قرنطینهی غیر کرونایی
یکی آمده شبکهی چهار و میگوید سرانهی پزشک در ایران کم است و باید بیشتر شود
نویسنده : ریحانه رزمآرا
سوژهی قصهی ما مطمئن بود هیچوقت سوژهی هیچ قصهای نمیشود! زندگیاش آنقدر خستهکننده و یکنواخت بود که حتی خودش هم حوصلهی خودش را نداشت، چه برسد به اینکه #قصه شود تا دیگران بخوانند! برای همین، من کاری به او ندارم. تو خودت را جای او بگذار تا قصه را تعریف کنم!
فکر کن سال آخر دبیرستانی و توی یک شهر کوچک زندگی میکنی در یک استان دور. کجایش را خودت تعیین کن! بعد فکر کن هر روز وقتی از مدرسه میآیی، ناهار خورده و نخورده بنشینی پای درس تا شب. آخر هفتهها هم صبح وقتی همه خوابند، بیدار شوی و درس بخوانی تا پاسی از شب... هی ناامید شوی، هی امیدوار شوی. مهر و آبان کم بخوانی، آذر اصلا حوصلهی خواندن نداشته باشی، دی و بهمن زیاد بخوانی، اسفند کم بخوانی، عید زیاد بخوانی. بعد یکهو بترسی که سه ماه بیشتر تا کنکور نمانده و باز زیاد بخوانی. هی خسته شوی، هی بلند شوی، هی تراز آزمونهایت کم شود، هی رتبهات بد شود. یک بار ترازت بیاید بالا، به خودت #جایزه بدهی و از قرنطینهی خانگیات که ربطی هم به #کرونا ندارد، بیایی بیرون. باز هفتهی بعد ترازت کم شود. به زحمت به خودت #امید بدهی، فیلمهای انگیزشی نگاه کنی، مصاحبهی رتبهبرترها را بخوانی، باز درس بخوانی، درس بخوانی، درس بخوانی... بعد روز #کنکور فرا برسد و سر جلسه، به سؤال پنجم نکشیده، یک لکهی خون ببینی روی برگه و تا خوندماغت بند بیاید، نیمساعتی بگذرد... نیمساعتی که هر دقیقهاش به اندازهی چند ماه ارزش دارد!
اینها که گفتم، تازه سال اول بود! نتایج که میآید، میبینی روپوش سفید پزشکی، دستنیافتنیتر از قبل شده! حالا دو راه داری؛ بروی رشتهای که دوستش نداری یا... یا بنشینی برای سال بعد هم بکوب بخوانی؟ دخترخالهی مادربزرگت میگوید برو دانشگاه! پسرخالهی پدربزرگت میگوید آدم باید برای زندگیاش تلاش کند. خواهرزادهی شوهرخواهرت هم با او موافق است. مشاور اما میگوید به خودت بستگی دارد و این تویی که باید تصمیم بگیری. به خانوادهات فکر میکنی که چشم امیدشان به تو بود... تصمیمت را میگیری؛ لیست انتخاب رشته را با چیزهایی که میدانی قبول نمیشوی، پر میکنی. باز به خودت انگیزه میدهی و باز هر روز صبح زود بیدار میشوی. همه چیز تکرار میشود؛ با این تفاوت که تو دیگر قید خیلی چیزها را میزنی، حتی به خودت اجازه نمیدهی پایین جزوههایت، نقاشی بکشی! گوشیات را هم میگذاری توی کمد و عوضش یک گوشی قدیمی دکمهای برمیداری. توی آموزشگاه معروف شهر هم چند تا کلاس مختلف ثبتنام میکنی. پدرت هر ماه نزدیک سیام که میشود، دیر میآید خانه... تا دیروقت کار میکند، چون چکهای کلاسها مبلغش زیاد است. تو عذاب وجدان میگیری؛ درس میخوانی. درس میخوانی. درس میخوانی...
