت علمی و عملی است؛ در کنار گرایش و توجه و دفاع از حق.
حق: آقای حسینیپور! هیچکس برای نقد «پایی که جا ماند» شایستهتر از خود شما نیست! مهمترین ضعف این کتاب چیست؟
مهمترین ضعف «پایی که جا ماند» نپرداختن کامل و جامع به موضوع اسرای شهیدی است که در زندانهای عراق #مظلومانه به شهادت رسیدند و یا توسط بعثیها و گماشتگان آنان سر به نیست شدند؛ که واقعا جا داشت در فصل جداگانهای به این موضوع به صورت مفصل پرداخته میشد.
حق: و مهمترین نقطهی قوتش؟
شاید از نگاه بعضی هماسارتیها، تشریح سیاهی برخی اسرای ایرانی و سفیدی برخی زندانبانان عراقی کار درستی نبود اما به اعتقاد بنده، همین موضوع، نقطهی قوت این کتاب است. اینکه ما در کنار بیان بدیها و کمآوردنهای خودمان، خوبیهای زندانبانان اردوگاهها را نادیده نگیریم. هر چند تعداد این زندانبانان محدود و انگشتشمار بود.
حق: احتمال میدهم از دوران اسارت، خاطرات نابی داشته باشید که بنا به هر دلیلی، در «پایی که جا ماند» منتشر نشده. یکی از آن ناگفتهها را برایمان تعریف میکنید؟
ناگفتههای زیادی وجود دارد که بنا به دلایل مختلف در «پایی که جا ماند» بیان نشده و بخشی از آنان حرفهای مگوی من خواهد بود و با بنده #خاک خواهد شد. خب! من در حوزهی ادبیات بازداشتگاهی به هشتصد صفحه بسنده کردم و به نظرم برای یک کتاب کافی باشد. با این همه، نکات گفتهنشده در کتاب بسیار است و از میان این ناگفتهها، میتوان به نامهای اشاره کرد که بهصورت #محرمانه و #مخفیانه به وزیر امور خارجهی کشورمان نوشتیم و بهواسطهی یک زندانبان (از جنس سفید) تلاش کردیم از طریق سفارت سوریه به دست ایشان برسد. در آن نامه قید کرده بودیم که جنگ برای همهی رزمندگان و نظامیان تمام شده، ولی با گذشت بیش از دو سال از پذیرش قطعنامه، هنوز جنگ برای اسرای در بند، تمام نشده است. در آن نامه از وزیر خارجهی کشورمان خواسته بودیم که مبادا به خاطر ماندن ما در زندانهای عراق، بخواهید در ارتباط با معاهدهی هزار و نهصد و هفتاد و پنج الجزایر، به دشمن بعثی باج بدهید و بر سر مصالح و منافع ملی کشور کوتاه بیایید. در آن نامه به صراحت گفته بودیم: «ما اگر تا آخر عمر در زندانهای صدام بپوسیم، حاضر نیستیم بهخاطر ما به دشمن متجاوز، کوچکترین امتیازی داده شود. تکلیف دفاع مقدس ما در این زندانها، صبوریکردن و شکوهنکردن و شکر مکرر است».
حق: شما یک پای جامانده در سرزمین عراق دارید! هیچ آیا دلتان برایش تنگ نشده؟ پای جاماندهتان را میگویم!
