از دروازهی ارگ تا اقامتگاه دیلمای
کافهکتاب رؤیاییام را بسازم یا یک مسافرخانهی بومگردی در روستای خودمان تأسیس کنم؟
نویسنده : نرگس برزنونی
شهر همچون پیرمردی مهربان و آرام در آغوش زمین آرمیده و کمکم از آمدن نوههایش به شوق میآید. دانشجوهایی که چند ماه از پدربزرگشان دور بودهاند، اکنون با خندههای بلندشان قند در دل پدربزرگ آب میکنند. سمنان با برگشتن دانشجوها، روح تازهای گرفته و سرمست از طنین دلربای لبخند بچهها، بوسهی نسیم پرمهرش را نثار گونههایشان میکند. عجیب است که نه روزها گرم و دلآزارند، نه شبها سرد و استخوانسوز. انگار دل این شهر پیر، خیلی برایمان تنگ شده بود که اینچنین از ما پذیرایی میکند.
اولین باری که با بچهها به سمنانگردی رفته بودیم، شاکی شدیم از اینکه حتی یک پارک درست و حسابی ندارد. سالبالاییها ضمن همنوایی با ما، از نعمت بزرگ «با هم بودن» حرف میزدند که تنها دلخوشی دانشجوهای این شهر غریب است و برای حفظ این دورهمیها کافههای زیبا و متنوعی در سمنان ساخته شده. من اما هیچ وقت اهل کافیشاپ و فستفود نبودم. قورمهسبزی خوشمزهی مادرم را ترجیح میدهم به هزار تا آمریکانو و چیکنبیف و پاستای فلان و لازانیای بهمان و همهی چیزهایی که حتی اسمشان هم به سختی تلفظ میشود. دیگر برای دوستانم عجیب نیست که وسط یک کافیشاپ شیک و مدرن، دلم هوس ساندویچ جگر، میرزاقاسمی، املت با نان سنگک و یا حتی کلهپاچه کند. اما حیف که منوی روی میز هیچ کافیشاپی بر وفق مراد دلم نیست؛ همچنان که روزگار! دروغ چرا؟ همیشه دوست داشتم به جای اینکه دانشگاه و خوابگاهمان چند ساختمان در وسط مرکزیترین کویر ایران باشد، جایی درس میخواندم که یک طرفش جنگل باشد و طرف دیگرش کوه. جایی که فقط چند دقیقه با دریا فاصله داشته باشد و هر وقت دلم از زمین و زمان گرفت، عوض رفتن به پشتبام خوابگاه و خیره شدن به بیابان بیانتها، توی آلاچیقهای کنار ساحل بنشینم، به غروب آفتاب چشم بدوزم و گوش بسپارم به صدای دلنشین امواج. آخر هفتهها به قصد طبیعتگردی بار و بندیل را جمع کنم و با کشف آبشارهای ناب، غارهای بکر و مردابهای پنهان، آدرنالین خونم را به حد اعلا برسانم. فقط هم تکخوری نکنم. هر از گاهی با اکیپ دوستان به روستاهای اطراف برویم و طعم بهشت رؤیاییمان را مزهمزه کنیم. مثلا به «دیلمای» برویم و صبح که از خواب بیدار میشویم، ببینیم سقف بالای سرمان چوبی است و سماور زغالی قلقل میکند و عطر چای سبز ایرانی را در هوا میپراکند. با ذوق از کلبه بیرون بیاییم و خودمان را در محاصرهی ابرهای متراکم ببینیم؛ در حالی که نسیم خنکی صورتمان را نوازش میکند و بوی خاک بارانخورده، دماغمان را قلقلک میدهد. تا میخواهیم بیرون بپریم و با پای برهنه روی چمن خیس یورتمه برویم و جرعهجرعهی آن هوای ناب را تا آخرین نایژک ششهایمان فرو ببریم، با صدای مهربان خانم هاتف مواجه شویم که با لهجهی زیبای شمالی میگوید: «کیجائون؟ بیئین صبونه!» و بعد چشممان به سفرهی گلدوزیشدهی جلوی پایش بیفتد که چایشیرین و کرهی محلی و پنیر تازه و عسل طبیعی را با نان داغ تنوری روی گلهایش نشانده. دور سفره بنشینیم و گل بگوییم و گل بشنویم و من هم متعجب از اینکه مدیر یک مجموعهی گردشگری شخصا از ما پذیرایی میکند، فرصت را غنیمت بشمارم تا با گرفتن مصاحبهای از سمیراخانوم مجموعهاش را معرفی کنم و در کنار پرسیدن سؤالهایی راجع به درآمد و زندگی روستایی و محصولات ارگانیک و دستپخت بینظیرش، خیلی زیرپوستی از معرفت و محبت و مهماننوازیاش تعریف کنم. حتی ازش بپرسم که تا به حال عاشق شده است یا نه و جوابش را هم با ذکر مثال در «روزنامهدیواری حق» بیاورم. احتمالا آنجا که میگوید «ما در دیلمای پسماند تر نداریم» یادم بیفتد که ما هم در نیشابور تقریبا پسماند تر نداریم؛ پوستهای میوه را برای خوراک دام به روستایمان میبریم و حتی مادربزرگم از پوست گردو و بادام برای آتش تنور استفاده میکند. شاید با دیدن و شنیدن این نقاط اشتراک، به سرم بزند که #برزنون هم میتواند جای خوبی برای یک اقامتگاه بومگردی باشد و احتمالا هم دودل شوم بین اینکه کافهکتاب رؤیاییام را بسازم یا یک مسافرخانهی بومگردی در روستای خودمان تأسیس کنم.
دارم فسفر میسوزانم تا بفهمم چطور میشود این دو را با هم ترکیب کرد که صدای دلنشین اذان، مرا به خود میآورد. معلوم نیست از کی روی این نیمکت زرد نشستهام و در رؤیاهایم غرق شدهام. نسیم، برگهای کتاب روی پایم را به رقص میآورد و من انگار برای اولین بار خودم را روبهروی دروازهی ارگ سمنان میبینم. این بافت قدیمی آجری، طرح و نقشهای زیبای اسلیمی، ستونها، رنگها و ریزهکاریهایی که هرگز به چشمم نیامده بودند، حالا چقدر زیبا به نظر میرسند. قبلا زیاد به رفتن فکر کرده بودم و بارها در افکارم از سمنان کوچیده بودم اما حالا شهر با نمایاندن جلوههای ظریف خود، چمدان سفر خیالیام را بسته بود و مرا به سیاحت خود فرا میخواند؛ به مشاهدهی جزئیات، به زیبا نگریستن و به همانی که سهراب گفت: «چشمها را باید شست». باید تمام این جزئیات را لای برگهای کتابم بچسبانم تا بعد که دوباره خواندمش، خاطرهی امروز را به یاد بیاورم؛ حال و هوای اولین سفر درونشهری و سرآغاز تجربهی اولین نگاه زیبا به زندگی. بیشک در آینده به یاد میآورم که این کهنشهر دوستداشتنی، بهترین استاد من در فهماندن معنای زندگی است؛ سفری که باید از آن لذت ببری و کاروانسرایی که باید به زودی ترکش کنی. اگر در این سفر کوتاه، عمر خود را در حسرت تعمیر کاروانسرا و تغییر رنگ پردهها و نقش فرشها بگذرانی، زندگی را باختهای. از خوشی شبنشینی با همسفرانت گذشتهای، حال آنکه فردا صبح باید برای همیشه از آنجا بروی.
این خاصیت کتابها را دوست دارم؛ آنها درست مثل آلبومی که عکسها را در خود نگه میدارد، خاطرات را بین صفحات چاپیشان گیر میاندازند و حفظ میکنند. وقتی در سفر کتابی همراه خودت میبری، کتاب شروع میکند به جمعآوری خاطراتت. بعدها کافی است فقط لایش را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که اولین بار آن را خوانده بودی. یعنی با خواندن اولین کلمهها، همه چیز را به یاد بیاوری؛ عکسها، بوها، فکرها، آدمها، ماجراها و حتی همان بستنی مزعفری که موقع خواندن کتاب میخوردی. یک اقامتگاه بومگردی که به هر مهمان، یک کتاب هدیه میدهد تا چمدانی باشد برای خاطراتش؛ ایدهی خوبی است...