
چای روضه (قسمت ششم)
آبـا با #تشدید روی حرف ب
حسیناسماعیل رضایی صدرآبادی از آن مردهای خوشنام یزدی بود که فتحالفتوح زندگی را فتح سه قلهی قاف #قنوت و #قنات و #قناعت میدانست
نویسنده : مریم حاجیعلی
باران بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کرده بود. حسیناسماعیل کنار قدیمیترین آبانبار روستا ایستاده بود و برای خودش روضهی علیاصغر میخواند. کار سختی نبود برای او روضه خواندن و اشک ریختن. پای منبر روضهخوانی و ذکر فضائل اهلبیت بزرگ شده بود و هر چه از کلام نورانی وحی شنیده بود، در صفحهی ضمیرش حک میکرد. جان روایات را برمیداشت و حکایت زنبور با عسل، عالم با عمل بود. پاییز بود و بوی ماه مهر میآمد اما کسی نبود در این آبادی که دستی به مهر بر شانههای حسیناسماعیل جوان بکشد. او که هنوز قامتش مثل تمام خاطرههایی که از او داریم، خم نشده بود و سرفههای خلطدار و بیوقفه امانش را نبریده بود؛ چون هنوز #بارپازی ریههایش را خراب نکرده بود...
پاییز برگریزی بود که حتی به #کویر هم رحم نمیکرد و باد و خاک و باران پراکنده، نمیگذاشت از صدای خشخش برگهای خشکیدهی زیر پایت لذت ببری. ساعت به وقت غروبی بود در سنهی هزار و سیصد و پنجاه و هفت هجری خورشیدی...
حسیناسماعیل ایستاده بود سر کوچهی آبانبار و دور شدن جواد، نوزاد ششماههاش را نظاره میکرد؛ هر چند پردهی اشکی که چشمهای سیاه و درشتش را پوشانده بود، مانع بدرقهی تمام و کمال این #پدر و #پسر میشد. کسی در #آبادی همدرد و همدل با این جوانمرد نبود، الا باد سرد و خشک کویر که با بیرحمی، جوی اشک را بر گونههای او میخشکاند...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد شبیه آه حسرت نباشد. آه کشیدن در قاموس حسیناسماعیل فقط برای مصائب اهلبیت جایز بود. نشده بود که روایتی از اهلبیت، بهخصوص مولاعلی را بر زبان بیاورد و قبل از آن خودش یک دل سیر #اشک نریخته باشد و شانههایش نلرزیده باشد...
پدربزرگ مادری ما- که #آبا صدایش میزدیم- هرگز بر این باور نبود که مردها #گریه نمیکنند یا کسی نباید اشک مرد را ببیند. مرد شریفی بود با احساسات و عواطف عمیق انسانی و رقت قلب و رأفتی مثالزدنی که در #زندگی هرگز صدایش را بر سر دخترها و پسرهایش بلند نکرده بود و همیشهی خدا در مقابل «ننهبمون» رام و آرام بود. از آن مردهای خوشنام یزدی بود که فتحالفتوح زندگی را فتح سه قلهی قاف؛ قنوت و قنات و قناعت میدانستند. او در روزگاری که مردم روستانشین به داشتن پسران زیاد #فخر میفروختند، ننهبمون ما را بعد از زاییدن شش دختر- که فقط سهتای آنها #زنده مانده بودند- روی چشمهایش میگذاشت و حسابی نازش را میخرید...
