
این یادداشت در ستایش حبیبه جعفریان نیست در مذمت او هم نیست. این، تاریخنگاری یک رابطه است
اتوبوس بهشت
شما دختری را میشناسید که دلش بخواهد با یک فلفلدلمهای ازدواج کند؟!
نویسنده : زهرا تدین
بهخاطر کرونا، راننده نصف ظرفیت مسافر زد و برای همین، کولهی سنگین دانشجوییام را خیلی راحت ولو کردم صندلی کناریام. لباسها را بهناچار در #کوله گذاشته بودم؛ چون چمدانم پر بود از کتاب و دفتر و جزوه. کتابهایی که قرض گرفته بودم تا در مدت تعطیلی دانشگاه بخوانم و جزوههایی که فعلا با آنها کاری نداشتم تا فصل امتحانات. فکر میکنم کمی دیرتر از آنچه که باید، فهمیده بودم کتابها #که و #چه هستند. سالها پیش با آنها آشنا شده بودم اما مدت کمی بود که شناخته بودمشان و همین، عطشی سیریناپذیر در من ایجاد کرده بود برای داشتن و خواندن کتابها. موبایلم را برداشتم تا کانال «باشگاه نویسندگان حق» را چک کنم. پیام جدید، یادداشت قدیمی سردبیر بود دربارهی «بهشت ممنوعه» نوشتهی حبیبه جعفریان به همراه نسخهی صوتی داستان با صدای نویسنده. سردبیر جوری از قصهی خانم جعفریان تعریف کرده بود که نتوانستم صبر کنم و سریع هندزفریام را از کوله درآوردم تا آن را گوش کنم. لحظهای که علامت پخش صدا را روی صفحهی موبایل لمس کردم، فکر نمیکردم این، یکی از آن لحظاتی باشد که قرار است بارها تکرار شود و باز فکر نمیکردم آن صدا، صدایی باشد که تا اعماق وجودم نفوذ کند و اثری عمیق بر جانم بگذارد. جملهی «من دختری را میشناسم که دلش میخواست با یک فلفلدلمهای ازدواج کند» خودش به اندازهی کافی برای شروع، عجیب و هیجانانگیز بود؛ چه برسد به اینکه آن را با صدایی بشنوی که پختگی و مادرانگی از سر و رویش میبارد و ابدا به سبک این گویندههای لوس رادیو، بالا و پایین نمیشود و تلاش نمیکند به زور افکت و تغییر لحن و تشدید هیجان و کم و زیاد کردن تن صدا و چیزهایی از این دست، تو را همراه خود کند. انگار در عمق صدای گوینده، یک رهاشدگی و انقطاع وجود داشت که هیچ برایش مهم نبود کسی به حرفهایش توجه میکند یا نه. درست مثل داستانش. داستانی که در نهایت سادگی و بیپیرایگی، چنان هوشمندانه نوشته شده بود که باید #اعتراف کنم اولش اصلا حالیام نبود دارد با من چه میکند و مرا به کجا میبرد اما هرچه میگذشت، بیشتر شیفتهاش میشدم، بیشتر آشفتهاش میشدم و بیشتر به وجد میآمدم: «این یادداشت در ستایش کتابها نیست. در مذمت آنها هم نیست. این، تاریخنگاری یک رابطه است» و من میخواهم بگویم که این حتی «تاریخنگاری یک رابطه» هم نیست. یعنی فقط این نیست. چون گمان نکنم #تاریخ به تنهایی بتواند یک دخترک خستهی مردنی را که برای اولین بار بدون حضور والدینش سوار اتوبوس شده، از زمین بلند کند و تا اوج آسمان ببرد و دوباره بر زمین بکوبد. نه! این کار به چیزی بیش از تاریخ و تاریخنگاری نیازمند است. چیزی که باعث شد #تصمیم به #خودکشی بگیرم؛ خودکشی با کلمات! نمیدانم چند بار آن #صدا را از #اول تا #آخر گوش دادم و بعدش چند تا از مجلههای همشهری داستان- که روی جلدشان نام حبیبه جعفریان بود- را خریدم و توی آنها دیوانهوار دنبال نوشتههای صاحب آن صدا گشتم! و نمیدانم چقدر طول کشید تا زندگینامهی شهید چمران و امام موسیصدر و علامه طباطبایی را با طعم این قلم شیرین و روان، نوش جان کنم اما میدانم آن داستان و آن صدا، مرا