
انگشتم را گذاشتهام روی میکروفونم تا او هم صدایم را ضعیف بشنود
#برخط
استاد شده بودیم در پیچاندن استادهایمان
نویسنده : ابوالفضل بابک
دلم برایش میسوزد. سوراخ بزرگی روی لپ راستش دارد. سن و سالش هم زیاد است، ولی هنوز شاداب است: «سلام و عرض ادب خدمت عزیزان دلم». پتویم مانند پیلهی ابریشمی به دورم پیچیده شده اما یک دستم از پتو بیرون است. با همان دست، صدای گوشی موبایلم را کمتر میکنم تا صحبتهای آقای معلم، مزاحم خواب شیرینم نشود. «امیدوارم صبح شنبهی نیکویی داشته باشید». پلکهایم گرم شده و تختخوابم مرا در خودش حبس کرده. کاری به صبح شنبه ندارم اما کلمهی «نیکو» را تا به حال فقط در کتابهای بیهقی خوانده بودم! بندهی خدا تصور کرده در مقابل دوربین صدا و سیما قرار دارد. کتشلوار دامادیاش را پوشیده و مانند گویندگان رادیو صحبت میکند؛ با همان سوراخ روی گونهاش. داشت خوابم میبرد که یادش افتاد #حضور و #غیاب کند از دانشآموزان. پروانههایی که هنوز در پیلههایشان خفتهاند. «عزیزانم! به استحضار میرسانم که...». این یکی را دیگر فقط از #حیاتی شنیده بودم. «گلهای نازنینم لطف کنند عدد یک را برایم ارسال کنند تا ببینم چه کسی در کلاس حضور دارد». با همان دستی که عمدا از پتو بیرون گذاشته بودم، یک عدد عدد یک فرستادم برای آقای خالهشادونه! درس را شروع کرد. رختخواب مانند سیاهچالهای آن دست دیگرم را هم در خودش فروکشید. پلکهایم سنگینتر شد. «دانشآموزان جان! لطفا صفحهی بیستوسهی کتاب درسیتان را باز کنید». این بار دلم واقعنی برایش سوخت. از خواب نازش زده بود تا کلاس آنلاین برگزار کند برای عدهای نوجوان خسته که هنوز #پروانه نشدهاند. میدانستم بقیهی همکلاسیهایم هم حال مرا دارند. این را از گفتوگویی که در #گروه انجام میدادیم فهمیدم. همان گروهی که تشکیل داده بودیم برای دور زدن معلمها. همهی امتحانها و تکالیف، اول آنجا ارسال میشد و بعد برای معلممان میفرستادیم. دلم برای معلم دلسوزم راستراستکی سوخت. «دوستان قدیمی من! میکروفون یک نفر از شما را #روشن میکنم تا صفحهی بیست و سهی کتاب را بخواند. جناب آقای...». زمین از حرکت ایستاده است انگار. نکند اسمم را بگوید. پتویم تازه گرم شده است. زمان هم از حرکت میایستد انگار. «جناب آقای پارسا آقایی». یخ میکنم. قلبم برای چهار- پنج ثانیه #متوقف میشود. آخر کتابم کجا بود که صفحهی بیست و سهاش کجا باشد. «آقای آقایی! صدای مرا میشنوی عزیز دلم؟» در کودکی اگر #دروغ میگفتم، مادرم در دهانم #فلفل میریخت. تندی فلفل را به جان میخرم و در همان زیر پتو میمانم. «ببخشید استاد! صدایتان خیلی ضعیف است!» انگشتم را گذاشتهام روی میکروفونم تا او هم صدایم را ضعیف بشنود. استاد شده بودیم در پیچاندن استادهایمان. باور میکند بندهی خدا. رو به اهل خانهاش میگوید: «بیزحمت حاجخانوم، آنتن وایفا رو درست میکنی؟ کمی بچرخونش سمت چپ، کمی هم بالا». گویا دارد به بیسیمچی خطمقدم #گرا میدهد. دلم برایش خیلی میسوزد. گفتم: «شنیدم صدایتان را استاد!» «جان دلم! خوبی آقای آقایی؟» ناشتا هستم و زبانم مانند چوبخشکی در دهان. گلویم هم میسوزد. «سلامت باشید استاد!» و با پلکهایی افتاده و چشمانی پفداده، میروم سمت صفحهی بیست و سهی کتاب ادبیات. هنوز پتویم را از خودم جدا نکردهام. شروع میکنم به خواندن. معلممان پس از چند لحظهای سکوت، دوباره شروع میکند. «آقای آقایی! چه کار میکنی؟» احساس میکنم به خاطر صدای خشکم ناراضی است. گلویم را #صاف میکنم. چشمانم را درست باز میکنم و ای وای! چیزی که در دست دارم، کتاب «هدیههای آسمانی چهارم دبستان» است، نه «ادبیات سال یازدهم انسانی»! آبرویم میرود. چقدر خستهام. صد بار گفته بودم به #پریسا که کتابهایش را در قفسهی من نگذارد. چقدر گیجم خدا. پریسا هم احتمالا در اتاق خودش حالی به ز من ندارد. خواب از سرم پریده. باز تندی فلفل در اولویت دوم قرار میگیرد: «استاد! شاید خطرویخط شده است با کلاس بچههای دبستان!» به کلاس پایان میدهد و یک #ویس برایمان میفرستد. «عزیزان! کلاس برخط خیلی بازدهی نداشت؛ به جایش صوتم را #بایگانی کردم و #بارگذاری کردم برایتان!» به جان پریسا سوگند که خود حداد عادل هم دیگر به «آنلاین» نمیگوید «برخط»! خیلی کند صحبت میکند. صدایش را میگذارم روی دور تند. کمی صدایش را گوش میدهم. قصد دارم وقتم را بیهوده در شنیدن صدایش هدر ندهم و بروم اینستاگرام. اما قبل از اینکه صدایش را قطع کنم، یک سوتی ریز میدهد. میخواهد درستش کند؛ دوباره #خراب میشود. میخندم. با عجله میروم و اندازه میگیرم زمان سوتیاش را. خدایا! دقیقا پانزده ثانیه است! استوری امشبم در آمد!
عزیزان دلم! یکسال با هم بودیم. یکسال من هرروز بعد از نماز صبح برایتان محتوای آموزشی تولید میکردم. شما هم عکسها و به قول خودتان سوتیهای مرا در فضای مجازی پخش کردید و به من خندیدید. یکسال قویترین و استانداردترین سؤالات کنکور را برایتان شبیهسازی کردم ولی برگهی سؤالات همهتان شبیه بههم بود؛ فقط یک #چون را در آن #زیرا کرده بودید! بدانید همیشه شما را مانند پسران خودم دوست داشته و دارم. از من میشنوید، این پتوهایتان را هم نگه دارید تا در آینده به فرزندانتان نشان بدهید و بگویید: «پسرم! من زیر این پتو #دیپلم گرفتم!» از شما چه پنهان، من هم این کار را کردهام در نوجوانیام. البته به اندازهی پتو نرم نیست؛ سفت است و به قاعدهی یک عدد نخود. پزشکان آن را از طرف راست صورتم خارج کردند. ما زیر رگباری از اینها درس میخواندیم. هرگاه پسر خودم از درس خواندن خسته میشود، به او نشانش میدهم و میگویم: «پسرم! ما زیر اینها دیپلم گرفتیم!» او هم با اشتیاق به درس خواندن ادامه میدهد. شما هم به درس خواندن ادامه بدهید و خوشحال باشید که زیر #ترکش و #خمپاره نیستید. امیدوارم به زودی از پیلههایتان خارج شوید و به سوی قلههای موفقیت پرواز کنید.
دلم برای خودم میسوزد این بار...