رنج برنج
با رفتن گیلهزن، کمر گیلهمرد شکست؛ دیگر توان رسیدگی به ما را نداشت
نویسنده : فاطمه عبد امانی
غربت تمام وجودم را گرفته. هندیها و پاکستانیها و تایلندیها و نمیدانم کجاییها احاطهام کردهاند. آوارگی هم بدجور کلافهام کرده. آمد و شد از این گونی به آن گونی، از این انبار به آن انبار، از این دکان به آن دکان، دیگر رمقی برایم باقی نگذاشته. از سوراخ ریز کیسه میبینم که زنی قابلمه به دست به ما (من و دیگر دوستان و نادوستانم) نزدیک میشود. چنگ میزند داخل کیسه و با #عصبانیت میگوید: «حمید! باز برنج قاطی به تو انداختن؟» مرد خودش را به ما میرساند و با تعجب میگوید: «برنج قاطی کدومه؟ یارو قسم خورد برنج اصل آستانه است؛ لهجهی شمالی هم داشت!» زن همانطور که ما را درون قابلمه میریزد، شروع میکند غر زدن: «تا تو برنجشناس شوی، من هفتکفن پوسوندم! لابد کلی هم #پول بابتش دادی!» مرد نگاه مبهوتش را به ما میاندازد و سکوت میکند. زن زیر لب با حرص میگوید: «خدا لعنتشون کنه! آخه پول ما بدبختبیچارهها خوردن داره؟» دوست داشتم از سکوت مرد استفاده کنم و فریاد بزنم: «تو اگه رنج اون گیلهمرد و گیلهزن برنجکار رو میبردی، چی کار میکردی خانوم؟» اما همین که آب سرد را بر سرمان میریزد، حساب کار دستم میآید. آب سرد شالیزار کجا و آب سرد درون ظرف کجا؟ آنجا بوی زندگی میداد و اینجا بوی مرگ! وقتی حرص زن با چنگزدن به جان نحیفمان خالی میشود، ما را روی شعلهی آتش میگذارد. کمکم در میان شعلههای سوزان و آب جوشان، نفسم به شماره میافتد و خاطرات گذشته جلوی چشمانم رژه میرود...
اوایل بهار، گیلهزن با دستانی که از کار زیاد #زمخت شده بود، ما را- که آن زمان #شلتوک خوانده میشدیم- به #آب میانداخت و با ناز و نوازش در انتظار جوانهزدنمان میماند. به محض جوانهزدن، با محبت مادرانه، ما را راهی خانهی موقتمان در گوشهی دنج شالیزار میکرد. خانهای که گیلهمرد با #عشق و #علاقه برای ما ساخته بود و فقط تا زمانیکه اندکی جان بگیریم، خانهمان بود. بعد از سبزشدن ساقههای ظریفمان در این خانه، با دستان گرم و پرمحبت شالیکاران و در میان شادی و خندهشان به شالیزاری وسیع- که خانهی اصلیمان بود- پا میگذاشتیم. هنوز آب خوش شالیزار از گلویمان پایین نرفته، علفهای هرز، مزاحممان میشدند و بار دیگر شالیکاران، محبتشان را نثار تن ظریفمان کرده و آنها را نابود میکردند. خورشید، انوار طلاییاش را تا زمانی که ما را به رنگ خودش در بیاورد، از هیچ کداممان دریغ نمیکرد. به لطف پروردگار و با محبت پدرانهی گیلهمرد، هر کدام از ما به هفتخوشه و هر خوشه به صددانه تبدیل میشدیم. هر بار که گیلهمرد به ثمر نشستن ما را میدید، پیشانی بر خاک میگذاشت و اشک شوق میریخت و تن رنجور و خستهاش جانی دوباره میگرفت و با خوشحالی، ما را که اسیر خاک شده بودیم، از #ریشه جدا میکرد. بعد از ریشه، نوبت دلکندن از #ساقه بود؛ دلکندن از ساقههایی که تا این مدت، ما را تحمل کرده بودند، خیلی سخت بود. حتی گیلهمرد هم دلش نمیآمد ما را از ساقهها جدا کند و این مسئولیت را به خرمنکوب میسپرد. فریاد جدایی ما در صدای گوشخراش خرمنکوب #گم میشد و ساقهها- که حالا تبدیل به #کاه شده بودند- در پی سرنوشتشان میرفتند و ما هم در انتظار سرنوشتی که قرار بود برایمان رقم بخورد، رهسپار #گونی میشدیم. حالا وقت انتخاب بود؛ یا باید میماندیم کنار گیلهمرد و گیلهزن تا سال بعد دوباره همین مسیر را طی کنیم یا باید #دل به #دریا میزدیم و راهی #کارخانه میشدیم تا بعد از شکافتن پوستهمان #سفیدبخت شویم. عجیب بود ولی من ماندن کنار گیلهمرد و گیلهزن را به سفیدبختشدن ترجیح میدادم.