بله اتفاقا! در جریان سفر به عراق به همراه تیم مذاکرهکنندهی هستهای و بحث مذاکرات بغداد در خرداد سال نود و یک، آقای دکتر جلیلی به آقای نوری المالکی گفتند: «این آقای ناصر سلیمان، یک #قبر در #بغداد دارد و یک پایش اینجا جا مانده!» راستش وقتی وارد بغداد شدم، حس عجیبی داشتم. حس داشتن قبر اولم در پایتخت عراق و پایی که در آن شهر با زبالههای بیمارستانی بیمارستان نظامی الرشید دفن شد. دلم برایش بسیار تنگ شده بود و از طرفی شرمندهاش بودم؛ زیرا رفیق نیمهراهی برایش بودم! این را از آن جهت عرض میکنم که وقتی در اسارت پایم کرم زد و مرد اما همچنان به بدنم وصل بود، برای لحظاتی، از قطعشدن آن بسیار خوشحال شدم؛ خوشحالی از اینکه آن پای ملالآور، از بدنم جدا شده و من دیگر درد و رنج کمتری میکشم! اما کمی که گذشت، احساس کردم پایم از این خوشحالی و نارفیقی و بیوفایی من، ناراحت و دلگیر است! و این حس هنوز هم با من است...
حق: بفرمایید دلتان را کجا جا گذاشتهاید؟
دلم را پیش لبخندهای حاجقاسم جا گذاشتهام و آن دیدار آخر که وقتی از اتاق کارم در دبیرخانهی شورایعالی امنیت ملی وارد آسانسور شد، مرا خطاب قرار داد و گفت: «آقاسید! خودم دست بوستم...».
حق: تلخترین روز اسارت شما؟
روزی که خبر ارتحال حضرت امام را به ما دادند و همه احساس یتیمی کردیم و تلختر، زمانی که وارد فرودگاه مهرآباد شدیم و در سالن فرودگاه، چشممان به این جملهی امام افتاد و گونهها میزبان اشکها شدند: «اگر روزی #اسرا برگشتند و #من نبودم، سلام مرا به آنها برسانید و بگویید #خمینی در فکرتان بود».
حق: و شیرینترین؟
تن دادن صدام به قرارداد هزار و نهصد و هفتاد و پنج الجزایر. معاهدهای که روزی صدام در مجلس نمایندگان این کشور، در مقابل رسانههای خبری دنیا با غرور و نخوت، آن را #پاره کرد و سپس شیپور جنگی نابرابر را علیه ملت و انقلاب نوپای ایران نواخت.
حق: دلتان بیشتر برای کدامیک از رفقای شهیدتان تنگ شده؟
برای شهید احمد فروزان. وقتی در «جزیرهی مجنون» مفقودالاثر شدم، احمد به منزل ما آمد و برایم #فاتحه خواند و آنطور که بعدها برایم تعریف کردند، چقدر هم گریه کرد! نکتهی قابل توجه این است که آن روز از نگاه مردم و خود احمد، من #شهید محسوب میشدم! اما از زندان عراق که آزاد شدم، احمد در عملیات مرصاد، شهید شده بود و حالا من #زنده بودم! لذا خیلی زود به منزلشان رفتم و برایش فاتحه خواندم. ما هر دو برای هم فاتحه خواندیم اما #احمد از من جلو زد!
حق: در روابط خودتان با این شهید، بیشتر حسرت چه چیزی را میخورید؟
عکسی در آخر کتاب از من و احمد چاپ شده. در این عکس، من روی دوش احمد ایستادهام؛ همانجا هم حسرت عقب افتادن از او را اینگونه به زبان آوردهام: «احمد به #آسمان نزدیکتر بود!»
حق: بامزهترین بلکه خندهدارترین خاطرهتان از این شهید؟
در ژاژیلهی کردستان، من و احمد در واحد تخریب مشغول بودیم. یک شب از شدت گرسنگی و نبود نان و غذا، به چادر انبار واحد تخریب «تک اسلامی» زدند و دو گونی مین را دزدیدند. به اتفاق احمد #سارق را گرفتیم و به او فهماندیم که: «برادر رزمنده! این گونیها #کمپوت و #کنسرو نیستند؛ اینها مین «والمرا» و «ام شانزده» هستند!
حق: غالبا اینجور میگویند که فلان شهید را در خواب دیدهاند! شده تا به حال شهیدی را در بیداری ببینید؟
بله! من روح بلند و والای صمیمیترین دوستانم، شهیدان: احمد فروزان، سیدشریف پنجهبند و رضا مکتوبیان را همیشه و همه جا #حاضر و #ناظر بر رفتار و گفتارم میبینم که مرتب به من #نهیب میزنند و #تنبیه و #تشویق و مؤاخذهام میکنند.
