یک تن و دو وطن
نویسنده : زهرا حسنی
وطن مادربزرگ، یک مغازهی دخانیاتی بود که گهگاهی باعجله به آنجا میرفت و میگفت: «آقا بابونه دارین؟ واسه سردرد شوهرم میخوام.» صاحبمغازه هم هر بار پاسخ میداد: «تموم کردیم. هفتهی بعد میاد.» و ما اگر برایش توضیح میدادیم که آن مغازه چند وقتی است دیگر عطاری نیست، چنان مقاومت میکرد که گویی شهبانوی قبیلهی ماساگتها است و میخواهد از قلمروی تحتفرمانش محافظت کند. وطن پدربزرگ ولی کوچکتر بود؛ اندازهی بازوهای استخوانی ننهملیحه که گاه تکیهگاه سر مشهدیعلی میشد. چون وقتی مادربزرگ رفت، او نه فقط اعتیادش به دمنوش بابونه بلکه گرسنگی و تشنگی را هم فراموش کرد. به من باشد، میگویم: «اگر وطن سرزمینی است که آدمی هویتش را آنجا مییابد، مشهدیعلی بعد از ننهملیحه، خودش را هم فراموش کرد.» او دیگر نمیدانست نباید پابرهنه در کوچهها بچرخد. آب را توی قوری میریخت و چای را توی سماور. تلفن را برمیداشت و بیآنکه شمارهای بگیرد، با دخترش حرف میزد. حتی پیش میآمد که بدون وضو به نماز بایستد. آخر، پدربزرگ هویتش را در جانپناه آغوش مادربزرگ پیدا کرده بود. وطن من اما خلوتکدهای است بیآمد و شد. خواه اینجا گوشهی اتاق باشد، خواه کیلومترها آنطرفتر زیر شنهای هرمز. من خودم را در جنجال سکوت و چلچراغ شبها یافتهام. وطن تو شاید همین گربهی جسور روی نقشه باشد که یال شیر بر گردهاش روییده و دیری است چشم هیز صدها شغال او را میپاید. اما من میخواهم بدانم وطن خانوادهی شیبانی کجاست که پدر عراقیشان شهید جنگ تحمیلی شد و پسر و دامادشان شهید مدافع حرم؟ خود محمد وطنش را کجا یافته بود که در عنفوان جوانی، از درز کلمات دهها کتاب و جزوه و صدها معادله به فراسوی بلند خاکریزها شتافت؟ یک پسربچهی دبیرستانی به چه میاندیشید که از انبوه ایکسها و ایگرگها و دعوای دو لشکر تانژانت و کتانژانت برای رفتن به آن طرف تساوی، خودش را رساند به بوسهگاه خمپارهها؟ مادرش چطور؟ وطن زینب ساعدی کجا بود وقتی پسرش را به یک ژنرال ایرانی در سوریه میسپرد؟ نه! وطن برای آنها هرگز یک مفهوم جغرافیایی نیست و هویتشان را جبر خاک معلوم نمیکند. خوب که نگاه کنی، میبینی ریشهی آنها از آبشخور ماندگارترین برههی تاریخ سیراب میشود. محمد از نسل همان یارانی است که دل از دیار تعلق بریدند، سراسیمه سوی کربلا شتافتند و چون لاله، تنپوشی از خون در بر گرفتند. تبلور مادرش اما به آن هنگامهای میرسد که بشیر، خبر شهادت قمر بنیهاشم را برای امالبنین برد و او پاسخ داد: «عباسم و همهی بچههایم فدای حسین! از حسین چه خبر دارید؟» زینب ساعدی امضای رضا بر برگهی اعزام پسرش را به تقلید از خط بطلانی ترسیم کرد که امالبنین بر اماننامهی دشمن برای عباس کشید. حال، خون شهیدان در رگهای تاریخ جاری است. فرقی هم ندارد مولود کدام مدینه باشند و در کرانهی کدام دریا فرشتهی شهادت را در آغوش کشیده باشند. آنها وارثان حقیقی خمینیاند، ولو آنکه هیچ قاب مشترکی با روحالله نداشته باشند. باری دست خلف صالح روح خدا بر سرشان است و زلفشان گره خورده به پرچم سرخ «لبیک یا حسین» که پیر جماران برافراشت. حالا چه فرقی میکند پیکرشان را در پرچم کدام کشور پیچیده باشند؟ آرام بخواب محمد که شاخههای درخت انقلاب به آسمان ظهور خواهد رسید.