سالهای سال خوشبخت بودیم و روزگار بر وفق مرادمان میگذشت، تا اینکه گیلهزن بهخاطر عوارض کار زیاد در شالیزار از پا افتاد و ما را #تنها گذاشت. با رفتن گیلهزن، کمر گیلهمرد شکست؛ دیگر توان رسیدگی به ما را نداشت. با اشک و آه، ما را به پسرک اتوکشیدهی کیفبهدست پشتمیزنشینی که #مهندس صدایش میزدند، سپرد. بدبختی ما از روزی شروع شد که پسرک شد همهکارهی ما. پسرک که از سر و شکلش معلوم بود جربزهی درست و حسابی ندارد، ما را سپرد به مهندس دیگری و او هم چپاندمان داخل یک سینی مخصوص و حدود دو هفته منتظر ماند تا #جوانه بزنیم و #سبز شویم. به محض اینکه سبز شدیم، مهندس جدید #ما را با غول کوچکی که ذرهای احساس در وجودش نبود، در شالیزارهایی کاشت که ارواح عمهشان #مکانیزه بودند. پسرک فقط #نظارت میکرد. دریغ از اینکه یک بار پایش را در #شالیزار بگذارد یا دستی از روی مهر بر سرمان بکشد. علفهای هرز که به ما حمله کردند، مهندس پیزوری آنقدر سم به خوردشان داد که ما هم بینصیب نماندیم و دچار تنگی نفس شدیم. تحمل علفهای هرز به مراتب راحتتر از سمومی بود که به بهانهی مراقبت از ما استفاده میکردند. در این میان، تنها #خورشید بود که همچنان سخاوتمندانه #گرما و #نور را ارزانی ما بندگان بدبختبیچارهی خدا میکرد. به محض طلاییشدن خوشههایمان، پسرک و مهندس با هیولایی به اسم #کمباین- که صدای وحشتناکی داشت- برای جداکردن ما از ریشه و ساقه وارد عمل شدند. هیولای بدترکیب چنان بلایی سرمان آورد که تا چند وقت تن و بدنمان کوفته بود. از همه بدتر این بود که همگی بالاجبار باید راهی کارخانه میشدیم، چون پسرک برای سال بعد، هیچ نیازی به ما نداشت. بالاخره هم گیلهمرد را به زبان #راضی کرد تا شالیزار را به یک غریبه برای ساختوساز #ویلا بفروشد. گفتم به #زبان چون گیلهمرد دلش #رضا نبود؛ این را از اشکهایش فهمیدم، قبل از اینکه ما را راهی کارخانه کند. من به این #امید پا به کارخانه گذاشته بودم که اگر #خدا خواست، با بختی سفید به آغوش گیلهمرد برگردم، ولی پارچهی سیاه جلوی در، خبر از سیاهبختیام میداد. زمین گیلهمرد حکم ناموسش را داشت و غم از دست دادنش او را از پا درآورد و دق کرد.
همینطور عزادار گیلهمرد بودم که صداهایی به گوشم رسید. از خدابیخبری در حال اغفال پسرک بود تا ما را با برنجهای خارجی #قاطی کند و به اسم «برنج اصل آستانه» بفروشد. پسرک اما چون نان حلال را از دستان گیلهمرد خورده بود، نگاهی به عکس آقاجانش کرد و گفت: «برارجان! اینجور دغلبازیها در مرام من نیست». حرفش چنان بر دلم نشست که تمام بیمعرفتیهای گذشتهاش را بخشیدم.
در فراق گیلهمرد و گیلهزن، روزگار تلختر از زهر بر ما میگذشت تا اینکه روزی گردنکلفت دیگری آمد و با چربزبانی، من و خانوادهام را به قیمتی پایینتر از ارزش واقعیمان از پسرک شکمگنده خرید. با چشمانی اشکبار از دیار آبا و اجدادیمان کوچ کردیم و راهی سرنوشتی نامعلوم شدیم. خانهی جدیدمان یک انباری بزرگ با سقفی بلند و پر از کیسههای برنج بود. بوی خوبی به مشامم نمیرسید و صداهای ناآشنا گوشم را #آزار میداد. یکی از بچهها- که علامهی دهرمان بود- گفت: «اینها برنجهای خارجی هستند؛ هندی و پاکستانی و تایلندی و چی و چی!» تعدادشان از ما خیلی بیشتر بود! مردک گردنکلفت همراه چند نفر شروع کردند به جابهجایی کیسهها؛ ته کیسهها را از هندیها و پاکستانیها و تایلندیها پر میکردند و ما را سر کیسهها میریختند. جا داشت از این #غصه بمیرم و از دنیای پرفریبی که بعد از گیلهمرد و گیلهزن، هرگز برایم دوستداشتنی نبود، دل بکنم ولی #زنده ماندم و شدم دربهدر اینجا و آنجا...
در این لحظات سخت، یادآوری روزهای خوشی که کنار گیلهمرد و گیلهزن گذراندم، دلتنگیام را بیشتر کرده. ناله و نفرین زن هم بدجور جگرم را #آتش زده، حتی بیشتر از بیمعرفتیهای پسرک و نامهربانیهای مهندس پیزوری و دغلبازیهای مردک گردنکلفت. الانه آنقدر دلتنگ و دلشکستهام که دیگر حاضر نیستم حتی لحظهای در این دنیا #نفس بکشم. بین خودمان بماند؛ برای فرار از #زندگی و در آغوشکشیدن #مرگ لحظهشماری میکنم! خدا را چه دیدی؟ شاید در دنیای جدید، گیلهمرد و گیلهزن را دوباره دیدم و یک بوسهی گرم بر دستان زحمتکشیدهی پر از مهرشان زدم! رؤیای دیدن دوبارهی آنهاست که مرگ را برایم #شیرین میکند. هنگام آوردن چای قندپهلو، درون استکان کمرباریک قرمز شاهعباسی، وای که چه قشنگ، گیلهمرد به گیلهزن میگفت تی جان قربان!