حق: برگردیم به عقب! خیلی عقب! اولین قصهای که در ذهن و دل سیدناصر حسینیپور ثبت و ضبط شده، چه قصهای است و از کدام قصهگو؟ این را بهویژه از آن جهت میپرسم که شمارهی یازدهم روزنامهدیواری حق، در آستانهی شب یلدا منتشر میشود که مشهور است به شب قصه!
قصه که نه! بگذار از حقیقتی بگویم که قبل از رفتنم به جبهه، در دل و ذهنم نقش بست. روزی سروان شفیق (افسر بعثی) از من پرسید: «ناصر استخباراتی! تو با چه انگیزهای در این سن کم، آمدی جبهه و استخباراتی شدی؟» با #صداقت و #جسارت به او گفتم: «انگیزهی اصلی من برای آمدن به جبهه، به سخنرانی برادرم در گلزار شهدای شهرمان برمیگردد!» بعد ماجرا را اینگونه برایش تعریف کردم: «بعد از اشغال هویزه توسط بعثیها و خالی شدن شهر از سکنه، یک نوزاد چند ماهه و بیپناه، در حیاط یکی از خانهها در #گهواره بود و #گریه میکرد. جنازهی مادر و خواهر کوچکش، گوشهی حیاط روی زمین افتاده بود. دو تا بعثی با صدای گریهی بچه، وارد حیاط خانه میشوند. یکیشان با وصلکردن سرنیزه روی اسلحه، نوک اسلحه را به لبهای این نوزاد نزدیک میکند. آن طفل معصوم هم به محض تماس لبش با نوک سرنیزه، شروع میکند به مکیدن نوک سرنیزه! بچه از شدت گرسنگی، آنقدر نوک سرنیزه را به جای پستان مادر میمکد تا لبهایش دچار خراشیدگی میشود و از لبش خون میریزد! آن نوزاد بیگناه، خون خودش را به جای شیر مادرش میخورد و به این شکل، واقعهی عاشورا، علیاصغر و حرملهی زمان، در سرزمین ما تکرار میشود!» سروان شفیق با شنیدن این حادثهی دلخراش به فکر فرو رفت و #مات و #متحیر به من چشم دوخت. نگاه مبهوت او گویای یک درگیری درونی بود و شاید مرور و تکرار بخشی از جنایات نظامیانشان در جنگ تحمیلی.
حق: یک #خاطره تعریف کنید از مادربزرگتان.
متأسفانه من از کودکی، از داشتن مادربزرگ و پدربزرگ پدری و مادری #محروم بودهام و همچنین از داشتن خاله و عمه.
حق: جنگ یا صلح؟
هر کدام که برای من «هیهات مناالذلئ» باشد.
حق: زندگی یا جنگ؟
زندگی به معنای حیات طیبه، حتی اگر با جنگ به آن برسم. آنجایی هم که پای دفاع از ارزشها در میان باشد، جنگ و دفاع مقتدرانه را به زندگی ذلیلانه ترجیح میدهم.
حق: اگر بخواهید روزگار سخت این هشت سال گذشته را در شکل یک قصهی کوتاه برای آیندگان تعریف کنید که در تاریخ هم ماندگار شود، چه میگویید؟
دورهای که «جذابیتهای یزیدی» برای مردم برجسته شد تا «واقعیتهای حسینی» را کمتر ببینند.