حسیناسماعیل، جوانی خوشقد و بالا، باهوش و مؤمن بود که حافظهی خوبی داشت و به همین دلیل هرکس در روستا سؤالی شرعی داشت، سراغ او میآمد. آبا در مورد اخلاق مردها در خانه، روایتی از سعدبن معاذ تعریف میکرد: «وقتی سعد از دنیا رفت و پیغمبر با دست خودش او را غسل و کفن کرد و در قبر گذاشت، مادرش با افتخار گفت: خوشا به حالت که به دست پیغمبر وارد قبر شدی اما پیغمبر فرمود: خیلی هم به او افتخار نکن که الان #قبر چنان فشارش داد که استخوان این پهلویش رفت بهطرف پهلوی دیگرش! بهخاطر اینکه با زن و بچههایش بداخلاقی میکرده!» آبا با استناد به همین #روایت همیشه خوشاخلاق و به قول یزدیها خش و مهربان بود. خدایش بیامرزد. در جوانمردی او همین بس که حتی نوزاد ششماههاش جواد را- که پسر چهارم او بود- در پی خواهش ربابه و محمد (خواهر ننهبمون و همسرش) سپرد به آنها تا در #تهران بزرگ شود. چون ربابه و محمد بچهدار نمیشدند. با امکانات آن روزها دوا و درمانی نبود که ربابه سراغ آن نرفته باشد؛ از #رمال و #دعانویس بگیر تا انواع دارو و درمانهای شیمیایی و علفی. کشوی کوچکی بود در آشپزخانهاش، پر از قاشق و نعلبکی و استکانهای لنگه به لنگهای که از روضههای خانگی برداشته بود به امانت، تا هر وقت بچهدار شد، یک دست بخرد و برگرداند! اما #تقدیر چنین بود که آنها بچهای را که از صلب و رحم خودشان باشد، بزرگ نکنند! آنروزها در صدرآباد هر از گاهی یکی از زنهای همسایه خواب میدید که کبوتری روی بام خانهی پدری ننهبمون (حاجیقاسم) تخم گذاشته و هر بار زنهای ده با خوشحالی این #خواب را به بارداری ربابه #تعبیر میکردند! اما زهیخیالباطل که باز هم ننهبمون باردار میشد! بارها ربابه از خواهرش (ننهبمون) خواسته بود که یکی از بچههایش را به او بدهد، اما آبا و ننهبمون دلشان راضی نمیشد؛ خاصه اینکه نمیخواستند دخترانشان در خانهی نامحرم #بزرگ شوند! محمد، علی و حسن را هم نمیدادند ربابه، تا اینکه چهارمین پسرشان #جواد به دنیا میآید. ننهبمون عزمش را جزم کرده بود که اینبار هم دست رد به سینهی خواهرش بزند اما کار #خدا بود که جواد سخت بیمار شد و در بستر #مرگ افتاد. حسیناسماعیل و بمانجان، جواد ششماهه را از دل کویریترین شهر ایران دخیل میبندند به پنجرهفولاد مشهد حضرت رضا! دلشان پر کشیده بود برای دیدن دوبارهی لبخندهای نمکین جواد! نمیدانم شاید از جایی مثل بابالجواد این سالهای حرم، اذن دخول میگیرند از امامی که قریبتر است به غریبها! حسیناسماعیل، درد و دل میکند با امام هشتم و جان جواد خودش را میگذارد کنار نام جواد امام رضا و حالا قسم نده آقا را، کی قسم بده. خیلی پدر و پسری با حضرت رضا حرف میزند و از او #شفا میخواهد. البته دور از چشم ننهبمون، به شرطها و شروطها؛ سلامتی جوادش در برابر جداکردن او از آغوش خودش و زنش و سپردن پارهی تنش به ربابه و محمد. از آنطرف، ننهبمون هم که خیلی دلبستهی این #نوزاد بود، مادرانه نذر میکند که یک جفت گوشوارهی طلای بیستعیار یزدی، برود در گرو سلامتی جوادش. چند روز بعد جواد #شفا میگیرد و موعد ادای نذر زن و شوهر از راه میرسد و ننهبمون وقتی از نذر پنهانی همسرش آگاه میشود، راضی میشود به این بخشش و جدایی به حرمت عهد پنهانی شویش با امام رضا! هرچند از شدت غصه و شیری که در سینههایش جمع شده بود، تب میکند و چند روزی در بستر بیماری میافتد. اما از آنجایی که در پاکترین اعمال هم مردم به دنبال قطرهای ناپاکی میگردند، حتی یک قوم و خویش هم پیدا نشد که تأیید کند این عمل خیرخواهانه را و این درست همان چیزی بود که حسیناسماعیل را بیشتر از روزگار میرنجاند...
پاییز بود و غروبهای نارنجی صدرآباد وقتی با بوی عنبرنسارا در هم میآمیخت، حسیناسماعیل را حتی در وطن خویش غریبتر میکرد. او هر غروب، کنار حوض کوچک خانهاش دستنماز میگرفت و غریبانه میرفت روی پشتبام و دستش را میگذاشت روی گوشهایش و درست وقتی که چشمهایش از بیمهری همولایتیها #خیس میشد، بنا میکرد به خواندن اذان و همین که اللهاکبر مغرب با صدای محزونش در کل ده میپیچید، حسیناسماعیل آرام میگرفت و همانجا روی پشتبام رو به قبله به خودش نهیب میزد: این نیز بگذرد...
