سرخی «آبدان» در چشمهایش
یال قشنگ
گالیا توانگر
اسب سفید یالقشنگی آن سوی صیفیکاریهای آبدان در جستوخیز بود. دویدن در پی آن اسب و لمس یالهایش وسوسهای در دلم به پا کرد. پدرم کنار لندرور داشت با کشاورزان صحبت میکرد. تلمبهای نفسنفسزنان در انتهای صیفیکاری آب را با فشار بیرون میداد. قطرههای آب زیر نور خورشید مثل دانههای الماس پرش میکردند. اسب به سمت تلمبه رهسپار شد؛ من هم یواشکی به آنسو روانه شدم.
دلم هوس آن قطرات آب را داشت، چون خورشید با اینکه بهار بود، داغ میتابید! اسب سفید یالقشنگ دهنهاش را به آبی که از تلمبه فواره میکرد، سپرد. من هم عکس خودم را در جوی آبی که همان نزدیکی روان شده بود، برانداز کردم. موهای صاف مشکی یکدستم از زیر روسری آبی بیرون زده بود و در دست باد نوازش میشد. تا بینهایت روبهرویم صیفیکاری سبز زمردین در زیر انوار طلایی خورشید میدرخشید. بادی خنک در این گرما غنیمت بود تا زنگولههای عرق همراه با قطرات آب را از صورتم پاک کند.
گوجههای سرخ آبدان از لابهلای بوتهها به هر رهگذری #سلام میکردند. من هم گهگاهی فرصت میشد به همراه پدرم در سفرهای مأموریتیاش به این همه زیبایی سلام کنم. پدرم ارزیابی میکرد که کشاورزان چقدر کود و بذر نیازشان است. بین آن همه زیبایی فقط من بودم و یالقشنگ و خورشید!
چند دانه عرق به داخل چشمم سر خوردند و کمی تار میدیدم. یکباره که به داخل آب نگاه کردم، دیدم یک شکل دیگر شدهام! روسریام #آبی بود اما پوست صورتم سبز تند شده بود و موهایم فرفری!
قلبم فرو ریخت؛ وقتی صدای دختری همسنوسال خودم را از پشتسرم شنیدم، تازه فهمیدم این عکس اوست. طرح لبخندش در #آب میرقصید. او هم یک روسریآبی مثل من بود. یک سوت کشید و یالقشنگ سر بلند کرد و به سمت دخترک آمد. به او گفتم: «میشود به یالهایش دست بکشم؟ لگدم نمیزند؟ راستی اسمت چیه؟»
- اسمم #حنانه است. چرا نمیشود دست بزنی؟ فقط باید نگاهت که به چشمهایش میافتد #مهربان باشد!
- چطور نگاه کنم که مهربان باشد؟
- تو مثل خودت نگاه کن! او خودش تشخیص میدهد که نگاهت مهربان هست یا نه!
یالقشنگ چشمهای میشی درشتی داشت. لحظهای به صورتم خیره ماند. دستهای خیسم را جلو بردم. نجیبانه نگاهم میکرد و احتمالا نگاه من را مهربان یافت که گذاشت راحت نوازشش کنم.
حنانه کوچکتر از من به نظر میرسید. نگاه کودکانهاش در پی سنجاقکی پریدن گرفت. دهانهی اسب را گرفته بود و در امتداد بوتهها به سمت پدرم و کشاورزان برگشتیم. حنانه اسب را به درختی بست و پدرم در حالی که داشت با یکی از کشاورزان- که بعدا متوجه شدم پدر حنانه است- صحبت میکرد، ناگهان رو به من بلند گفت: «جایی نرو! برای ناهار خانهی دوستم دعوتیم.»
حنانه گوشهی پیراهن پدرش را کشید و پرسید: «بابایی! خانهی ما میآیند؟»
- آره عزیزم! با دوستت بروید خانه. دست و صورتتان را بشویید، ما هم میرسیم.
خانهی بسیار سادهای بود. با چند تا حصیر و گلیمهای کلهاسبی که لبهشان روی هم قرار میگرفت، فرش شده بود. دور تا دور اتاق نشیمن، پشتیهایی چیده بودند در نقشها و رنگهای مختلف.
