
قصهی دو برادر که زینت جبهه و جنگ و صلح و زندگی بودند
#مهدی و #مجیـد
نگاهم که به سطرهای وسط صفحه رسید دست و دلم لرزید: انهما من عبادنا المؤمنین
نویسنده : محمدحسین بهزادفر
همیشه بهشان میگفتم دو نفری با هم جایی نروید که اگر یکیتان #شهید شد، لااقل آن یکی بماند. همیشه هم گوش میکردند؛ این مرتبهی آخر اما نه.
- من نوکرتم آقامهدی اما این دفعه رو بیخیال شو. از وقتی تعریف کردی چه خوابی دیدی، این دل وامونده همینطور مثل سیر و سرکه داره میجوشه. اصلا ببینم برای چی میخواین تنهایی برین؟ اقلا بذارین منم باهاتون بیام!
- تا فردا صبحم اصرار کنی، حرف من همونه که بهت گفتم. تو اگه بیای و شهید بشی، ما نمیتونیم جواب عموت رو بدیم اما من و مجید، از پس پدرمون برمیایم.
- ولی آقا مهدی...
- ولی نداره برادر!
- پس مواظب خودتون باشین.
این را گفتم و زیر لب شروع کردم به خواندن «فالله خیر حافظا و هو ارحم الرحمین».
مجید پشت فرمان نشست و استارت زد. میرفتند سمت سردشت.
فرهنگ معین میگوید #زین یعنی #آراستن یا هر آنچه باعث نیکویی چیز دیگری باشد. من اما میگویم «زین» یعنی قله، یعنی شاخص، یعنی معیار. یعنی کسی یا چیزی که اوج وضعیتی را بنمایاند؛ مثلا «زینالعابدین» که میشود «زینت عبادتکنندگان».
حاجعبدالرزاق از شاگردان آیتالله کاشانی بود که با آغاز نهضت امام خمینی، خودش و کتابفروشیاش را وقف اسلام و انقلاب کرد. از چنین پدر مبارزی، پسری جز این هم انتظار نمیرفت. مهدی در نبود پدر، هم مرد خانه بود، هم شاگرد درسخوان دبیرستان. رتبهی چهار کنکور تجربی را آورده بود و پزشکی شیراز قبول شده بود. از چند دانشگاه پاریس هم برایش دعوتنامهی تحصیلی فرستاده بودند. مهدی اما دعوتنامهی جبهه را پذیرفت. راهی دزفول شد و در مدت کوتاهی، سردار شهید حسن باقری، او را مثل یک مروارید از دریای واحد اطلاعات و عملیات سپاه سوسنگرد صید کرد و آورد پیش خودش و کمکم کارهای بزرگتری به او سپرد. در «الی بیتالمقدس» مسئول واحد اطلاعات و عملیات قرارگاه نصر شد و خیلی زود توانست درایت خودش را به همه ثابت کند. به سبب استعداد رزمی کمنظیری که در عملیات «رمضان» از خودش نشان داد، به عنوان فرماندهی تیپ علیابن ابیطالب انتخاب شد. بعدها با توجه به درخششهای مکرر، این #تیپ به #لشکر تبدیل شد و آقامهدی «فرماندهی لشکر» شد. لشکر علیبن ابیطالب، به فرماندهی مهدی زینالدین در عملیاتهای محرم، والفجر مقدماتی، والفجر سه و والفجر چهار، گل کاشت و نقش تعیینکنندهای در پیشبرد اهداف عملیاتی ایفا کرد. حالا دیگر آوازهی مهدی زینالدین در همه جا پیچیده بود.
نشسته بودم در قرارگاه که خبر آوردند یک جیپ وسط جادهی کرمانشاه به سردشت به کمین ضدانقلاب خورده. دو دستی زدم توی سرم و پریدم ترک موتور و زدم به جاده. شده بود آنچه نباید میشد. جیپ خودشان بود. ترمز موتور را گرفته و نگرفته، پریدم پایین. گلولهی آرپیجی، مجید را درجا #شهید کرده بود و مهدی هم که آمده بود از ماشین پیاده شود، با چند گلوله، هدف قرار گرفته بود. دستم را گذاشتم روی گردن مهدی. نبضش نمیزد. مرد همیشه بیقرار، حالا دیگر قرار گرفته بود و با شهادتش، لشکر علیبن ابیطالب را #یتیم کرده بود.
با گریه به قرارگاه برگشتم. قرآنم را جلوی صورتم باز کردم؛ روی چشم گذاشتم و بوسیدم. بالای صفحه را نگاه کردم. سورهی «الصافات» آمده بود. نگاهم که به سطرهای وسط صفحه رسید، دست و دلم لرزید: «انهما من عبادنا المؤمنین». مجید و مهدی در کنار هم و تا انتهای دنیا. قرآن را بستم. تلفن زنگ خورد. پیامی آمده بود از طرف رئیس شورایعالی دفاع؛ آقای خامنهای، برای بچههای لشکر هفده علیبن ابیطالب: «شهادت سردار شجاع اسلام، مهدی زینالدین و برادر فداکارش مجید را به یکایک افراد و فرماندهان لشکر هفده قم و به همهی فرماندهان سپاه پاسداران تبریک و تسلیت میگویم. بیشک این خونهای پاک، همگان را در پیگیری اهداف بزرگ اسلامی، مصممتر و بازوی پرتوان رزمندگان را نیرومندتر میسازد. سردار شهید این لشکر، شهید مهدی زینالدین که به #حق میتوان گفت از ستارگان درخشان بود، با فقدان خود، ما را #داغدار کرد».