
دیگر تیله شده بود تمام زندگیام و همه این را فهمیده بودند
تیلهباز
نویسنده : ساناز پیشدار
هشت ساله بودم که تیلهباز شدم. تازه رفته بودیم ده جدید. «جدید» که میگویم، نه آن بالابالاها. چند ده پایینتر از ده خودمان. یادم هست یک روز سیل آمد و همهی وسایلمان را با خودش برد. نه جایی را داشتیم بمانیم و نه چیزی برایمان مانده بود. آنقدر رفتیم این ده و آن ده و التماس کردیم تا بالاخره یکجا راهمان دادند. روزهای سختی بود. بچه بودم ولی به قول بیبی این چیزها را زود مفتلت میشدم. پیرزن به ملتفت میگفت مفتلت. یکجور بامزهای هم میگفت که دل آدم را میبرد...
روزی که رفتیم خانهی جدید، به خاطر دوری از دوستهایم، مثل الاغ باباحاجی عر میزدم. چپیده بودم کنج خانهی بیست- سی متریمان و گریه میکردم؛ آنقدر که یک روز بابا کفری شد و رفت بیرون و با چند #تیله برگشت و گذاشت کف دستم بلکه ساکت شوم. نمیدانم چطور و از کجا تیلهها را آورده بود. تا آنموقع تیله نداشتم. یعنی وسعمان نمیرسید بخریم. گاهی با مجید، رفیق شیشم، ایستگاه «رضا تیلهای» را میگرفتیم و تیلههایش را کش میرفتیم. مجید عاشق تیله و تیلهبازی بود ولی من هفتسنگ را بیشتر دوست داشتم، چون میتوانستم با دمپایی عقدههایم را سر «اصغر کفشی» خالی کنم که ندیدبدید با کفشهایش، بیکفشی را خار میکرد در چشمهای من و مجید...
تیلهها را نگاه کردم؛ عجب رنگی داشتند، عجب پرهایی داشتند. حالا دیگر گریههایم تبدیل شده بود به هقهق آهسته. بیبی آمد و بغلم کرد و دلداریام داد. اشکهایم را پاک کرد و همدردم شد. گفت بهجای آبغورهگرفتن، بروم با بچههای ده جدید بازی کنم. گفت زندگی همین است؛ پر از آمدنها و رفتنها. گفت نباید به چیزی، جایی، آدمی وابسته شوی. گفت به احدالناسی دل نبند، حتی به من که بیبیات باشم...
مثل همیشه با حرفهایش، زود ملتفت شدم و از خانه زدم بیرون. خانهمان از بقیهی خانهها فاصله داشت؛ ما یکسر رودخانهی خشکشده بودیم و بقیه سر دیگرش. خانههای دیگر هم مثل خانهی ما چوبی بودند و حصیری. تا چشم کار میکرد خاک و تپه بود در ده. آن موقعها فکر میکردم همهجای دنیا مثل ده ما خاکی و بیزرق و برق است؛ نه دستشویی دارند، نه دکتر، نه مدرسه و نه حتی آبی برای خوردن. از بس دنیایم خلاصه شده بود در آن بیابانهای گرم و داغ جنوب. جنوب دوستداشتنی که اگر تیلهها را کمی محکمتر پرتاب میکردیم، تا ساحل خلیج فارس میرفت و سر از جیب گشاد جاشوهای زحمتکش درمیآورد...
نرسیده به خانهها، بچهها جمع شده بودند و بازی میکردند. بیست- سی نفری میشدند. رفتم در جمعشان و خودم را معرفی کردم. قدبلندترینشان که بعدتر فهمیدم اسمش «قاسم یه کله» است، محکم و مردانه بهم دست داد و این یعنی مرا به دوستی پذیرفته بودند و میتوانستم باهاشان بازی کنم. نمیدانم اقتضای سنمان بود یا خاکیبودنمان که آنقدر زود با هم دوست میشدیم...
گرم بازی میشدم و به خاطر تازهواردیام، میخواستم گربه را همان دم حجله بکشم. برای خودم گرگ بودم. یکبار دمپایی را پرت کردم سمت بچهها که ناگهان صدای گریهای بلند شد. همه رفتند سمت صدا. هنوز بهشان نرسیده بودم که دیدم داد میزنند «زینب است» و میدوند سمت خانهها. دختری پنج- شش ساله افتاده بود روی خاک و آرام گریه میکرد. ترسیده بودم نکند طوریش شده باشد. اولش خواستم فرار کنم ولی آنقدر هول شده بودم که برعکس رفتم جلو. دستم را گرفتم سمتش تا از خاک بلندش کنم که چشمم افتاد به چشمانش. محو شدم یا مسخ، نمیدانم. بچه بودم خب؛ چه میدانستم #محو و #مسخ چیست. فقط حس کردم دوست دارم بنشینم و تا صبح چشمهای تیلهایش را نگاه کنم. انگار خدا همهی رنگهای عالم را جمع کرده بود یکجا و من را گذاشته بود وسطشان...