انداخت وسط دنیایی که در آن میتوانستم فریاد بزنم: «بالاخره پیدایش کردم!» دنیایی که در آن میتوانستم توی خانه راه بروم و جملهی ساده و نهچندان فیلسوفمآبانهای از «بهشت ممنوعه» را آنقدر #تکرار کنم که خودم هم فکر کنم #دیوانه شدهام: «همهی پولاتو تو همهی دورههای زندگیت دادی بالای کتاب! آره؟» قسم میخورم که قبلا این اتفاق برایم نیفتاده بود. چقدر این #دیوانگی را دوست داشتم. اساسا همیشه دوست داشتم شبیه یکی از این دیوانههایی باشم که غرق در ناز و نعمت آثار چخوف شدهاند و در دوراهی #خیر و #شر درون مغز راسکلنیکف، آن فیلسوف قاتل رمان «جنایت و مکافات» دچار تردید شدهاند و «جان شیفته»ی رولان را ریزریز خوردهاند و رئالیسم جادویی مارکز، هوش از سرشان برده و «خانم دالووی» ویرجینیا وولف را هم شناختهاند و سر این جنون، حتی حرکت شرمآور «خود را کتابخوان نشاندادن» هم از من سر زده بود؛ هر کتاب قطور خوشبر و رویی که میدیدم، آن را زیر بغل میزدم و اینطرف و آنطرف میرفتم تا همه فکر کنند عجب آدم همهچیزدانی هستم! اگر آن کتاب، نام دهنپرکنی داشت و ترجیحا یک پسوند «ایسم» هم یدک میکشید که دیگر نور علی نور بود. من وارد جهانی شده بودم که میگفت: «آدم نباید بیحساب و کتاب، خودش را قاتی نوشتههایش کند و در هر بدهبستانی خود را #افشا کند. مگر اینکه یک جوان هجدهسالهی دنیاندیده یا خودشیفتهای سرد و گرمنچشیده و یا تازهکاری ذوقزده باشد» و البته این را هم فهمیدم که هر سهی اینها هستم و شاید به همین خاطر اینقدر خودم را قاتی این نوشته کردهام...
آن روز و در آن اتوبوس ولووی سفیدرنگ، من با قلم کسی آشنا شدم که بعد از آن هرچقدر بیشتر خواندمش، دیدم آنقدر کلمات، مفاهیم، آدمها و مکانهای جدید و جالب و جذاب از آن «بهشت ممنوعه» با خود آورده که مرا وادار میکند هم بخوانم و هم بنویسم. وادارم میکند تکتک آن کلمات را بنویسم و گاهی هم که نمیفهممشان، بروم پیش اولین دانای کل زندگیام، یعنی پدرم و بپرسم و اگر او هم نمیدانست، باز پناه ببرم به کتابها و اگر نیافتم، بروم سراغ موتور جستوجوی گوگل که اصلا از قیافهاش خوشم نمیآید اما حداقل این خوبی را دارد که به آدم گیر نمیدهد #اگزیستانسیالیسم را کجا خواندهای و چرا خواندهای و این چیزها به درد تو نمیخورد! کسی که میتواند زندگینامهی سراسر سفید علامهی عمامهمشکی را جوری بنویسد که در عین اختصار، همهی آنچه را که باید، گفته باشد و روحیات لطیف آن روح بلند را طوری توصیف کند که هر تفسیرنخواندهی فلسفهنفهمی مثل من هم عاشق آن در نایاب شود. موسیصدر را به من بشناساند و #چمران و #همت و #باکری و #مدرس و #گاندی و #تولستوی را. خانم نویسندهای که میتواند مثل یک روانکاو ماهر، همهی دالانهای تودرتوی شخصیت آدمها را بفهمد و برای خواننده توصیف کند و این، بهخوبی در نوشتهها، قصهها و مصاحبههایش پیداست. کسی که من هیچ وقت از نزدیک او را ندیدهام اما فکر میکنم شبیه نوشتههایش باشد؛ آرام، باوقار، متین، مجنون و درست مثل آن کتابخانهی جادویی، ساکت و خوددار و پررمز و راز...
«خانوم! خانوم! بلیطتون رو بدین لطفا». صدای شاگردرانندهی اتوبوس بود که مرا از «بهشت ممنوعه» بیرون کشید و تا برگهی مچالهشدهی بلیط توی دستم تنزل داد. همیشه هم همین بوده؛ انگار هبوط بهخاطر سیبی یا گندمی یا بلیطی، سرنوشت محتوم همهی ما آدمها است...