
برای معصومی که هرگز به حج نرفت
چشم در چشم حجر
نویسنده : مطهره مظهری
شلوغ بود اما نه به اندازهی روزهای اول. در لابهلای جمعیت متراکم یکسر سفیدپوش روزهای قبل، حالا گاهی لباسهای رنگی هم به چشم میآمد. چادرم را روی سرم مرتب کردم و کیسهکفشم را مثل کوله روی شانههایم انداختم. بطری آب کوچکم را در دست گرفتم و خودم را به جریان منظم و روان آدمها سپردم و همینطور جلو رفتم. کمکم داشتم به خط سیاهی که روی سنگهای سفید کشیده شده بود، نزدیک میشدم. مهتابیهای سبز روی دیوار هم مثل خط سیاه روی زمین به من یادآوری میکردند وقت نیتکردن است. از هتل که بیرون میآمدم، میدانستم نیت اولین طواف مستحبم چیست؛ اما انگار حالا که وقتش رسیده بود، خجالت میکشیدم بر زبان بیاورمش. من با کوهی از قصور بر پشتم، همین چند روز پیش و در آستانهی سیوپنج سالگی، برای اولین بار قدم بر سنگفرش مسجدالحرام گذاشته و در مقابل حجر #تکبیر گفته بودم؛ در زاویهای که مقام امامت و ولایت ابراهیم قبل از عظمت کعبه در مردمک چشم مینشیند، پیشانیام را روی خاک گذاشته بودم؛ سعی کرده بودم و تقصیر؛ راهی عرفات شده بودم تا در همسایگی کوه رحمت، بار گناهم سبک شود و برای #جنگ با #شیطان آماده شوم. حالا بعد از رمی و قربانی، بعد از #طواف و #سعی و #تقصیر در حالی که همه «حاجخانم» صدایم میکردند، دوباره در #مطاف ایستاده بودم. عصر، درست وسط جلسهی یادآوری احکام کاروان، وقتی که به دیوار نمازخانهی هتل ملنیوم مکه تکیه داده بودم، یاد کلاس معارف دبیرستان افتادم. یعنی درست همان وقتی که روحانی کاروان از طواف مستحبی میگفت، خاطرهی آن کلاس برایم #زنده شد. خاطرهی آنروز که خانم فصیحی سر کلاس مدرسه گفت: «همهی شیعیانی که به #حج مشرف میشوند، حداقل یک طواف برای معصومی که هرگز به حج نرفته به جا میآورند». آنروز چقدر دلم از این حرف گرفت؛ برای مظلومیت معصومی که حج را و همهی دین را مدیون او و پدرانش هستیم. آن روز من یک دختر دبیرستانی بودم که مکه رفتن برایش آرزویی شیرین ولی دور و دراز بود؛ دستنیافتنی و پر از رمز و راز. اصلا فکرش را هم نمیکردم بیست سال بعد اینجا باشم. پشت این خط سیاه، روبهروی آن مهتابیهای سبز، وسط این ازدحام. همزمان که بعضی حجاج #تکبیرگویان از کنارم میگذشتند تا شوط بعدی طوافشان را شروع کنند، حاجیانی که طوافشان تمام شده بود، با بالابردن دست به علامت بازکردن راه، از میان جمعیت بیرون میآمدند. عدهای هم خلاف جهت گروه قبل، دستشان را بالا گرفته بودند و به نیت استلام حجر، صف منظم حاجیان را میشکافتند. بغض بیخ گلویم نشسته بود. اینهمه آدم در طول اینهمه سال در این مسجد و دور این مکعب سیاه گشته بودند، اما یک نفر از لایقترینها برای حضور در این مکان، هیچوقت نتوانسته بود حج به جا بیاورد. هماو که آنقدر در زندان خلفای عباسی ماند که همه او را به #عسکری میشناسیم. حالا اما شاید خودش اجازه داده بود که من اینجا بایستم و به نیتش طواف کنم. با همهی آلودهباریام، میخواستم به نیت کسی طواف کنم که دیوار این خانه برای پدرش شکافته شده بود. به نیت کسی که پسرش روزی به دیوار همین خانه #تکیه خواهد زد و فریاد #اناالمهدی سر خواهد داد. دست راستم را بالا بردم، چشمان خیسم را به چشمان سیاه حجر دوختم و #تکبیر گفتم...