
این سوی پنجرهی قرنطینه به ساحل خلیج فارس باز میشود
آزادی جنوبی
نویسنده : گالیا توانگر
زندگیام دو بخش است؛ بخشی آن سوی پنجرهی قرنطینه، خوفناک، تنهایی محض با لبخندی همیشگی؛ آنچنان که خطهای لبخندم عمیق شدهاند و حس میکنم هر چه بیشتر میخندم، پیرتر میشوم. تنهایی من پایانی ندارد و البته این تنهاییام بهخاطر تصوراتی که عوام از #تنهایی دارند، نیست. من دلم سوخته است برای پرنده و آدم و حرفهای سقطشده در گلوی خاک اینجا. من همیشه زجر کشیدهام برای «چشم»هایی که گفتهام و نباید میگفتم. تنها برای معیشتم گفتهام. من همیشه که به خانه برمیگردم، گریهام را میاندازم توی واگنهای قطار مترو تا بروند و گم شوند و من بار دیگر با لبخند به خانه برگردم. آن سوی پنجرهی قرنطینه همه هستند و من بازی میکنم و تنهاترینم.
بخش دیگری از زندگیام، اینسوی پنجرهی قرنطینه است؛ از نیمهشب آغاز میشود و تا سپیدهی صبح ادامه دارد. پشت پنجرهی آشپزخانه به آسمان شب سلام میدهم اما شب همیشه از سرنوشت من و منها آغاز شده است. چشم میدوزم تا ستاره به قلابم بیاویزد. آسمان اینجا بیستاره شده است، آنقدر که اگر سوسویی به یکباره از لای ابرها و دود و دم ببینم، فکر میکنم #خدا برایم فرستاده تا به شانهام بچسبانمش و دوباره فرماندهی زندگی خود بمانم و دوباره بنویسم. جز این چه کاری از من ساخته است؟
در بخش دوم زندگیام چون خودم با خود خودم هستم، تنهاییام کنار میایستد و عاشقانه نگاهم میکند. گاه کنار پنجرهی آشپزخانه به خواب میروم و به آزادی جنوبیام بازمیگردم. خلیج فارس تمامنیلگون با ماهیهای جهنده و رقصان بر دوش موجها هویدا میشود. همه چیز به روشنی و درخشندگی بهشت است. زنان بندر خوشحالاند و سنجاق شیلهشان (روسریشان) مثل ستاره در نور تند و گرم خورشید میدرخشد.
آدمها ستارهاند یا ستارهها آدم؟ نمیدانم! اما آن روشنی دنیایی را که میخواهم، آن آزادی و فریاد رهایی پیچیده در گیسوی نسیم را آنجا مییابم. زنان و کودکان و همهی شهر خوشحالاند و من خوشحالی شهر را خواستهام که هیچگاه در سرنوشتم و در خاکی که زیستهام، نیافتمش.
تلفن خانه زنگ میخورد. امیر از جنوب بازگشته است. در خواب و بیدار میگویمش: «خوشحالم که #هواپیما تو را رساند.»
میخندد و میگوید: «چرا همیشه دلواپسی؟»
میگویمش: «همیشه اینگونه بودهام!»
میگوید: «میروم بازار میدان امام حسین، دو تا کله میگیرم و برای تو هم میخرم. ارزان است.»
کله با دهان باز و ردیف دندانها در قابلمه...
هراسناک اما ساکت و در خلسهی مرگ آرام...
کلهام از هزارهزار حرف نگفته پخته است و تنها در نیمهشب در میان خواب و بیداری، من در مرگی نیمههوشیار از رنجی که همهی عمر کشیدهام، تنها با رؤیای مرغ دریاییشدن و قدمزدن در ساحل روشن شهری که همهتن خوشحالاند، به امید فردا نفس میکشم.
به امیر میگویم: «کارت ملیات درست شد؟»
میگوید: «گفتند تحریمیم؛ بدنهی کارتها که رویش هویتم را چاپ کنند، نیست!»
میگویم: «الان یعنی بیهویتی؟»
دوباره میخندد و میگوید: «نه، هنوز یادم مانده کجا به دنیا آمدهام!»