آقابزرگ
نویسنده : فرزانهسادات حیدری
آن اوایل، کنار آمدن با این ماجرا خاطرمان را حسابی مکدر میکرد و اصلا نمیتوانستیم قبول کنیم که #آلزایمر دارد ذرهذره ما را از ذهن آقابزرگ پاک میکند. پیرمرد سالها مشتری ثابت مسجد موسیبن جعفر بود و راه خانه تا مسجد را چشمبسته میرفت و برمیگشت ولی یک روز هر چه نشستیم از مسجد نیامد. تا اینکه سه ساعت بعد، از چند خیابان آنورتر دیدیم که یکی از مسجدیها دستش را گرفته و آقابزرگ را دارد میآورد سمت خانه. این اولین مواجههی رسمی ما با فراموشی پیرمرد بود. قبلترها دیده بودیم که چند باری وسط نماز «اهدنا الصراط المستقیم» را زیر لب تکرار میکند، بعد یکهو مینشیند و حالت نماز را بههم میزند و با دلخوری میگوید: «یک عمر نماز اول وقتم ترک نشد؛ چطور الان یادم نمیاد بقیهی سوره رو؟» با خنده و شوخی حرفش را قطع میکردیم که «ما هم یک عمر غذاهای تکراری خوردیم ولی الان یادمون نیست شام دیشبمون چی بوده!» به خیالمان داشتیم آقابزرگ را دلداری میدادیم اما ته دلمان به غصهخوردنش #حق میدادیم. آخر، سورهای که از پنج- شش سالگی آویزهی گوش همه هست، توی هفتاد سالگی بالکل از خاطرت پاک شود، حتما عذابآور است. دکترها چند قلم دوا نوشته بودند تا فراموشی پیشرفت نکند ولی هیچ کدامشان اسمی از خوبشدن نیاورده بودند. بعضی شبها پیرمرد، حدودهای ساعت دو از خواب میپرید و فیلش یاد هندوستان میکرد. یا میخواست برود به عیادت کسی، یا دنبال لباسهای پلوخوریاش میگشت و فکر میکرد دعوتش کردهاند عروسی. یکبار اگر داییها جلویش را نگرفته بودند، همان نصفشبی میخواست برود عروسی پسر برادرش سیدطاهر. میگفت: «من عموی دامادم؛ زشته که دیر برسم!» آن موقع باید قانعش میکردیم که باباجان! کوچکترین پسر عموطاهر، حداقل بیست سال پیش رخت دامادی پوشیده ولی به خرج پیرمرد نمیرفت که نمیرفت. آخرسر داییبزرگه نشانده بودش توی ماشین و برده بود توی خیابان، دورش داده بود تا از فکر عروسی بیاید بیرون...
آذر نود و هفت، مریضی دیگری، آن یکی پدربزرگم را از ما گرفت. مادر و پدرم، دخترعمو- پسرعمو بودند و ما جانمان درآمد که آقابزرگ از فوت برادرش سیدباقر بویی نبرد. نمیخواستیم پیرمرد غصهی بیخودی بخورد. مگر غصهخوردنش دردی هم دوا میکرد یا آن یکی پدربزرگ را برمیگرداند؟ داییها به نوبت پیش آقابزرگ میماندند تا اینکه مراسم چهل پدربزرگ هم گذشت. همان روزها پیرمرد هر از گاهی از پسرهایش میپرسید: «چرا بقیه لباس سیاه تنشان است؟» داییهای موذی هم جواب میدادند «شهادت امام باقر است!» تا اینکه یک روز آقابزرگ دلتنگ برادر بزرگش شد و پایش را کرد توی یک کفش که الا و بالله باید برود دیدن برادرش. حتی به خالهکوچیکه گفته بود: «شمارهی علی سیدباقر رو بگیر». علی سیدباقر یعنی بابای من. آقابزرگ پای تلفن از بابا خواسته بود که برود دنبالش و ببردش دیدن برادرش سیدباقر که بابای بابا باشد. نگو توی خواب دیده بود که برادرش مریض است و گلایه داشت که چرا آقابزرگ دیدنش نمیرود. آخر سر عمهگلی (خواهر آقابزرگ) به پدرم یاد داد که «برو به عموت بگو آقاتو بردین تهران، دکتر». این ترفند اثر کرد و پیرمرد از صرافت دیدن برادرش افتاد ولی یک روز ظهر که سر نماز نشسته بود و به جای چهار رکعت، دو رکعت خوانده بود، برگشته بود رو به داییمحمد و گفته بود: «کج بشین و راست بگو عموباقر مرده؛ نه؟» البته بگویم؛ مثل نسیم رهگذری که صبحهای تابستان، تکوتوک میوزد، آقابزرگ هم هر از گاهی یک چیزهایی یادش میآید. مثلا یکبار درآمد و به بابا گفت: «بچه بودی، خوب توگوشیای از من خوردیها!» راست میگفت. پدرم وقتی که نوجوان بود، برای مدتی میرود مغازهی موتورسازی آقابزرگ شاگردی کند اما نه که نازپرورده بوده، مدام از زیر کار در میرفته که بالاخره با ضربشصت آقابزرگ فتیلهپیچ میشود...
