
چکمهی آبی (قسمت چهارم)
طفل معصوم
نویسنده : زهرا تدین
آبادی ما فقط یک مدرسه داشت که ساختمانی قدیمی و کوچک بود با حیاطی درندشت و بزرگ. دور تا دور حیاط، کاجهای بلند ردیف شده بودند و جوی آب زلالی هم از وسطش میگذشت. یک گوشهی حیاط، دو تا اتاق و یک آشپزخانه بود که آقای ژاله- معلم و مدیر مدرسه- و همسرش آنجا زندگی میکردند. خانوم ژاله، زنی زیبا و کمرباریک بود با صورتی ظریف و بینی قلمی که همهی بچهها عاشقش بودند. جوان بود و در دلبری مهارتی قابل تحسین داشت. من اما به امام رضا قول داده بودم فقط با معصومه ازدواج کنم؛ برای همین اصلا عاشق خانوم ژاله نبودم. هر چند که لنگهی چکمهی آبیام پیدا نشده بود اما امام رضا معصومه را شفا داده بود و من باید سر قولم میماندم. پیدا نشدن چکمه هم تقصیر خود خرم بود که دخیلبستن به پنجرهفولاد را به دیدن بازار و مسافرخانه فروختم. خانوم ژاله زن تنبلی نبود اما در شأن خودش نمیدید که ظرفهای غذا را جلوی چشم بچهها در جوی آب وسط حیاط بشوید؛ برای همین ما را به کار میگرفت. ما هم برای اینکه نعمت شستن ظرفهای آقامعلم نصیبمان شود، توی سر و کلهی هم میزدیم و مثل جوجهاردک بالا و پایین میپریدیم که «آقا اجازه! میشه ما ظرفا رو بشوریم آقا؟» البته این همه شور و اشتیاق برای شستن ظرفها، نه بهخاطر تشویق آقامعلم بود و نه بهخاطر علاقه به خانوم ژاله؛ بلکه برای خوردن غذای ماندهی ته ظرفها بود. غذاهای خوشمزهی خانوم ژاله، برای ما که قوت غالبمان نان و ماست یا اشکنه بود و فقط سالی یک بار در شب عید نوروز، چشممان به جمال جناب پلو روشن میشد، حکم یک پذیرایی درست و حسابی را داشت و قبل از شستن ظرفها میتوانستیم حسابی دلی از عزا دربیاوریم. اگر اقبال به ما رو میآورد، برای تشکر شکلات یا آبنباتی هم نصیبمان میشد. در رقابت بین بچهها برای شستن ظرفها، من همیشه شانس بیشتری داشتم؛ چون پدرم، هم عضو انجمن اولیای مدرسه بود و هم با خان آبادی سلام و علیک گرمی داشت. یک روز که طبق معمول، بچهها به آقامعلم اصرار میکردند تا ظرفها را بشویند، قرعه به نام من افتاد. جوری خوشحال شدم که انگار چکمهام پیدا شده و یا مهستی زنم شده. ظرفها را برداشتم و با نگاهی مغرورانه به ترابدماغو پز دادم و رفتم کنار جوی آب نشستم. خوشبختی از این بیشتر نمیشد که شام دیشب آقامعلم لوبیاپلو بود؛ آنهم با دستپخت محشر خانوم ژاله که در کل آبادی لنگه نداشت. با دستهای کثیفم دولپی مشغول خوردن شدم. چشمهایم را بسته بودم و خودم را وسط ابرها میدیدم. بعد از هر لقمه هم ادا و اصول درمیآوردم و بهبه و چهچه میکردم تا حسابی دل بچهها را بسوزانم. چشمهایم را که باز کردم تا لقمهی آخر را بردارم، ناگهان خشکم زد. معصومه با آن چشمهای عسلی زیبایش جلویم ایستاده بود و نگاهم میکرد و از قیافهاش معلوم بود همهی حرکات شبیه به اجداد داروینیام را دیده است. داشتم از خجالت آب میشدم اما باید کاری میکردم و چه کاری بهتر از سهیم کردن معصومه در خوردن آن غذای بهشتی. ظرف پلو را که فقط یک لقمهاش مانده بود، تعارفش کردم و فکر میکردم با این کار، دست فردین را هم از پشت بستهام. اما معصومه برایم پشت چشم نازک کرد و راهش را کشید و رفت. انگار یک سطل آب یخ ریختند روی سرم. هاج و واج به لوبیاپلو نگاه کردم و در کمال ناراحتی، لقمهی آخر را هم زدم به بدن.