حق: ممکن است کمی بیشتر دربارهی «جذابیتهای یزیدی» و «واقعیتهای حسینی» توضیح دهید؟
زندگی سراسر واقعیت و حقیقت است. عالم ماده محل حضور این واقعیتها و حقیقتهاست. اما اینکه این حقایق و وقایع در نظر مردم چطور دیده شود، بستگی به سیستم فکری و باورهای افراد دارد. درست در همین نقطه است که دو جبههی حق و باطل با هم مواجهه و حتی تضاد پیدا میکنند. الان اگر اسلام، بهویژه مکتب تشیع، نماد جبههی حق باشد و نظام سرمایهداری غرب با محوریت آمریکا نماد باطل، این تفاوتها در نحوهی ارائهی حق و باطل به خوبی خودشان را نشان میدهند. واقعیتهای حسینی برگرفته از فطرت ناب بشری است؛ با هدف تعالی فکر و روح و اندیشه. اما جذابیتهای یزیدی برگرفته از خواستههای طبیعی و مادی است؛ با هدف اصالت لذت هر چه بیشتر و نامحدود و میل به رفاهطلبی و دنیاداری. سیستم سرمایهداری لیبرال، با محوریت واقعیتهای مادی برآمده از نفس، افکار عمومی جوامع را مدیریت میکند و برای تداوم حیات خود، تمام تلاشش را به کار میبندد تا این واقعیتهای پست و دمدستی را در پوستهای زیبا به اذهان جامعه تحمیل کند. جذابیت و زیبایی تمدن غرب، بیش از آنکه محصول پیشرفت علمی باشد، ناشی از تفکر اصالت ماده است؛ چون هیچ درک درستی از عوالم غیر ماده و تعالی روح ندارد. نقطهی اوج مواجههی جبههی حق و باطل در #کربلا رقم میخورد. کما اینکه هدف اصلی قیام امام حسین علیهالسلام، اصلاح امت جدش بود که زندگی را نه برای زندگی مادی، بلکه برای یک حیات جاودانه و متعالی میخواست و اتفاقا در جبههی مقابل، دلیل اصلی یزیدیان برای جنگ با مظهر حق، این بود که تعریف دقیق و عمیق سیدالشهدا در خصوص سبک زندگی و ارزشها و ضدارزشها را قبول نداشتند. البته ممکن است این حرفها خیلی آرمانگرایانه به نظر برسد، چون علیرغم اینکه اباعبدالله برای ما همیشه در اوج قلهی آزادگی و شرافت و جوانمردی قرار دارد اما ما همیشه ایشان را به عنوان «امام افتاده در خاک و خون» میشناسیم که البته این ذهنیت غلط، بهخاطر ضعف و عقبماندگی رسانههای ماست و متأسفانه غربیها دقیقا در همین عالم رسانه، سلطه و حاکمیت دارند. واقعیتهای حسینی، آنچنان در چنگال رسانههای سرمایهداری گرفتار شده که شماری از مردم، جذابیتهای یزیدی را تنها واقعیت و حقیقت زندگی تصور میکنند و معالاسف به آن اقبال هم نشان میدهند.
حق: یلدای دور و دراز و پر از رمز و راز را خیلیها به #حافظ میشناسند! بیشتر با کدام غزل خواجهی شیراز صفا میکنید؟
غلام نرگس مست تو تاجدارانند، خراب بادهی لعل تو هوشیارانند؛ تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز، وگر نه عاشق و معشوق رازدارانند؛ ز زیر زلف دو تا چون گذر کنی بنگر، که از یمین و یسارت چه سوگوارانند؛ گذار کن چو صبا بر بنفشهزار و ببین، که از تطاول زلفت چه بیقرارانند؛ نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو، که مستحق کرامت گناهکارانند؛ نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس، که عندلیب تو از هر طرف هزارانند؛ تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من، پیاده میروم و همرهان سوارانند؛ بیا به میکده و چهره ارغوانی کن، مرو به صومعه کان جا سیاهکارانند.
حق: آخرین سؤال! از لسان حافظ، رئیس قوهی مجریه را با یک بیت #نصیحت کنید!
زاهد ار رندی حافظ نکند، فهم چه باک؛ دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند! و البته یک بیت دیگر: حالی درون پرده بسی فتنه میرود؛ تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند.