
باز بودن شبانهروزی اتوبان شهید بابایی به روی اهل توبه را برای بازگشت به خدا به فال نیک بگیریم
نور بالا
نویسنده : بابک محرمی
غرق در لذت بودم. هر شب همین بود برنامهام. اوایل بعد از تماشای چند تا از همین مستهجنات خاکبرسری، حالم حسابی روبهراه میشد و بعدش جلدی میرفتم استحمام و همان زیر دوش، استغفار میکردم اما باز همان زیر دوش، دوباره سر و کلهی شیطان پیدا میشد تا عوض سرخی آتش نار، سبزی صابون گلنار را به چشم من بازیگوش بیاورد. عوضی مهارت داشت در کارش. من هم که رفیق پایه و بگیر سادهتر از پینوکیو. با این فرق که من به جای آنکه مثل پینوکیو دماغم دراز شود، مدام بر قطر پروندهی گناهانم اضافه میکردم. پوستکلفت شده بودم. میدانستم این کارها گناه است ولی نمیتوانستم از لذتشان چشمپوشی کنم. ارادهام ضعیف بود و امارهام ماشاءالله هزار ماشاءالله. این اواخر البته به یکی- دو تا بسنده نمیکردم. در مدرسه هم به واسطهی همکلاسیهای اهل حال، اسم چند تا سایت مثبت هجده را یاد گرفته بودم و هر شب هر شب کارم شده بود وبگردی. روزها ولگردی و شبها وبگردی. خانوادهام اما به شهادت فولدر پوششی سخنرانیهای استاد حسن رحیمپور ازغدی در لپتاپم کاری به کارم نداشتند ولی رفتهرفته شمار شبهایی که به حمام میرفتم زیاد شد و خانواده هم مشکوک. اولش سخت بود ولی یک روز تصمیم گرفتم نمازم را ترک کنم. چه فایده داشت نمازی که عوض خدا، گمشدههای دیگرم را به یادم میآورد. گمشدههایی مثل نشانی فلان پیج اینستاگرام که ادمینش «خالهسوسکه» بود و ادعا داشت از هر شهری در هر سایزی عروسک دارد. مثل چی داشت خالی میبست...
آن شب در اتاق را مثل هر شب قفل کرده بودم. آن زمان که کلاسهای درس حضوری بود، میرفتیم همینها را با همکلاسیها تماشا میکردیم و دور هم لذت میبردیم. گاهی بخت و اقبال یارمان میشد و یکی از همکلاسیها که خانوادگی کارشان همین بود، ته استکانی برایمان میریخت و لذتمان را دوچندان میکرد. از کل غزلیات حافظ، عرقیجاتش را چسبیده بودیم و وقتی ترشحات خیام هم به خیمهمان اضافه میشد که دیگر برایتان نگویم. وصفالعیش یکصدم عیش هم نیست، چه برسد به نصفش؛ اما چاره چیست. مینویسم...
از وقتی که دیگر به مدرسه نمیرفتم، به بهانهی کلاس مجازی بیستچهاری در همان مجازستان سیر میکردم. یک خوبی دیگرش نبود آن مزاحم بود. بچهشیخ کلاسمان را میگویم که هر روز میآمد و به حساب خودش ما را به راه راست هدایت میکرد. ما هم چند بار دست و پایش را گرفتیم و سعی کردیم به زور، همین فیلمها را به او نشان بدهیم. الحقوالانصاف حتی یک نگاه هم نمیانداخت به چیزی که ما شبانهروز، دربهدر دنبالش بودیم. پدرصلواتی نوربالا میزد و بیشتر میخورد همسنگر شهدای دههی شصت در سهراهی شهادت شلمچه باشد تا همنسل ما جک و جانورهای سر به هوا...
نیمهشب آنشب همینطور داشتم برای خودم لذت عالم را میبردم و حال خودم را نمیفهمیدم که ناگهان عکسی برایم ارسال شد. پراند. حالم را به کل پراند. باورم نمیشد اینقدر سمج باشد جوجهشیخ کلاس. در فضای مجازی هم ول نکرده بود گشتی که در فضای واقعی گاه و بیگاه برای ارشاد ما راه انداخته بود. البته از #حق نگذریم این اولین ارتباط جدیام با او بود بعد از چند ماه. عکس را باز کردم. پسری با شلوار جین چسب در کنار دوستانش. شاید در فضای دانشجویی. عکس، قدیمی بود و هیچ توضیحی زیرش نداشت. عقلم کمکم آمد سر جایش. یک «سلام» برایش فرستادم و توضیح خواستم. جوابم را نداد. چند دقیقه بعد تماس گرفت. خواستم جوابش را ندهم...
در جایی که عدهای آن را #بهشت میخوانند، تکیه زده است به صندلی. در یکی از شاخترین دانشگاههای ایالات متحده. عدهای از همکلاسیهایش در کف آن نمرهی نوزدهاند. عدهای دیگر در کف قبول نکردن همصحبت. خودش اما سر و رویش را از کف حمام شسته و نشسته با عدهای عکس بگیرد. با شلوار جینش در کنار همکلاسیهای خلبانش. شاید این عکس بتواند راهنمایی شود برای همگان. شاید اگر کسی فکر چشمچرانی به ذهنش رسید، بتواند چهل سال بعد، این عکس را ببیند و عبرتی شود برایش. عکس از دانشجویی که توانست خودش را پاک نگه دارد و حجتی شود بر همهی کسانی که با دیدن یک عکس یا فیلم یا حتی یک لبخند، عنان نفس از کف میدهند. وقتی خانوممعلم جوان زیبارو نمرهی عباس بابایی را خواند، همه تعجب کردند. نوزده. تعجب وقتی بیشتر شد که فهمیدند آن غلط را هم عمدی نوشته تا به جایزهای که معلم گذاشته بود نرسد. عدهای در کف نمرهی نوزدهاند و عدهای در کف دختران آمریکایی که در اختیار خلبانها میگذاشتند تا با آنان صحبت کنند و روانتر آمریکایی حرف بزنند. آب از لب و لوچهی خلبانهای دیگر آویزان شد اما عباس با قاطعیت آب پاکی را ریخت روی دست همگیشان. آخر عباس فقط یک همصحبت داشت. خودت نگاه کن دیگر. کف حمام از سر و کولش شسته و کنار دوستانش نشسته. با شلوار جین و تیشرت راهراه. البته با وجود آن توطئه بعید است خودش را درست کفمالی کرده باشد. توطئهای از جنس زلیخا. از آن توطئهها که درها قفل میشود و شیطان وارد. نفر سوم هم زلیخا است؛ بهترین و خوشگلترین دختر دانشگاه آمریکا از نظر همهی همکلاسیها. عباس روحش هم از نقشهی نارفیقها بیخبر بود؛ تا اینکه خودش را در حمام میبیند و دری بسته و عروسکی که آمده بود تا همنفس با ابلیس، یوسف را به چاه لفت و لیس بیندازد. عباس که حالا فقط به عهد خود با خدایش فکر میکرد، زیر لب «معاذ الله» گفت و به پشت وان حمام رفت و آنقدر فریاد کشید تا همه خبردار شوند و او را که از نظرشان دیوانهای بیش نبود نجات دهند. عباسی که در آنجا حتی در اتاق ژنرال آمریکایی، نماز اول وقتش ترک نشده بود روی روزنامهای به عنوان سجاده. او که هر شب میدوید تا افکار مسموم را از مغزش دور کند. شاید هم داشت از شیطان فرار میکرد. شیطان هم هیچ وقت از رو نمیرفت و همینجور به تعقیب و گریز ادامه میداد تا مرداد سال شصت و شش. تا لحظهای که خلبان عباس بابایی در آسمان به سوی خدا پر کشید...
داستان عباس برایم داستان جالبی بود. آنهم از زبان کسی که چشم دیدنش را نداشتم؛ جوجهشیخ. برای اولین بار بدون اینکه او را دست بیندازم تا آخر به صحبتهایش گوش کردم. حتی اولش تصمیم داشتم کمی اذیتش کنم اما هر چه از داستان میگذشت، بیشتر غرق عباس و مردانگیاش میشدم...