هر راهی که بلدی امتحان میکنی تا استرست کم شود. قرار است آیندهات در چهار ساعت تعیین شود و تو #حق نداری حتی نگران باشی. پارسال همین #استرس بود که کار دستت داد؛ وگرنه #قبول بودی! کارت ورود به جلسه را برای بار هزارم نگاه میکنی، صندلیات را پیدا میکنی و سعی میکنی به دور و بر نگاه نکنی. مدادهای نرم و پاککنهای نو را میآوری بیرون و زیر لب آیئالکرسی میخوانی...
- ساعت نزدیک ۹ است؛ عمومیها بد نبودند تا اینجا... امیدوار شدهای!
- ساعت نزدیک ۱۰ است؛ سؤالهای نزده دارد زیاد میشود...
- ساعت نزدیک ۱۱ است؛ لعنتیها اینها را از کجا آوردهاند؟
- ساعت نزدیک ۱۲ است؛ یعنی تمام شد؟ یعنی باید یک سال دیگر بمانی پشت کنکور؟
گیجی. ماتی. مادرت که میپرسد: «چطور بود؟» ناخواسته میگویی افتضاح. لبخند به صورتش میماسد. گیجی تا وقتی که جوابها بیاید؛ یکییکی نگاه کنی و با هر سؤالی که غلط زدهای، اشک بریزی...
میخواهی چه کار کنی؟ خودت هم نمیدانی! خانه در سکوت فرو رفته. هیچکس دربارهی کنکور حرف نمیزند. خستهاید؛ هم تو و هم پدر و مادرت...
نتایج میآید. رتبهات بهتر از سال قبل شده اما آنی نیست که میخواستی...
- دختر اکرمخانم هم سال سوم، پزشکی قبول شد.
این را مادرت می گوید. هنوز #امید دارد. تو لبخند میزنی: «پس منم میتونم!» گل از گلش میشکفد. همین را میخواست. حالت از کتابهایت به هم میخورد ولی به خاطر همان لبخند هم که شده، باز میروی سراغشان. به خودت #روحیه میدهی و جملهای را برای سومین سال متوالی #تکرار میکنی: «امسال سال منه!»
هر روز میروی کتابخانهی کنار پارک. از صبح میخوانی تا شب. دیگر اصلا چیزی برای از دست دادن نداری. دیگر برایت مهم نیست که زیر چشمهایت گود افتاده و دست چپت گاهی درد میگیرد. مهم نیست جوشهای صورتت چند تاست یا آخرین بار کی خالهات را دیدهای. حتی مهم نیست که موهایت را از ته زدهای و کچلی! «یه سال بخور نون و تره، یه عمر بخور نون و کره!» مدام این را با خودت تکرار میکنی...
بالاخره کنکور میدهی و برخلاف سالهای قبل، خوشحال و راضی از جلسه میآیی بیرون...
تو زندهای یا مردهای؟ زندهای و وقتی نتایج میآید، میمیری؟ یا مردهای و وقتی نتایج میآید، تازه زنده میشوی؟
به صفحهی سایت خیره شدهای. اگر دویست تا کمتر بود، مطمئن بودی که قبولی، ولی حالا نمیدانی دکتر میشوی یا نه! خیلی معنی دارد این عدد چهار رقمی!
شب، یکی آمده شبکهی چهار و میگوید: «سرانهی پزشک در ایران کم است و باید بیشتر شود». امیدوار میشوی. دفترچهی انتخاب رشته میآید؛ ظرفیتها بیشتر که نشده هیچ، کمتر هم شده! پس حرفهایش #کشک بود؟
مشاور میگوید: «حیف که #سهمیه نداری. ولی مازاد و بینالملل احتمال داره قبول شی».
به پدرت فکر میکنی. به این که تا #خرخره در #قرض است. به اجارهخانه فکر میکنی. به کلاسهایی که امسال قیمتشان چند برابر پارسال بود و نتوانستی ثبتنام کنی. به مادرت فکر میکنی. به النگوهایی که فروخت...
لیست را با رشتههایی که دوست نداری پر میکنی. فقط میخواهی از این شهر بروی...
