برشی از کتاب در دست چاپ «ماریکوری در آشپزخانه»
#خدیجه
کوثر شیخنجدی
خدیجه دختر سبزه، آرام و کمحرفی بود که کلاس سوم دبستان شده بود رفیق جینگ من. زنگهای تفریح دست میانداختیم گردن هم و بلندبلند شعر میخواندیم و میخندیدیم. توی کلاس، تنگ هم مینشستیم و ریز ریز، از زیر میز، لواشک میخوردیم. روزهای بارانی هم توی چالههای آب، پا میکوبیدیم و تا سر کوچهی خدیجهاینا- وسط بازارچهی امانیه- «خوشحال و شاد و خندانم»گویان ز غوغای جهان فارغ میدویدیم. اما آخرای همان سال بود که خدیجه یهو غیب شد...
یکی دو ماه بیشتر از کلاس پنجم نگذشته بود و داشتم توی راه برگشت از مدرسه، لواشک آلو را با حس غرور ناشی از پیشکسوت مدرسه شدن مزمزه میکردم. یک مداد کلهعروسکی خیلی بزرگ هم برای خودم خریده بودم که به خودم حالی داده باشم. توی عوالم خودم بودم که دیدم خانمی با چادرعبایی و یک بستهی بزرگ سبزی جلوم ظاهر شد و حالا نبوس و کی ببوس! سخت بود باور کنم خدیجه است؛ یهو بزرگ شده بود. حتی از کلاسپنجمیها هم بزرگتر. یعنی اندازهی مامانها! اینقدری که #خجالت میکشیدم نگاهش کنم. او هم انگار خجالت میکشید. نگاهش را انداخته بود به جایی که هیچ کجا نبود. اصلا انگار که #غریبه شده باشیم؛ دو تا غریبه، از دو عالم
ناموازی...
توی دستهای لاغر و کشیدهاش دو تا دستبند زرد بزرگ بود و زیر سنگینی زنبیل خرید، رگهای آبی ملتهب و لرزانش به جایی زیر عبا میخزیدند. با لبخند کمرنگی روی لبهای نازکش، توی مانتو شلوار مدرسه نگاهم کرد. نگاهی آمیخته به شرم و شوق و غم و تسلیم...
مثل سابق لواشک را نصف کردم و بهش دادم. اما چشمش خیره مانده بود به مداد عروسکی توی دستم. گفتم: «بیا خدیجه، اگه خوشت میاد برای تو!» در حالی که سعی داشت به چشمهایم نگاه نکند، گفت: «نه، دیگه به درد من نمیخوره. باشه برای خودت!»
آن روز نفهمیدم خدیجه دقیقا چه مرگش شده بود که دیگر نه #لواشک میخورد، نه #مداد لازم داشت. فقط دستبند زرد و بزرگ و لبخند بیروحش تا هنوز از یادم نرفته...
مارینا تسوهتایا بانوی شاعر روس اینگونه سروده است:
«چگونه خواهم زیست
نابینا و یتیم
در دنیایی که از آن بینایان و اصل و نسبداران است
جایی که عشق
در مغاکی به ژرفای نفرت مدفون است
چگونه خواهم زیست
ساده و طبیعی
همچون پرندهای نغمهخوان
رها از دغدغهی حد و مرز
در دنیایی بر اساس اعداد و ارقام»
چگونه خواهند زیست خدیجهها؟