حنانه رفت آشپزخانه پیش مادرش. از داخل اتاق نشیمن به آشپزخانه نیمنگاهی انداختم. من در جایی نشسته بودم که بیآنکه دیده شوم، میتوانستم آشپزخانه را دید بزنم. دو قابلمه روی اجاق بخارشان بیرون میزد. با خودم گفتم: «شاید لاخلاخپلو باشد.» از طعم #هامور خوشم میآمد.
حنانه دست خالی از آشپزخانه بیرون آمد. روبهرویم کز کرد و نشست. در صورتش #مظلومیت بود با چاشنی خجالت!
خیلی متعجب بودم. با خودم گفتم: «شاید زیاد هم راضی به آمدن ما نبودهاند!»
پدرم هم از راه رسید و به یکی از پشتیها تکیه زد. مرد صاحبخانه وارد آشپزخانه شد تا #چای بیاورد.
مادر حنانه داشت گوشهی لبش را میگزید و با پنجههایش به صورتش میزد! او و شوهرش خیلی آهسته با غضب چیزهایی میگفتند. آنقدر آهسته که فقط لب میزدند. دیگر یقین داشتم که اتفاقی افتاده است.
مرد صاحبخانه با سینی چای به اتاق بازگشت. چای خوردن پدرم و صاحبخانه ساعتی طول کشید. شکمم به قار و قور افتاده بود. تنها گرمای اجاق از آشپزخانه بیرون میزد. بوی هامور که هیچ، اصلا بویی نبود.
صاحبخانه در گوش پدرم خیلی آرام پنج دقیقهای صحبت کرد. پدرم گفت: «خواهش میکنم... ما به شما زحمت دادیم... هر چه هست با هم میخوریم...»
سفره که پهن شد، نان محلی بود و خیار و گوجهی آبدان. کمی هم پنیر گذاشتند. زن از آشپزخانه بیرون آمد و به اتاق کناری رفت. در این مسیر رو به من و پدرم هم سلامی گفت. اما سر سفره ننشست.
من ماهی هامور میخواستم. دستکم #خرماپلو هم خوب بود. توی دلم گفتم: «چرا این چیزها را توی سفرهشان گذاشتهاند؟! مگر صبحانه است؟!» پدرم که از مبهوتیام چیزهایی فهمیده بود، محکم به پهلویم زد. گیج و ویج شده بودم. فقط متوجه شدم که باید زبان به کام بگیرم و سؤالی نپرسم. حنانه هم فرز آمد و خودش را در اطراف سفره جا داد. پدرم گفت: «بسمالله...»
چند لقمهای خوردیم و بلند شدیم. مرد پدرم را به داخل آشپزخانه صدا زد. از قابلمهها همچنان بخار بلند میشد.
یکی یکی در قابلمهها را برداشت. آهسته به پدرم گفت: «الان هیچ چیز توی دست و بالمان نیست مهندس! منتظر فروش این برداشتمان هستیم تا آخر هفته. زنم پیش پای ما دو تا قابلمه آب گذاشت روی اجاق تا شما خیال کنید #غذا در منزل داریم؛ ولی من چون دیدم شما از خودید، اصل ماجرا را گفتم و با همان #نان و #پنیر که این چند روزه خودمان سر کردهایم، از شما پذیرایی کردم.»
دست و پایم یخ کرد. برگشتم حنانه را جستوجو کنم. از پنجرهی باز اتاق، حنانه را دیدم که لابهلای سبزیهای زمردین با یال قشنگ مشغول جستوخیز بود.
سه تا گوجه از سفره قاپ رفتم؛ یکی برای خودم، یکی برای حنانه و دیگری برای یالقشنگ...
آبدان؛ نام یکی از شهرستانهای استان بوشهر
هامور؛ یک نوع ماهی خلیجفارس
لاخلاخپلو؛ غذایی که با ماهی هامور پخته میشود و حالتی شبیه دمپختک دارد. شهرهای اطراف به این غذا #مچبوس هم میگویند