میخواهم از شصتسالگی مثل ششسالهها لذت ببرم
نویسنده : سایه سیفی
گاهی آنقدر در کوچهپسکوچههای شاد کودکیام غرق میشوم که زمان را از دست میدهم؛ مثل ورقزدن کتابی که برای چندمین بار سطر به سطرش را عاشقانه خواندهام. خوابهای مربوط به آن دوره را ساعتها مثل آبنباتهای رنگی ته جیب ژاکت بافتنی مادربزرگ، با تمام وجودم مزه میکنم. طعم یادآوری هر کدام از روزهای بچگی با دیگری فرق دارد. گاهی حتی روزهایی را بهخاطر میآورم که زهر مرورشان، کام چند روز آیندهام را تلخ میکند اما هنوز برای به یادآوردنشان اشتیاق دارم. هر بار گویی در مکعبی تاریک پرت شدهام و بیآنکه بدانم کجای این حجم ایستادهام، جرقهی یک خاطره، گوشهی تاریکی از روزمرگیام را روشن میکند. آه که دلم پر میزند برای دوباره زیستن در هوای کودکی. چه تلخ و چه شیرین، زیبا است. خیلی شنیدهام که «آن روزها دخترها زود عاشق میشدند و پسرها به چشم بر همزدنی پشت لبشان سبز میشد» اما یادم هست صبح روزی که برای دوستم مریم خواستگار آمد، تا عصر کشبازی کردیم و از ته دل به رهگذران بیچاره خندیدیم. فردای عقد اجباری مریم، انگار همهی ما بزرگ شده بودیم و وقتی برادر لیلا خودکشی کرد، بزرگتر. یک روز وسطی را کنار گذاشتیم و روزی دیگر با سنگهای لیلی در همان وسط کوچه خداحافظی کردیم. آنقدر در گوشمان از بزرگشدن روضه خواندند که دیگر دامنهای چیندار برایمان هیچ جذابیتی نداشت. بزرگترها متوقع میشدند و ما بزرگ میشدیم و قد میکشیدیم و هر لحظهی این سیر تکامل ناخواسته، ما را از خودمان دور و دورتر میکرد. بعضی وقتها از اینکه کسی حواسم را جمع گذرا بودن کودکی نکرد، لجم میگیرد. حالا اما انبوه خوشبختیهایی که دیگر ندارمشان، هم آرامم میکند و هم آزارم میدهد. پیوند شومی دارند این «تضاد» و «فقدان». برای همین است که دوست ندارم بیش از این بزرگ شوم. با اینهمه زمان میگذرد و میرا بودن آدمی انکارناپذیر است. ثانیه به ثانیه به چهلسالگی نزدیک میشوم و این داغترین خبر این روزهای زندگی من است. بزرگترها با اشاره و کنایه نشان میدهند که از من، من دیگری را، من عاقلتری را و من بزرگتری را تمنا دارند و تحت هیچ شرایطی با این من سر به هوای هنوز دلبسته به عموزنجیرباف، آبشان در یک جوی نمیرود. میخواهند مثل عصاقورتدادهها بنشینم و مدام حرفهایشان را تأیید کنم و نصیحتهایشان را بپذیرم. انتظار دارند پا به سن گذاشتنم را با رفتارهای خشک و خشن به رخ کوچکترها بکشم. همانها که حالا دلم میخواهد ساعتی به جایشان زندگی کنم. گاهی البته زیر بار میروم و از آنجا که خلقیات من حد وسط ندارد، درست وسط خلبازیهایم، میشوم یک سایهی سنگین و ترسناک بالای سر بچهها. خیلی زود اما ورقم برمیگردد به همان من عاصی از چهلسالگی. من بازیگوش. من همین متن. من همین نقطهها و کلمهها و جملهها. بعد با خودم فکر میکنم «بگذار این آدمها که کودکی را در من کشتهاند، خیال کنند دیوانهام یا اینکه قدرت کنترل کودک عصیانگر درونم را ندارم». اصلا بازی کردن من با بچههای همسن و سال دخترانم، چه ایرادی دارد؟ واقعا چه ایرادی دارد که پا به پای کودکان تازه زبان باز کرده، بلند بلند بخندم؟ یکبار هر چه گفتید، گفتیم «چشم» و لذت دنیا را فروختیم به این بزرگسالی پردردسر. اینبار کودکیام را به هیچ کدام از ضوابط مستبدانهی شما آدمبزرگها نمیفروشم و حتی توصیه میکنم خودتان هم برگردید به روزهای اول دبستانتان، به اولین باری که الفبا نوشتید، به اولین سرمشقی که از معلم یاد گرفتید، به اولین بیستی که از درس ریاضی گرفتید، به اولین گازی که به بستنی زدید، به اولین پولی که از کیف مادرتان کش رفتید، به اولین عروسکی که کوک کردید، به اولین غذایی که پختید، به اولین بادبادکی که هوا کردید، به اولین کتابی که خواندید و به اولین هورایی که بعد از اولین زنگ آخر مدرسه کشیدید. فقط کافی است برای چند لحظه در خیال خود به روزگار خوش کودکیتان برگردید تا حظ دنیا را ببرید. سن چیزی نیست که بالارفتنش نشانهی پیری باشد. راست گفتهاند که فقط یک عدد است. پس یک چرخ که نه، یک تهچرخ تر و تمیز بزنید لابهلای خاطرات بچگیتان و بوی لذتبخش زندگی را استشمام کنید. آزادانه نفس بکشید و حتی وقتی شمع شصتسالگیتان را فوت میکنید، با خودتان زمزمه کنید: «یک صفر مگر چه ارزشی دارد؟ میخواهم از شصتسالگی مثل بچههای ششساله لذت ببرم!»