بعد از رفتن معصومه، عزمم را جزم کردم تا هر طور شده آبروی رفتهام را برگردانم. سر شب وقتی پدر از دوشیدن گاوها فارغ شد و به خانه برگشت، توانستم با آه و ناله، یک سکهی پنج قرونی از جیبش دشت کنم. فردایش در حالی رفتم مدرسه که هیچ لرد و تزار و دوکی را همشأن خودم نمیدیدم. دستهایم در جیبهایم بود و سکه را توی مشتم گرفته بودم و احساس میکردم پولدارترین آدم آبادیام. بعد از مدرسه، راه افتادم سمت دکان جمالخارجی. جمال، خارجی نبود بلکه بچهی ناف روستا بود اما معروف بود به «جمالخارجی» چون زهرمار هم که میخواستی ازش بخری، درمیآمد: «این خارجی اصله! شما چون آشنایی، برات آوردم!» دکانش پر بود از گلسر و سنجاقسینه و خرتوپرتهای دخترانه؛ اما از بین همهی آنها، یک گلسر از همه قشنگتر بود و بدجور چشمم را گرفت. رنگش طلایی بود و یک گل رز سفید رویش داشت. جمال میگفت چون خارجی اصل است، قیمتش کمی بالا است؛ پنج قرون. باید کل پولم را میدادم بالایش و چیزی برایم نمیماند تا خرج شکمم کنم اما دلم را زدم به دریا و خریدمش. تا کوچهای که خانهی کبلایی اسماعیل- پدر معصومه- آنجا بود، برای خودم رؤیا میبافتم و به این فکر میکردم که وقتی بزرگ شدم و دستم به جیب خودم رفت و با معصومه ازدواج کردم، بچهدار میشویم و من حتما برای بچهام چکمهی آبی اندازهی پایش میخرم تا هیچ کدام از لنگههایش را گم نکند. وقتی رسیدم، معصومه داشت در کوچه با دختربچههای دیگر خالهبازی میکرد. یک پیراهن گلبهی خوشرنگ با گلهای سرخآبی و دامن چینچین تنش بود و شلوار سفید سیمدوزی شده. دستهای از موهای خرماییرنگش هم از زیر روسری کجوکولهاش بیرون خزیده بود که حتی از طرهی طلاییرنگ کرهاسب مشقربونعلی هم قشنگتر بود. جلو رفتم و معصومه را صدا زدم. پاورچینپاورچین آمد طرفم. انگار به چیزی شک داشت. گلسر را که دادم دستش، لپهایش از خجالت سرخ و سفید شد اما نتوانست «نه» بیاورد. معلوم بود حسابی از گلسر خوشش آمده. اینبار لبخندی نثارم کرد و برگشت پیش بچهها. در راه خانه، از فکر اینکه پدر سراغ پنج قرونیام را بگیرد، دلم آشوب میشد. وقتی جلوی در خانه رسیدم، پدر هم که به خانهی داییغلامحسین رفته بود، سر رسید. خواستم سریع بروم تو تا یادش نیفتد سراغ پول را بگیرد اما چشمم به چیزی افتاد که میخکوبم کرد؛ لنگهی راست چکمهام که در راه برگشت از شهر گم شده بود، در دست پدرم بود. خودش بود؛ چکمهی آبیام! چکمهی آبی عزیزم! مطمئن بودم همان لنگهی گمشده است، چون لنگهی دیگرش را در هفت پستو قایم کرده بودم تا دست هیچ بنیبشری به آن نرسد. دویدم سمت پدر تا چکمهی دوستداشتنیام را بغل کنم. پدر اما یک پسگردنی نثارم کرد و مرا عین گوسفند زد زیر بغلش و گفت: «حالا از من پول میگیری که بری گلسر بدی به دختر مردم، ذلیلمرده؟ خجالت نمیکشی تو یه الفبچه؟ همین مونده که علیمراد و محمد، آمار کاراتو به این و اون بدن و همه به ریش من بخندن!»
من بودم و رقص چکمه در دست پدر که هی بالا میرفت و روی پشتم پایین میآمد و دردی که از خوشحالی احساسش نمیکردم.