بیمرزتر از عشق و بیخانهتر از باد
نویسنده : ساناز پیشدار
از دانشگاه یاد گرفتهام دانشجوی خوب در درجهی اول باید انسانی آگاه و بصیر باشد ولی اطرافیانم معتقدند اینها چرندیات ذهن رؤیایی من است و قرار نیست در زندگی واقعی، آگاهی، نان شود و بصیرت، آب. برای همین باید سرم به درسم باشد و کاری گیر بیاورم تا شکمم را سیر کنم. چند هفتهی پیش، سر همین ماجراها بحث ریزی داشتیم با هم. هر چند اوضاع خیلی بهتر از اوایل دانشجوییام بود اما آنقدر از این بحثها خسته بودم که بالاخره تسلیم حرفهایشان شدم و تصمیم گرفتم بچسبم به زندگی واقعیام. اعصابم خطخطی بود ولی باید معرفی شهید برنامهی «سهشنبههای مهدوی» را آماده میکردم. با بچههای کادر تصمیم داشتیم که در سالگرد شهادت حاجقاسم، شهدای همراه ایشان را معرفی کنیم و قرعهی شهید محمد شیبانی؛ از ملازمان سردار دلها، به نام من زده شده بود. با عصبانیت نشستم پای سیستم تا آخرین فعالیت زندگی رؤیاییام را انجام دهم. هیچ اطلاعاتی از شهید نداشتم و حتی اولین بار بود که اسمش را میشنیدم. «شهید محمد شیبانی» را در گوگل جستوجو کردم. تازه فهمیدم اصالت عراقی داشت؛ الشیبانی، نه شیبانی. کنجکاو شدم و سایتی را باز کردم. مصاحبهای بود با همسر شهید؛ اطیاب کامل صبری زبیدی. از بین سوتیترهای مختلف «ارثیهی پدری» چشمم را گرفت. خانم زبیدی از پدرشوهرش (ابوجعفر) گفته بود؛ از اینکه او در جنگ تحمیلی عضو سپاه بدر بوده، کنار ایرانیها با حزب بعث جنگیده و در نهایت به شهادت رسیده. گفته بود همسرش هم روحیهی جهادی را از پدرش به ارث برده بود. چند لحظه میخکوب شدم. فکر اینکه «یکی مثل ابوجعفر در دل بعثیها راه حق را پیدا میکند و خطراتش را به جان میخرد و خودش و پسرش را فدا میکند؛ یکی هم مثل من با شرایط هزار برابر بهتر از آنها، با چند بحث ساده متزلزل میشود» مثل مته افتاد به جانم. عصبانیتم فروکش کرد و جایش را به دنیایی از دغدغه داد. بقیهی مصاحبه را با ولع بیشتری خواندم. همسر شهید از خاطرات کودکی شهید گفته بود؛ از نزدیکی محمد شیبانی با حاجقاسم و ابومهدی، از آشنایی خودش با شهید، از ازدواج و از خاطرههای دور و نزدیک. به اینجا که رسیدم، بند دلم پاره شد. خانم زبیدی گفته بود خانوادهشان هفده شهید دارد و دوست دارد خودش و دخترش هم در راه حق شهید شوند. سایت دیگری را باز کردم. مصاحبه با فاطمه شیبانی؛ فرزند شهید، همسر شهید، خواهر شهید. با خودم گفتم چقدر عجیب است داستان انتخاب حق و خانوادهی شیبانی حقا که از پس این انتخاب سخت، سربلند بیرون آمدند. همان زمان که ایرانینماها در خاک ایران به ایران خیانت میکردند، الشیبانیها به قول شهریار «بیمرزتر از عشق و بیخانهتر از باد» برای حق میجنگیدند و هنوز هم میجنگند. گاهی آدم چیزی را میداند اما نمیفهمدش تا اینکه یکجایی مثل پتک میخورد به سرش و زندگیاش را تکان میدهد و تازه میفهمد که هیچ نمیفهمد. آن لحظه تکانخوردن را عمیقا حس کردم. حالا خانوادهی الشیبانی بالاتر از یک تلنگر، بدل به نماد شده برای من. نمادی از انتخاب حق و ایستادگی پای آن با وجود همهی خطراتش، دوندگیهایش و خستگیهایش. بیشتر جستوجو کردم بلکه کتابی پیدا کنم ازشان اما هیچچیز نبود. حتی مصاحبهها هم حق این خانواده را آنجور که باید ادا نکرده بود. دلم گرفت از مظلومیتشان و بیشتر، از نمکنشناسی خودمان. کاغذی برداشتم تا معرفیام را شروع کنم: به نام خدای الشیبانیها که بهحق #حق را نشانمان دادند...