دیگر نفهمیدم چه شد. به خودم که آمدم، در خانه بودم و بیبی داشت باهام حرف میزد ولی من همهجا را رنگی میدیدم؛ حتی گیس بلند سفید بافتهشدهاش را. از بین حرفهایش «زینب» و «مریضی» و «بیچاره» را شنیدم. میگفت وقتی دمپایی خورده به ملاجش، حالش بد شده. میگفت مریض است و مرضش دوا و درمان میخواهد. میگفت همسایهها داشته و نداشتهشان را گذاشتهاند روی هم تا ببرندش شهر ولی دکترها گفتهاند باید پول بیشتری باشد تا خوبش کنند. میگفت نازنیندختر خیلی زنده نمیماند. میگفت و میگفت ولی من دیگر نمیشنیدم. حالم یکجوری شده بود؛ مثل وقتی که مامان مرد یا وقتی میدیدم دستهای بابا و احمد و مرتضی پر از زخم و خون است یا آن زمان که تکههای چوب خانه روی آب شناور بودند و بیبی گریه میکرد. دوست داشتم همان لحظه بروم و با زینب دوست شوم و با هم بازی کنیم و بهش بگویم مواظبش هستم و نمیگذارم بمیرد. در عالم بچگی با خودم میگفتم «کاش هفتسنگ دوست داشته باشه!» بعدش میگفتم «نه، دیگه هیچوقت هفتسنگ بازی نمیکنم. اگه باز دمپایی بخوره بهش و چشمهای خوشگلش دوباره پر از اشک بشه چی؟» یک آن حواسم رفت پی تیلهها. چقدر شبیه چشمهایش بودند؛ بهخصوص آنهایی که رگههای آبی داشتند. حس کردم چقدر تیلهها عمق دارند، چقدر پر از حرفند و چقدر دوست دارم نگاهشان کنم...
آن شب تا صبح زل زدم به تیلهها و دعا کردم زینب خوب شود. از فردایش، خروسخوان بیدار میشدم و با تیلههایم میرفتم آن طرف رودخانه. راه نیمساعته را ده دقیقهای میرفتم؛ آنهم با دمپاییهای حصیری پاره. آنقدر مینشستم و به تیلهها نگاه میکردم تا زینب بیاید. دوست داشتم با هم تیلهبازی کنیم و من به بهانهی نشانهگیری تیلهها، تا میتوانم در رنگینکمان چشمهای خوشرنگش غرق شوم. شبها هم کارم شده بود نگاهکردن به تیلهها و دعاکردن برای زینب و ترس از اینکه حالش بدتر شود. ظهرها که مامانش اجازه نمیداد زینب بیاید بازی، کیسهای برمیداشتم و میرفتم دم خانهها و میگفتم برای درمانش هر چه دارند بدهند. پسرهای ده را شیر میکردم برویم ده بالا و پول جمع کنیم برای زینب ولی هر بار وسط راه، یکی گوشمان را میگرفت و کشانکشان میآوردمان ده. یادم هست به بابا التماس میکردم من را هم مثل احمد و مرتضی ببرد شهر تا کار کنم و پول دربیاورم ولی بابا میگفت شهر جای بچهها نیست. غذا نمیخوردم تا پول کمتری خرج شود و ذخیره کنیم برای زینب. حتی میخواستم تیلههایم را بفروشم ولی هیچکس نمیخریدشان. همه نان میخواستند، نه تیله. بیبی میگفت اگر غذا نخورم، مریض میشوم. بابا میگفت اگر اینهمه تیلهبازی کنم، ازم میگیردشان ولی ملتفت نمیشدم و باز هم خروسخوان از خانه میزدم بیرون و خودم را در رنگ تیلهها غرق میکردم. دیگر تیله شده بود تمام زندگیام و همه این را فهمیده بودند. آنقدر دراز کشیده بودم کف رودخانهی خشک و تیلهها را بههم زده بودم و نگاهشان کرده بودم که ناخنهای دستم کبود شده بود و چشمانم تار میدید. از همه هم بیشتر عاشق تیلههایی بودم که سه تا پر بزرگ داشتند؛ معروف به تیلهی سهپر...
یک روز طبق معمول بیدار شدم بروم پیش زینب تیلهبازی و بعدش هم دم خانهها برای کمک. بیبی سر سجادهاش نبود. از بیرون صدای شیون و گریه میآمد. تیلههایم را برنداشته، دویدم بیرون. ترسیدم زینب باز خورده باشد زمین. رودخانهی خشک، پر بود از آدم. بین جمعیت میگشتم دنبال زینب. بیبی آمد و بغلم کرد و با زور به خانه برد. التماسش میکردم ولم کند تا بروم دنبال زینب ولی او آرام گریه میکرد و من را بیشتر به خودش فشار میداد. گریه میکرد و میگفت «زینب دیگر نیست، رفته پیش خدا!» ملتفت نمیشدم چه میگوید و باز هم میخواستم بروم دنبال زینب. هر چه میگفت آرام باشم، ملتفت نمیشدم. هر چه میگفت زندگی همین است؛ پر از آمدنها و رفتنها، باز هم ملتفت نمیشدم و میگفتم زینب منتظر است تا بروم خانهشان و بنشینیم با هم تیلهبازی کنیم. روز بعدش هم ملتفت نشدم و روزهای دیگرش هم. حتی الان هم ملتفت نشدهام...
حالا که سالها از آن روز لعنتی میگذرد و دنیا برایم بزرگتر از آن ده خاکی شده، با کیفی پر از آمپول در بیابانها میچرخم که مبادا بچهای دنیایش را در خاک و چوب و حصیر جا بگذارد، مبادا بترسد رنگهای زندگیاش را از دست بدهد و مبادا بزرگنشده و به آرزوهایش نرسیده بمیرد. حالا و بعد از گذشت اینهمه سال، هنوز آن تیلهها را نگه داشتهام و گاهی به یاد گذشته تیلهبازی میکنم و گاهی هم نمیدانم چرا ملتفت را اشتباهی یا شاید هم به عمد میگویم مفتلت. فقط هشت سالم بود که تیلهباز شدم...