خـروس بافتنـی
اگر مرا با موهای آلبالویی میدید، دفعهی بعد بیشتر در ایستگاه میماند
نویسنده : گالیا توانگر
قدم را روی نوک کتونیام بلند کردم و صاف توی چشمانش گفتم: «دوستت دارم!»
گفت: «باید بروم».
مثل ساختمان بلندی که بشکند، زانویم شکست و قدم برگشت اندازهی اولش. یکی از خروسهای بافتنی را روی دستم چرخاندم و نوکش را زدم به بینی عقابیاش و فقط گفتم: «بای!» بعد خودم را چپاندم لای جمعیت درون قطار و داد زدم: «خروس بافتنی، پونزده تومن!»
دختری آنسوتر، موهایش قرمز آلبالویی بود؛ هوس کردم. گفتم باید رنگش را بخرم و خودم بگذارم. اگر مرا با موهای آلبالویی میدید، دفعهی بعد بیشتر در ایستگاه میماند. او جوراب نانو مردانه میفروخت، من خروس بافتنی. صبحها میرفتیم با هم دانشگاه، بعد از ظهرها توی مترو کار میکردیم. مردم خیال میکنند دختری که خروس بافتنی میفروشد و پسری که جوراب نانو، فکرشان فقط پیش مأمورهاست. من همیشه به ریل خیره میشدم، بدون ترس. لبهی کتونیهایم از خط زرد میزد بیرون، دست او را میکشیدم لبهی سکو، بلندگو داد میزد: «مسافر کاپشن آبی! از خط زرد فاصله بگیر. کاپشن آبی...».
آستین قرمزش را میکشیدم سمت خودم، دستش را میگذاشتم روی قلبم، قطار تند میگذشت و موهای سفید مشکیام را میریخت توی صورتم. ریز میخندیدم. عصبانی میشد، با دلخوری میگفت: «خل!»
چند قدم که میرفت، دوباره برمیگشت به چشمهایم نگاه میکرد، موهای مشکی با تارهای سفیدم را هل میداد زیر مقعنهام و میگفت: «چقده موی سفید داری؟!»
منم غرولندکنان میگفتم: «برو بابا! خروس جنگی نیستی، خروس بافتنی هستی!»
توی شیشهی مترو، لبهی مقنعهام را صاف کردم. دستفروشی که از کنارم گذشت، تل تور عروس را روی دستش میچرخاند. یکی را گرفتم روی سرم و در شیشهی مترو نگاه کردم. ریز خندیدم. او فردا باید میرفت دنبال مصاحبهی کاری؛ نگهبانی شرکت.
تل توری را به دستفروش برگرداندم. در قطار که باز شد، نصفی از کتونیام بیرون بود؛ هل خوردم بیرون. در بسته شد و تل توری عروس، روی موهای آلبالویی به سرعت گذشت.
با دستمال کاغذی، خاک کتونیهایم را گرفتم و راه افتادم که خطم را عوض کنم...

قصهی دراز این شبهای طولانی و پر از رمز و راز به قلم گالیا توانگر
بشقاب گل سرخی
خدا این بار پرنده شده و آن سوی کوچه، روی آگهی فوت همسایهی جوان در چلچراغ حجلهاش نشسته است
از #نشیمن خواهرم داد می زند: «امروز 486 نفر کشته!»
فلفلدلمهایها در آب گوجهفرنگی- ته قابلمه- مرتب کنار هم نشستهاند و سس اطرافشان قل میزند. از اینکه شاید این آخرین دلمهی دورهمیمان باشد، بدنم میلرزد و بشقاب گل سرخی که مشغول شستنش هستم، از دستم رها میشود و با #صدا میافتد در سینک ظرفشویی. لبهاش میگیرد به لبهی ظرف دیگری و لبپر میشود و در امتداد گلهای سرخش، ترک بزرگی برمیدارد. این بشقابها از مادربزرگم به مادرم #ارث رسیده بودند و حالا در دست نوهها میچرخند. مادربزرگم دستپختش عجیب #خوب بود. از آن همه سفرههای دورهمی خانهی مادربزرگم، همین بشقابها خاطره ماندهاند.
با سرانگشتم، گل سرخ زخمی بشقاب را #نوازش میکنم. دلم میخواهد از من به جز بشقابها، طعمها، رنگها، بوها، حرفها و صبر و سکوتها یک خاطره شوند برای آنانی که من را آشنایند. دلمهها را با #عشق پختهام و آیا این گرانقیمتترین چیزی نیست که #خاطره میشود؟!