دختر بدر و مادر قدس
نویسنده : زهرا تدین
در تاریخ ایران، زیاد بودهاند شعبانبیمخهای گردنکلفتی که با ادعای وطندوستی، مجری اوامر بیگانه در این کشور شدند. یک روز علیه دولت قانونی منتخب مردم کودتا کردند و در خیابانها حمام خون به راه انداختند و روز دیگر جاسوس اجنبی شدند. تابستان از هندوانههایی که داده بودند زیر بغل سفارت انگلیس، سردیشان کرد و زمستان، شیرینی لبوی سفارت کشوری دیگر دلشان را زد. امروز روی تانکهای حزب بعث وارد خاک ایران شدند و صدام شد پدرخواندهشان؛ فردا گرای سبز تحریم دادند به دشمن و ملکعبدالله شد مادرخرجشان. دست آخر هم با همان ژست «ما آریایی هستیم؛ عرب نمیپرستیم» پناهنده به جرثومههایی شدند که پانسمان را از بچههای پروانهای سوریه دریغ میکنند و غذا را از کودکان قحطیزدهی یمن. لطفا به منورالفکرهای از آن طرف بام افتاده بگویید شرافت ربطی به کروموزوم ندارد و مردانگی نژادی نیست. یادمان نرفته شاهی که نگران خواب آسودهی کوروش بود، چگونه بحرین را به نکاح پیرمردهای آبلهرو درآورد. محل تولد مهم نیست؛ مرجع تعهد مهم است. ایرانی بودن به شعار نیست. هر کس برای این خاک خون داده و خون دل خورده ایرانی است. خواه صیاد باشد از خراسان، خواه جوان عراقی بزرگشدهی ایران. راهانداختن دعوای عرب و عجم از اول هم معلوم بود عاقبت ندارد. هر چه غربزدهها در گوش دو ملت آیهی یأس بخوانند و تفرقه بیاندازند، باز کیانی پیدا میشود که بازی شومشان را به هم بزند؛ چه با مهر و محبت اربعینی و چه با نثار خون در صراط مقاومت حسینی. کم نداریم عراقیهای جوانمردی که در سپاه بدر، جان برای حفظ فجر دادند و در سیل خوزستان آستین همت بالا زدند تا پرچم حریت پایین نیاید. نقطهی وصل همهی ما #الله است و اسم رمزمان یا ثارالله. فرهنگ دو ملت ایران و عراق جوری به هم آمیخته که گویی یک روحاند در دو بدن و این راه در مرصاد تمام نشد. ادامه پیدا کرد تا تکریت و موصل. رفت تا بوکمال و تدمر و رسید به جولان. مولانایی از بصره، شمس کرمانی را در سپاه قدس پیدا کرد و با هم برادر شدند. لالهها تا مدیترانه روییدند و جوانان تنی به آب زدند تا غسل شهادت کنند برای نبرد آخرالزمانی خیر و شر که در آن ملیت مطرح نیست و ملاک برتری #تقوا است. نگاه میکنم به عکس شهیدی که سنش تنها چهار سال از من بیشتر است و جایگاهش هزاران سال نوری بالاتر. رانندهی پرواز مستقیم بغداد- ملکوت و همرزم و همراه مردانی که وطنشان هر جایی بود که صدای مظلومی به گوش میرسید. فرزند مادری که چین و چروکهای صورتش نه از سر پیری بلکه نشان افتخار پیروزیهایش بر سختیهای روزگار است. زنی که پدرش مبارز انقلابی بود و همسرش رزمندهی آسمانی دفاع مقدس و پسر و دامادش شهید مدافع حرم. «ام محمد» وارث «ام وهب» است و بعد از شهادت پسر، هنوز هم چشمهایش به افق عشق و امید دوخته شده. از نسل مادرانی که صبر را از زینب آموختهاند و به معجزهی دم مسیحایی عقیلهی بنیهاشم، سربازان قیام اهورایی مهدی موعود را تربیت میکنند. نگاه میکنم به عکس شهید در آغوش مادر و مطمئن میشوم که زینب این قصه، لالایی عمهجان برای سهسالهی کربلا را در گوش فدک سهساله زمزمه میکند و فدک روزی خواهد فهمید؛ پدر رفت تا این روضهها در هیچ کجای فلک تکرار نشود.