«بارپازی» شغلی پرزحمت و کمدرآمد آبا بود؛ بالا ریختن گندم و کاه توسط غربال در برابر باد، برای جدا کردن آنها از یکدیگر. او از آن مردهای یزدی بود که هیچگاه #کار را #عار نمیدانست. شاید میتوانست همان سالها شغل بهتری پیدا کند که زحمت کمتری داشته باشد؛ چون بارپازها خیلی زود به علت کار در محیط سربسته و پر از غبار کاهدان، ریههایشان از کار میافتاد...
آن روزها در کویر یزد، کشاورزی به صورت سنتی انجام میشد. آنها با غربال (وسیلهای شبیه الک) ده تا پانزده کیلوگرم گندم و کاه جدانشده را به اندازهی بلندی قد یک آدم بلندبالا بالا میبردند و سپس در جهت باد کمکم بر زمین میریختند. در این روش، کاه چون سبکتر بود، جلوتر میریخت و گندم که سنگینتر بود، همانجا فرود میآمد. مزد این کار هم عوض پول و سکه، گندم بود و مقدار آن معمولا بین ده تا بیست درصد از گندم جدا شده بود. آبا سرپرست بارپازها بود و بالطبع باید دستمزد بیشتری میگرفت ولی هیچوقت به رسم جوانمردی چیز بیشتری برنمیداشت. حدیثی بود از امیرالمؤمنین که آبا مرتب در گوش بچههایش میخواند: «ثروتمندترین اشخاص، کسی است که #قانع باشد!» قناعتی که در تمام ساحات زندگی آبا جاری بود، ماندگارترین و بهترین میراثی است که از او برای ما یادگار مانده است...
اعتراف میکنم که من، آبا را در آن سالهای بچگی خیلی دوست نداشتم. بیشتر یک دوست داشتن معمولی بود. شاید چون از وقتی خودم را شناختم، او زمینگیر بود و صدای سرفههای خلطدارش اذیتم میکرد. ننهبمون، رختخواب آبا را بالای اتاق، زیر طاقچه میانداخت و آبا با آن اندام لاغرش، صبحها بر بالشی تکیه میداد و شمدی روی پاهایش میکشید و بر و بر ما را نگاه میکرد تا ننهبمون برود و از سماورش که همیشه جوش بود، برای او در کاسهی چینی گلسرخی #چای بریزد و یک کاسهنبات هم کنار دستش بگذارد. ما مینشستیم رو به تلویزیون سیاه و سفید بیست و یک اینچ و از شانس بدمان، نور تیز آفتابی که از سوراخ سقف میتابید، عدل میافتاد روی صفحهی تلویزیون. فقط صدا داشتیم و سیما نه. حالا تصور کنید وسط این تمرکز عجیبی که نوهها از دختر گرفته تا پسر پای تلویزیون داشتیم، گلاببهرویتان؛ آبا مثانهاش پر میشد و باید ادرارش را در قوطی خالی شیرخشک میریخت. من که فقط هشت سال داشتم، پشتم را میکردم به آبا و میرفتم جلوی تلویزیون و انگشتهایم را محکم میکردم توی گوشم. اما باز هم قوطی آهنی شیرخشک صدا را اکو میکرد و بوی تند ادرار میپیچید در شامهی بینهایت تیزم و یواشکی عق میزدم و بعدش هم از خودم خجالت میکشیدم...
داییمحمد هم مثل داییحسن و داییعلی، اصلا دوست نداشت آبا را آنجور زمینگیر گوشهی اتاق ببیند. پس وقتی همگی دور هم جمع بودیم، از اول صبح، آبا را بغل میکرد و میآورد حیاط. در و دیوار را آب میپاشید و مدام سر و صورت پدرش را ماچ آبدار میکرد. آبا را گوشهی حیاط در سایهی صفه مینشاند، برایش آب هندوانه میگرفت، شانههایش را میمالید، قربانصدقهاش میرفت و بعد، یک شال پشمی قهوهای دور کمرش میبست و شال نازکتر دیگری را مثل عمامه دور سرش میپیچید. گاهی هم ریشهایش را با موزر برقی میزد تا حسابی آبا را ترگل و ورگل کرده باشد...
حالا که فکر میکنم، میبینم آن احترام و محبتی که بین آبا و ننهبمون و بچههایشان جاری بود، نتیجهی همان رزق حلالی بود که آبا نیمی از سال، از شغل پر مشقت بارپازی بهدست آورده بود و نیم دیگر سال با کار کردن روی زمین کشاورزی. رزق حلالی که حاصل درد دل بازوهای باغیرت آبا بود با خاک خشک کویر یزد...
پینوشت: صفه، فضای ایوانمانندی است با سقف گنبدی شکل که برای فرار از گرمای تابستان در معماری بیشتر خانههای یزدی استفاده میشود.