طلبکاران یلدا
عموعباس مثل انار بعد از قورمه بود
نویسنده : زهرا صابری
آقابابا امسال سه تا گوسفند خریده. این یعنی من و عمهعذرا هر کدام یک گوسفند داریم و دیگر دعوایمان نمیشود. گوسفند سفید، مال من و گوسفند قهوهای، مال عمهعذرا؛ سومی هم که گوشهایش قهوهای و بدنش سفید است، مال محمد. سالهای پیش، آقابابا دو تا گوسفند میخرید و بیچک و چانه، یکیاش مال محمد بود. دیگری هم شریکی سهم من و عمهعذرا میشد. ما این زبانبسته را از باغ کیله به باغ اولنگ و از باغ اولنگ به باغ کیله میکشیدیم. عمهعذرا گوسفند را به باغ اولنگ میبرد، چون عاشق آلبالوهای آنجا بود و من به باغ کیله میبردمش، چون توتهای خوشمزه و بزرگی داشت. هرچند که در پاییز، خبری از #آلبالو و #توت نبود. فکر کنم بهخاطر سفارش ننهجان است که آقابابا امسال یک گوسفند بیشتر خریده. ننهجان با اینکه سن و سالی دارد، حواسش به همهچیز هست.
سریع به ته باغ دویدیم. باغ بزرگ، سگ بزرگی داشت که دنبالمان افتاده بود. ننهجان تا ما را دید، از روی تختهسنگ بلند شد. فهمیده بود ترسیدهایم. عمهعذرا به آغوشش پناه برده بود و من هم پشتش قایم شدم. سگ را میدیدم که دارد نزدیک میآید. با صدای بلند پارس میکرد و دندانهای تیزش را به رخمان میکشید. ننهجان اما خوب میدانست چطور باید با سگ رفتار کند. عمری در روستا زندگی کرده بود و قلق اینکارها دستش بود. تکان نخورد و همهی ابهتش را در نگاهش فروریخت. سگ بدقیافه هم با دیدن قیافهی جدی مادربزرگ، راهش را کج کرد و رفت و ما هم از سروکول ننهجان پایین آمدیم. لباسهایمان گلی بود و چند لکهی قهوهای روی چادر سفید ننهجان جا گذاشت. قرار بود امروز حاجمیثم قصاب به خانهی آقابابا بیاید تا گوسفندها را زمین بزند. ننهجان هم ما را به باغ بزرگ آورده بود که سرگرم شویم و راحتتر با سرنوشت گوسفندها کنار بیاییم. صبح، هوا سرد بود و به ننهجان قول دادیم لباس گرم تن کنیم. دو تایی مسابقه گذاشتیم که هر کدام لباس بیشتری بپوشد، برنده است. عمهعذرا هفت به پنجونیم، مسابقه را برد. من یک پیراهن آستینکوتاه و پنج پیراهن آستینبلند پوشیده بودم و این قانون مسابقه بود که امتیاز پیراهن آستینکوتاه، نصف حساب شود. ولی من به نتیجهی مسابقه #اعتراض داشتم، چون عمهعذرا لباسهای نازکش را انتخاب میکرد ولی من پیراهنهای بافتنیام را میپوشیدم تا ننهجان خوشحال شود. آخر او آنها را بافته بود. یادم باشد دفعهی بعد، برای لباسهای کلفت، امتیاز بیشتری بگذارم.
ظهر خستهتر و گرسنهتر از همیشه به خانه برگشتیم. وسطهای راه از ننهجان جلو زدیم تا زودتر به خانه برسیم و دلی از عزا درآوریم. در خانهی آقابابا مثل همیشه باز بود و وارد حیاط شدیم. بوی قورمه و دود هیزم در هوا چرخ میخورد. صدای جلز و ولز تکههای گوشت هم از گوشهی حیاط شنیده میشد. آتش نارنجی از بین هیزمهای خاکستری بیرون میزد و صدای شعلهی قشنگش، بلندتر به گوش میرسید. گوشت گوسفند در روغن دنبهی خودش میپخت و سرخ میشد. مشکهای کوچکی هم آماده کرده بودند تا مثل هر سال، قورمه را در آنها بریزند و برای زمستان ذخیره کنند. آقای افضلی (داماد خانواده) و باباحسین داشتند کف حیاط را میشستند تا اثری از خون گوسفندها باقی نماند. سلام کردیم و به سمت اتاق رفتیم. با آمدنمان، آقابابا از پشت رحل قرآن بلند شد و کنار در آمد. پیشانی هر دو نفرمان را بوسید و همانطور که حالمان را میپرسید، اشاره کرد بنشینیم. چیزی نگذشت که ننهجان هم از راه رسید. لبهی چادرش را بالا گرفته بود تا چند انار سرخی که با دستهای خودش چیده بود، نیفتند: «این انارهای خوشمزه رو بخورید تا قورمه آماده بشه. نزدیک اذانه. من و حاجآقا میریم مسجد».
از خداخواسته انارها را در سینی آهنی گذاشتیم و داشتیم یاقوتهای آخر را میبلعیدیم که ننهجان از مسجد برگشت و هنوز از راه نرسیده، بنا کرد بریدن هندوانه و بعد هم رفت کمی استراحت کند. یکی- دو ساعت از مغرب گذشته بود که عمهها و عموهای مادرم از راه رسیدند. کلاههای هندوانهای ما هم آماده شده بودند. نصف هندوانه را خالی کرده بودیم تا شبیه کلاه شود. هر مهمان جدیدی هم که میآمد، به پیشوازش میرفتیم تا از زیبایی کلاههایمان تعریف کند و ما ذوقمرگ شویم. صدای عموعباس را که شنیدیم، لنگهای دمپایی را با عجله و جابهجا پوشیدیم و به حیاط رفتیم. عموعباس چند صندوق از سرخترین انارهای باغش را آورده بود و زیر داربست انگور گذاشته بود. با دیدنمان پقی زد زیر خنده و به کلاههایمان اشاره کرد.
- شبیه سربازای دستوپاچلفتی شدین!
ما که تازه فهمیده بودیم چرا میخندد، اخمهایمان توی هم رفت و به اتاق برگشتیم. با قیافههای آویزان، سمت کرسی رفتیم و زیرش خزیدیم. گرما از نوک پا تا صورتمان بالا میآمد. چیزی نگذشت که عموعباس هم کنارمان آمد و سعی کرد از دلمان دربیاورد.
- یه دور موتورسواری طلبتون!
اخم، جایش را با لبخند عوض کرد. همیشهی خدا، عمو پیشنهادهای شگفتانگیزی در چنته داشت و بههمینخاطر بود که خیلی دوستش داشتیم. راستش عموعباس مثل انار بعد از قورمه بود. همانقدر عزیز و محبوب...