
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
از پسر آمنه تا پسر فاطمه
نویسنده : مطهره مظهری
نمازم را که سلام میدهم، بلند میشوم تا جا برای نفرات بعدی خالی شود. از کنار طناب قرمزی که محل نماز را مشخص میکند، رد میشوم و با فاصلهی کمی از جمعیت مینشینم. نسیم گرم و شرجی، صورتم را نوازش میکند و صدای همهمهی آدمها در گوشم میپیچد. زانوهایم را بغل میکنم و چشم میدوزم به مکعب سیاه روبهرویم. طواف در میان ازدحام، آنهم بعد از نیمساعت پیادهروی از هتل تا حرم، حسابی خستهام کرده. بدم نمیآید کمی در همین حال بمانم و خستگی در کنم. نگاهکردن به کعبه هم عبادت است دیگر. رکن یمانی، دومین رکن بلندمرتبهی کعبه بعد از حجر، با آن سنگهای نامنظمش، درست مقابلم قرار گرفته. این بینظم دوستداشتنی، حاصل لبخند منظم کعبه است در سیزدهم رجب سال سیام عامالفیل که دست هیچ بنیبشری نتوانست آن را به حالت اول برگرداند و جای شکافش را بپوشاند. اصلا اگر قرار بود این شکاف پوشیده شود، چرا خدای کعبه آنروز در خانه را برای ورود مادر و فرزند باز نکرد؟ چرا مقدر کرد که خانهاش صبر از کف بدهد، پیراهن بدرد و آغوش بگشاید؟ همان خدایی که به مادر عیسی فرمان میدهد برای تولد نوزادش از بیتالمقدس خارج شود و به درخت خشکیدهی خرمایی در بیابان پناه ببرد، کعبه این مقدسترین خانه را آمادهی تولد فرزند فاطمه بنت اسد میکند. انگار خدا میخواهد یادمان بماند که اگر چه توحید، دژ مستحکم الهی است اما قلب توحید، ولایت علیبن ابیطالب است. پیشانیام را روی زانوهایم میگذارم، چشمهایم را میبندم و خودم را میبینم که انگار وسط لوکیشن فیلم محمد رسولالله، روبهروی بیت عتیق، روی زمین خاکی نشستهام. زنان و مردان، اینطرف و آنطرف دور هم جمع شدهاند و با هم نجوا میکنند. نور خورشید چشمم را میزند و مجبورم میکند دستم را سایبان چشمانم کنم. از حالت چهرهها پیدا است که موضوع مهمی پیش آمده. بانویی با نوزادی در آغوش کنار دیوار کعبه ایستاده و خطاب به نگاههای پرسشگر میگوید: «هنگامی که خواستم از کعبه خارج شوم، هاتفی از غیب مرا ندا داد که ای فاطمه! او را #علی نام بگذار که خدا اسم او را از اسم خود برگرفته و او را به ادب خود پرورش داده و بر پیچیدگیهای علم خود آگاه ساخته. او کسی است که بر بام خانهی خدا اذان خواهد گفت و پروردگار را تمجید خواهد کرد. پس خوشا بهحال کسی که او را دوست بدارد و اطاعتش کند و وای بر کسی که او را دشمن بدارد و نافرمانی کند». جمعیت تکانی میخورد و از میان مردم، صدای همهمه میآید. انگار همه مشتاق تماشای این نوزادند؛ کسی که در خانهی خدای لم یلد و لم یولد، متولد شده و پروردگار علی اعلی، نام علی را بر او نهاده است. به راستی او کیست؟ بشر است یا خدای بشر؟ اولکسی که نوزاد را از فاطمه بنت اسد میگیرد، محمد امین است. علیبن ابیطالب در چهارمین روز تولد برای اولین بار در آغوش پسرعمویش چشم میگشاید تا نخستین چهرهای که میبیند، چهرهی متبسم محمدبن عبدالله باشد. آینه در آینه منعکس میشود؛ دیری نمیپاید که خدا دامان پسر آمنه را تبدیل به مکتب مهر و محبت پسر فاطمه میکند و درست از همین لحظه، از کنار دیوار شکافتهی کعبه، علی همسفر همیشگی محمد در زمین و آسمان میشود. چه آن هنگام که در سالهای نوجوانی، دامنهی کوه نور را به امید دیدار پسرعمویش میپیماید و حضور فرشتهی وحی را در غار حرا احساس میکند، چه آنگاه که رقص شمشیرهای آخته را میبیند و جوانمردانه در بستر ناامن پیامبر میخوابد، چه در پیچ و خم تحریمهای شعب ابیطالب و چه در فراخنای سماوات در شب معراج. سرم را از زانو برمیدارم. نشستهام مقابل رکن یمانی و خیل آدمها جلوی چشمهایم دور کعبه میگردند و ذکر میگویند؛ هر کدام به رنگی و به زبانی. این وحدت در عین کثرت همیشه باعث میشود که حتی تماشای طواف هم منقلبم کند؛ درست مثل سعی و رمی. اما دقیقا وسط این حس خوشآیند چیزی از جنس حسرت و آه قلبم را میفشارد؛ اینکه میدانم بسیاری از طوافکنندگان کعبه، مولود کعبه را آنچنان که باید نمیشناسند. به این فکر میکنم که اگر آن روز شوم و تاریک، طناب بر دستان یدالله نمیبستند و امیرالمؤمنین برای حفظ اسلام مجبور به سکوتی بیست و پنج ساله نمیشد، آیا باز هم امروز، روزگار جهان و جهانیان این اندازه تلخ بود؟