الان مدتها است که آقابزرگ بیشتر چیزها را از ذهنش پاک کرده و چه بهتر که عین یک مهمان دور آمد توی مراسم ختم پسر داییبزرگه نشست و چای و خرمایش را خورد و بعد هم خیلی شیک و مجلسی بلند شد و به داییبزرگه فقدان پسرش را تسلیت گفت و رفت. موقعی که همین مهدی مرحوم به دنیا آمده بود، ما مسافرت بودیم. آقابزرگ زنگ زد و گفت: «مسافرتتان را قیچی کنید!» ما را از وسط لاویج کشاند مشهد، چون پسرش پسردار شده بود. داییسعید، یک خروس داشت که یادگار روزهای نوجوانیاش بود. آن موقع در ازای فروختن نانخشکهای خانه، بهجای پول، سه تا جوجه گرفته بود و بهخاطر این کار، از مادربزرگ کتک جانانهای خورده بود. یادم هست که همانجا جوجهها را بین من و خودش و داییمحمد تقسیم کرد. به دو روز نکشیده، جوجههای من و داییمحمد مردند. با داییها جوجهها را بردیم توی زمین خالی بغل خانهشان که الان خانهی آقای بدخشان است، خاک کردیم اما جوجهی خودش را عین بچهی نداشتهاش بزرگ کرد. جوجه عین خود داییسعید، برای خودش مردی شده بود. ما که روز تولد مهدی نبودیم ولی شاهدهای ماجرا تعریف میکنند که چون گوسفند عقیقه دیر رسیده بوده، فیالمجلس، آقابزرگ خروس محبوب داییسعید را جلوی پای نوزاد سرمیبرد...
قد بلند پیرمرد در این سالهای اخیر آب رفته و اثر داروهای تجویزی دکترهای جورواجور هم کمرنگ شده. آلزایمر دست گذاشته روی اسمهای ما و ما هر بار که میرویم دیدن آقابزرگ، از کنج تختخواب، خودش را آماده میکند برای بازی جدیدی که برایش راه انداختهایم. خوشش میآید که هی اسممان را ازش بپرسیم و او جواب بدهد. جوابهایش هم اگر چه کاملا درست نیست ولی همین که ما را هنوز کامل دور نینداخته، آدم دوست دارد دستهای کمجانش را ماچ کند. بازی پرسش و پاسخمان این شکلی است که وقتی میپرسیم: «ما رو میشناسی آقابزرگ؟» پیرمرد در جواب این سؤال، دست میگذارد روی یک نقطهی مخفی و پوشیدهی شخصیتیمان؛ چیزی که همیشه پنهانش میکردیم. مثلا یکبار هر چی فکر کرد، اسم پسرخالهام علیرضا یادش نیامد اما از او پرسید: «تو هنوز سربازیت رو تموم نکردی مردک؟» گاهی هم برای اینکه جواب خوبی بهمان بدهد و بیشتر خنده را روی لبهایمان کش بیاورد، اول ریز میشود توی صورتمان و وجب به وجب دنبال یک نشانه میگردد. بعد دست میبرد لابهلای خاطرات خاکخورده و به یکی از اشخاص قدیمی و آشنای توی ذهنش جان میدهد. یک دستی به سر و گوش آن شخصیت میکشد و بعد میگوید: «تو فلانی هستی!» مادرم هر بار که از آقابزرگ میپرسد: «آقا منو میشناسی؟» آقابزرگ خندهای میکند و میگوید: «تو مادرمی!» راستش ما از این حرف، نهتنها غصهمان نمیگیرد که ذوق هم میکنیم. خب! مامان و مادر آقابزرگ هم اسم هستند. اصلا خود آقابزرگ، اسم مادرش را گذاشته بوده روی مامان...
همهی خاطرات خوش روزهای بچگیام، با آقابزرگ گره خورده. همیشه وقتی مهمان خانهشان بودیم، بعد از غذا که بابا فرمان رفتن صادر میکرد، چقدر گریه میکردم تا اجازه بدهد خانهی آنها بمانم. آخر هم آقابزرگ وساطت میکرد و اجازهام را از پدر میگرفت. آقابزرگ همیشه میگفت: «اگر کوپنهایت را از پدر و مادرت بگیری، میتوانی دختر من بشوی!» آن روزها اگر کمی همت کرده بودم، الان عوض نوه، دختر آقابزرگ بودم. البته این محبت دو طرفه بود؛ او از دوستداشتن زیاد، برایم شعر هم میگفت، به قدر همان سواد مکتبخانهایاش. مثلا وقتی که میخواست صدایم بزند، میگفت: «فرزانه! زنیکهی دیوانه! بیا بخور هندوانه!» یا «خانم مانری» از دهانش نمیافتاد. چون من خیلی اهل پزدادن وسیلههایم بودم، اینطور صدایم میزد...
این روزها که داروها کمتر جواب میدهند، دوست داشتم آقابزرگ در جواب سؤال تکراری «ما را میشناسد یا نه؟» حالا نه دقیقا اسمم را بگوید، بلکه یک چیزی توی مایههای واقعیت را بگوید و ناامیدم نکند. خب هر چی نباشد، من یار روزگار جوانی آقابزرگ بودم، وقتی که موتور آبی یاماها هزار را میراند و من را مینشاند پشت ترکش. تازگیها چشمهای پیرمرد دستگاه تطبیق چهره شده انگار. از شما چه پنهان، من خیلی شبیه مادر پدرم هستم. مادر پدرم که دختردایی آقابزرگ است و همسر آن یکی پدربزرگ مرحومم. چند روز پیش از آقابزرگ پرسیدم: «من کیام؟» فوری درآمد: «تو بیبیآمنه، دختر داییام هستی؛ دختر سیدکاظم».
آلزایمر حالا مدتها است که با آسیدرضا پنجه در پنجه شده ولی هنوز نتوانسته ما را کامل کامل از خاطر پیرمرد پاک کند. آقابزرگ هنوز ما را با چند تا نشانه میشناسد و از خودش میداند. ما با او غریبه نیستیم؛ فقط اسمهای ما را گاهی گم میکند...