سردار بودی و خود را سرباز میخواندی
نویسنده : مهدی زارع
سنگ هم که باشد، از تو اگر بگذرد دلش آب میشود؛ ابر بهاری که جای خود دارد. من اگر جایش بودم، خون گریه میکردم. هر بار که رد میشود، میبیند یک عده پروانهوار طوافت میکنند ولی او حتی نزدیکت هم نمیتواند بشود و تنها غبطهی فاصلهی کم آدمخوبها با تو را میخورد. نمیداند که آنها هم حسرت فاصلهی غباری را میبرند که توی شیشه، سر آسوده به سنگ مزارت گذاشته و شاید آن غبار هم... از میان ابر و باد و مه و خورشید و فلک و آن دخترک که گوشهی چادر مادرش را چسبیده و زل زده به قاب عکس قدیمیات در حاشیهی اروند، کی به تو از همه نزدیکتر است حاجقاسم؟
میآیند و پایت تجافی مینشینند و با سر انگشت، سه بار به شیشه میزنند و بعد سر پایین میاندازند و بعدتر... باران! باز باران! باکلاسشان هم ایستاده، عینک آفتابی مگسیاش را در میآورد و دستها را جلویش گره میزند و گردن خم میکند و او هم... باران! باز باران با ترانه! آسمان ابری و متلاطم قلبشان که آرامتر میشود، هر کدام گوشهای خوشمنظره کنارت دست و پا میزنند. جوت میگیردشان. جو حق. جو حاجقاسم. هوای کربلا. اتمسفر کربلای چهار. اکسیژن کربلای پنج. فضای بینالحرمین. فضای بین حرم تو و همسنگران جبهه و جنگت. قطعهای از بهشت... باز باران با ترانه با گهرهای فراوان...
میخواهند فکرشان را به رختآویز خاطرهای بیاویزند. ناگاه و بیاختیار، تصور نخنماشدهی خود را بر میخ دیوار نیمهفروریختهی «آغاز این ماجرا» افکنده میبینند. همان صبح کذایی یادشان میآید. وقتی که اشکباران، انتظار تکذیب خبر را میکشیدند. از داخل اتاق، صدای تلویزیون را گوشایستاده بودند که مبادا بقیه، دیدهی سرخ و ترشان را ببینند. همان اوقات تاریکی را میگویم که هر چند دقیقه یکبار چشمشان از #اشک پر و خالی میشد. یاد تکهپارههای دردناکی از جوانیشان میافتند که جای خالی «قهرمان من» در آن سنگینی میکرد. خوشمزگی دختر تهتغاری مادری جلوی چشمت میآید: «گریه نکن مامان! اون آقاهه شهید نشده! داره توی تلویزیون حرف میزنه!» باز مادر میزند زير گريه. دخترکش اما خوشخوشان و شنگول، چهار طرف مزار را لیلیکنان به یکدیگر میدوزد. پدری هم به پسربچهی تپلش که دست در دست او دارد، نگاه میکند و آپارات پستوی خاطراتش کار میافتد:
- میخوای امروز تو هم مثل بابا لباس سیاه تنت کنی؟
- نه، من میخوام لباس جنگی بپوشم!
و او نیز با دست دیگر، چشمهایش را میپوشاند. من اما از کنارت جم نمیخورم. چشم دوختهام به «سرباز» و گوش سپردهام به سپهر خاطرههایم: «باز باران با ترانه با گهرهای فراوان میخورد بر بام خانه».
***
داعش را که کشتی، مادربزرگم همهی محله را با بوی اسفند خرجی داد. هی به سینهاش میکوبید و میگفت: «قوربان کسیم سنه اوغلوم. حلالت اون شیر پاکی که مادرت بهت داد. سنه سوت وئرن ننهوه قوربان اولوم». مدام با لهجهی شیرینش قربانصدقهات میرفت و اسپند توی آتش میپاشید و موزون میخواند: «چشم نخوره الهی!» طفلکی جنگدیده بود و ساده. میفهمید چه کردهای. یک دلم میگوید خوب شد که نبود و ندید چطور چشمت زدند. یک دلم میگوید خوب شد که مادر خودت هم نبود. همانی را میگویم که چهرهی دلنشین و قد خمیده و عینک فایبرگلس سیاه و آن لبخندی که به نرمی روی صورت خواستنیاش پخش شده بود، چرم دل آدم را آب میکرد. همانی که وقتی با اورکت خاکی، دستت را دور گردنش انداخته بودی، لنز دوربین را شرمنده از لطافت و نفوذ لبخندتان کردید و تصویری آفریدید که یک عمر با دیدنش، قند در دلمان آب شود. مادرت اگر بود و از همان عکسها اینبار با قبر سفید شیشهپوش همیشه خیست میگرفت که ما میمردیم... یک لحظه چشمم سر میخورد روی آرم «الله». مکثی میکنم و دوباره میکشانمش روی «سرباز».
***
باشد آقا... تو سرباز! ولی سربازی که سیاه و سفید روزگار را دیده و فهمیده و به آخر خط رسیده، دیگر سرباز نیست. مهر آزادی پای قبالهاش میخورد و مختار است هر چه میخواهد باشد. تو اما باز سرباز ماندی. ماندی و نگاهت را به چشمهایش دوختی. دوختی دهان حرافان و آنچه او خواست شدی. شدی مشاور، وقتی که او گفت و ماندی سرباز، وقتی که او خواست. این بود راز اینکه در قلب و چشم همه #سردار بودی، در حالی که خود را مصرانه #سرباز مینامیدی... و چه شایسته نامید تو را همان والاعلمدار حق: «شهید زنده». کار را یکسره کرد. یعنی تو خیلی وقت پیشها به انتهای خط رسیده بودی و او تو را فهمیده بود. میفهمید که جسمت کفاف روح وسیعت را نمیدهد و حکما سابقهی آن برای یک سال و دو سال و ده سال نبود و قطعا انتظار در پیلهی جهاد بود که پروانهای چنین سبکبالت ساخت. حال که رها و زندهتر شدهای، ما نیز ایستاده برایت دست میزنیم...