اول مهر که میآید، تو رسما دانشجویی در یک شهر بزرگ، اما مطمئنی هیچ آیندهای انتظارت را نمیکشد. مدام گذشته را شخم میزنی، مدام گریه میکنی و صد برابر قبل، نقاشی میکشی! هیچ جزوهای نیست که از دستت در امان باشد! حتی هیچ کدام از میزهای کتابخانه را بینصیب نگذاشتهای؛ فقط با مداد کشیدهای که بشود پاکش کرد!
روزها خیلی زود میگذرند و ترم اول تمام میشود...
- اینو الان کشیدید؟
ناگهان به خودت میآیی و به استاد که خیره به جزوهات شده، نگاه میکنی. آنقدر هول شدهای که نمیتوانی لهجهات را #پنهان کنی: «نه! یعنی اممممم استاد... من... ببخشید استاد!»
لبخند میزند. وای! آبروریزی از این بیشتر؟
- چرا نرفتید رشتهی نقاشی؟
- اممم من تجربی بودم استاد...
- کاش رفته بودید #هنرستان با این استعداد...
آب دهانت را قورت میدهی. یعنی دارد مسخرهات میکند؟
- توی شهرتون هنرستان نداشتید؟
هنرستان؟ بود... پس چرا نرفتی؟ خودت هم #گیج میشوی. فقط «داشتیم» آرامی حوالهی استاد میکنی.
- حیفه! من #متخصص نیستم اما به نظرم خیلی #استعداد دارید. حتما #نقاشی رو دنبال کنید. البته این دلیل نمیشه که سر کلاس، حواستون پرت باشه!
- معذرت میخوام استاد...
برمیگردد پای تخته. کاملا جدی بود. یعنی واقعا استعداد داری؟ چرا نرفتی هنرستان؟ نمیدانی!
تا چند روز به حرفش فکر میکنی. بیشتر از همه وقتی قرار است امتحان فیزیولوژی بدهی، اذیت میشوی. انگار تازه آن موقع است که میفهمی تمام این سالها اشتباهی فکر میکردی عاشق اینجور چیزها هستی! هماتاقیات میگوید: «کاش پزشکی بودیم. اونوقت همهی درسامون اینجوری بود!»
تو تأییدش نمیکنی... هرشب وقتی همه خوابند، به این فکر میکنی که درسهای دیگرت را که ربطی به این چیزها ندارند، از #فیزیولوژی بیشتر دوست داری. پس چرا میخواستی بروی پزشکی؟ نمیدانی! غلت میزنی و صدای میلههای تخت درمیآید...
بالاخره یک روز ظهر، حوالی ساعت دو، مینشینی روی صندلی اتاق همان استاد و با هر کلمهای که میگویی، انگار جان میدهی: «من واقعا این #رشته رو دوست ندارم. اون رشتهای هم که فکر میکردم دوست دارم، الان که دقت میکنم، میبینم #دوست ندارم. اصلا دیگه نمیدونم چی دوست دارم و چی دوست ندارم! آقای دکتر! من اگه به خونوادهم بگم درست درس نمیخونم، خیلی ناراحت میشن. ولی واقعا نمیتونم #تمرکز کنم و #درس بخونم. الان ترم دو هستیم و من هنوز نتونستم با شرایطم کنار بیام!»
- شما سه سال برای کنکور خواندید! چرا به این چیزها زودتر فکر نکردید؟
- این قدر درس میخوندم که وقت فکر کردن نداشتم!
جوابت قانعش میکند.
چند دقیقه بعد که میآیی بیرون، شمارهتلفن یک معلم هنرستان که اتفاقا همسر استاد است، اضافه شده به شمارههای گوشیات. احساس خالی شدن داری و فکر میکنی حالا وقتش است تصمیمی که باید در همان پانزده- شانزده سالگی میگرفتی را بگیری و #هنر بخوانی. راه سخت و طولانیای در پیش داری... موفق باشی عزیزم!