در بشقاب گل سرخی، عشق مادربزرگم همیشگی شده است. در طعم این دلمهها عشق، همیشگی میشود در کام عزیزانم. در پشت پنجرهی آشپزخانه که پنجرهی روزهای قرنطینهی من است، شعرها و داستانهایم نمایندهی همیشگی عشقند. به نظر من لازم نیست برای جاودانه شدن، شقالقمری کرده باشیم؛ همین که از شیرابهی عشق خود در کام دیگری ریخته باشیم، تا زمانی که نفس میکشد، در سلول به سلول فکرها و خاطرههایش #زنده خواهیم ماند و میتوانیم این عشق را به دیگران از لابهلای خاطراتشان #منتقل کنیم.
خواهرم با تعجب میگوید: «486 نفر واقعا ترسناک است!»
من زیر لب زمزمه می کنم: «486 گل سرخ با 486 عشق و برنامه و آرزو! واقعا الان کجایند؟»
تکهی پریدهی لبهی بشقاب را پیدا میکنم. بشقاب را خشک میکنم و سعی میکنم لبهی پریدهاش را بچسبانم. حس میکنم تکهای از خاطرهی مادربزرگم را #پانسمان میکنم. همکارم در انتشارات «قرن بیست و یک» هر وقت آمار کشتهها را از #روزنامه میخواند، من میپرسم: «الان کجا هستند یعنی؟»
میگوید: «رفتهاند پیش خدا!»
بعد از شنیدن جوابش فکر میکنم ناگهانی و با این عجله رفتن پیش خدا، حتما خیلی شجاعت میخواهد، اما من نمیتوانم این همه هولهولی بروم پیش خدا! باید این داستان «چشمهای خانهنشین» را تمام کنم. بعد هنوز تکلیف گرفتن جایزهی ادبیام که آن روزی با نشریهی «گفتوگوی ادبی» دربارهاش #مصاحبه کردهام، روشن نشده است. بعد باید ببینم بین خواستگارانم، کدامشان مرد همسفر شدن است؟ بعد باید در انتشارات «قرن بیست و یک» جاپایم را #محکم کنم و یک حقوق بخور و نمیر بازنشستگی برای خودم بگیرم. بعد باید یک دختری شبیه خودم به دنیا بیاورم که #بلد باشد #دلمه بپزد و یک بعد از ظهری، بشقابهای گل سرخی مادرش را بشوید و با دستکشیدن روی تن زخمیشان، مرا به یاد بیاورد. به نظرم میشود هزار تا کار ردیف کرد که برای هولهولی نرفتن پیش خدا به صف شوند و مثلا دل ملکهی مرگ را سوزاند که ای بابا! این بیچاره که هنوز #زندگی نکرده است. پشت پنجرههای شهر، آدمهای زیادی هستند که هنوز زندگی نکردهاند.
رویم را بر میگردانم و از درز پنجرهی آشپزخانه، نسیم خنکی به صورتم میخورد که در این ساعت از نیمروز عجیب است. خدای من! خدا را میبینم که به من #لبخند میزند. خدا شبیه مادربزرگم است و دارد چایی را که ریختهام و گذاشتهام لبهی پنجره تا سرد شود، مینوشد. اول خیال میکنم مادربزرگم است؛ اما نه! فقط به شکل مادربزرگم لبخند میزند و موهای سفیدش را از دوطرف بافته است.
نمیدانم چطور میفهمم که خود خداست او؟! از روی لبخندش که هر وقت به یادش میآورم، دلم #قرص میشود که خاطرهی زندگی، حتی در تن نحیف بشقابهای زخمی و لبپرشدهی گل سرخی، جانی دوباره میگیرد و #نامیرا میشوند. خدا به شکل مادربزرگم است تا من استواریاش را به یاد بیاورم و بدانم برای دیدن خدا نباید هول و ولای هیچ آمد و رفتنی را در تن نحیف خویش راه دهم و فقط باید زندگی کنم؛ طوری که از من طعم و عطر لبخندی، یک خاطره شود؛ برای آنانی که مرا آشنایند.
دوباره سر بر میگرداندم؛ خدا این بار #پرنده شده و آن سوی کوچه، روی آگهی فوت همسایهی جوان در چلچراغ حجلهاش نشسته است. آهی میکشم و از خودم می پرسم: «این 486 نفر الان کجایند؟»
گویی بلند پرسیدهام و خواهرم شنیده است. پاسخم میدهد: «رفتهاند پیش خدا!»
اما من فقط میدانم خدا همیشه پیش ماست؛ دوباره برایش چای میریزم و میگذارم پشت پنجره...