
برای #مولودننه و #آقاجون و حسرت بوسهای که ماند به دیدار قیامت
عصرانهی عسلی
چند سالی میشود که در گورستان بهشتی «قرآنتالار» آرمیدهاند
نویسنده : زینب گلیتالاری
در ورودی همیشه پیش بود اما از روی ادب #زنگ میزدیم و وارد میشدیم. حیاط کوچکی داشتند با یک باغچه و چند درخت و کمی هم سبزیخوردن. خانهشان ایوان کوچکی داشت؛ سه پله از کف حیاط بالاتر. اول مادرم و بعد خواهرها وارد میشدند. من هم که کوچکتر بودم، آخر از همه. بابابزرگ و مولودننه همان جای همیشگی، کنج اتاق هال- که یک در چوبی بزرگ با شیشههای رنگی داشت- مینشستند. پدربزرگ روی قالیچهی کنار بخاری به بالشت بزرگش #تکیه میزد و تسبیح شاهمقصود خوشرنگش را در دستهای پینهزدهی خود میچرخاند. پینههایی که هر کدامش حکایت از سالها کار سخت در راهآهن داشت. چه روزها که پای پیاده، وقت و بیوقت، در سوز سرمای زمستان و گرمای ظهر تابستان، برای ترمیم ریلهای آهنی زمخت، حدفاصل بین #زیرآب و #شیرگاه را میرفت و میآمد. مولودننه روی تخت، درست زیر پنجره مینشست. زمینگیر بود و خانهنشین. لاغر و لاجون، با صورتی گرد و چشمهایی کمسو، ولی مهربان. بیشتر جوانیاش را در #روستا و به دور از همسر، با هفت بچهی قد و نیمقد سر کرده بود. به وقتش #مادر بود و دلسوز و به وقتش کوههای سبز پر از دار و درخت «قرآنتالار» را بالا میرفت و #هیزم به دوش میکشید تا اجاق خانه #خاموش نشود. بابابزرگ سرحالتر بود. قد بلندی داشت و کمی خمیده، بدنی نحیف و صورتی کشیده. موهای سرش پرپشت ولی کوتاه بود و یکدست سفید. چشمهای روشنی هم داشت که هرگز نفهمیدم چه رنگی بود. میرفتیم سمت مولودننه و دیدهبوسی میکردیم. معمولا هر هفته به دیدنشان میرفتیم؛ ولی نمیشد از بوسیدنشان گذشت. تا با مولودننه خوشوبشی کنیم، آقاجون لباس راحتیاش را عوض میکرد. حتی جلوی ما #رسمی میپوشید و این را نشانهی احترام میدانست. با او هم نوبتی #روبوسی میکردیم و من اینجا هم نفر آخر بودم. کنارش مینشستم و دستم را دور گردنش حلقه میکردم و تندتند میبوسیدمش. با حرص همراه با شوقی نگاهم میکرد و میگفت: «نکن دختر! اینقدر من پیرمرد رو اذیت نکن!» وای که چقدر دوست داشتم سربهسرش بگذارم. او هم طبق معمول برای تلافی لوسبازیهایم، مرا نمیبوسید. همان زمان مادرم مشغول آمادهکردن سوروسات عصرانه میشد و خواهرها هم کمکحالش میشدند و آقاجون با یک نگاه معنیدار به من زل میزد: «دختر! تو باید بشینی و مادرت چای بیاره؟» من هم که انگار نه انگار، خودم را میزدم به آن راه. بساط چای عصرگاهی پهن میشد و طبق معمول #عسل شیرینی دائمی سفرهشان بود. نیست که داییها چندتایی #کندو داشتند؛ از برکت کندوها سفرهی فامیل هم بینصیب نمیماند. عسل بهارنارنج آنقدر معطر بود که انگار میکردی شکوفههای نارنج همان حوالی #جوانه زدهاند. خوردن عصرانه کنار مولودننه و آقاجون، یکی از بهترین لذتهای دنیا بود برای من. بابابزرگ چای را در #نعلبکی میریخت و قند خیسکرده را در دهانش میگذاشت. قسمت خوبش همینجا بود؛ قند را #گاز میزد و من هم همین کار را #تکرار میکردم و همزمان با او، چای را #هورت میکشیدم. صدای قرچقورچ قند و هووووورت چای، بقیه را کفری میکرد. چه لذتی داشت. به ویژه اینکه بهخاطر شریک جرمی در حد آقاجون، کسی هم نمیتوانستند تشری به من بزنند. مولودننه طبق معمول از گذشته حرف میزد؛ از روزهای تنهایی. آن سالهای جوانی که شبها از سر دلتنگی تا صبح #اشک میریخت. به اینجای قصه که میرسید لغت کم میآورد و برایمان میخواند. انگار رنج سالهای زندگیاش را جمع میکرد و به صدایش رنگ غم میداد. بابابزرگ هم دوام نمیآورد. مستقیم میرفت سراغ صندلی کنج ایوان و رو به باغچه. میدانستم ماجرا چیست. پاورچین پاورچین پشت سرش میرفتم. حالا دیگر بوی دود تمام فضای اطراف را پر کرده بود. موزیانه نگاهش میکردم. زیر لب میگفت: «لاالهالاالله! بیا دختر، من که میدونم دردت چیه؛ بیا بگیر» سریع میپریدم، سیگار نیم سوختهاش را میگرفتم، پکی میزدم. نگاهم میکرد و سری تکان میداد؛ «استغفرالله! پدرصلواتی انگار این کارست!» این کاره نبودم. فقط ادا درمیآوردم تا خندهی از سر ذوقش را ببینم و دلم غنج بزند. هیچ وقت اجازهی پک دوم را نمیداد، خودش میکشید. رد تهسیگارها را میگرفتم. کنار باغچه روی سنگریزهها را پوشانده بودند. بوی تلخی دود در سرم میافتاد! پیرمرد همراه سوختن این همه سیگار چه خاطراتی را مرور کرده و چه رنجهایی قلب او را سوزانده؟ کنارشان زمان از دستم در میرفت. چشمبرهمزدنی وقت رفتن میشد. از آنها #اصرار که بمانید و از مادرم #انکار که باید برویم. من هم دوباره میرفتم سراغ آقاجون: «نمیخوای ببوسی منو؟! داریم میریما». او با چشمهایی که میخندید و لحنی آمیخته با حرص میگفت: «برو وگرنه جوری میزنمت که...». هیچ وقت هم نگفت که چه! گاهی صدای مادرم هم در میآمد: «خب آقاجون ببوسش؛ شاید آرزو داشته باشه این دختر». سالها مرا نبوسید. چه وقتی که سرحال بود و چه آن زمان که مدتی بعد رفتن مولودننه، بوی الرحمانش همه جا را پر کرده بود. در مهمانی عصرانه و دورهمیهای شلوغ و شیرین فامیلی هم مرا نبوسید. حتی در دید و بازدیدهای نوروز. عید غدیر هم که سید اولاد پیغمبر میزبان همه میشد و بزرگ فامیل بود، جوری دیدهبوسی میکرد که فقط من ببوسمش و خودش قسر در برود. از این کار چه لذتی میبرد. من هم شیفتهی همین ذوقش بودم. چند سالی میشود که در گورستان بهشتی «قرآنتالار» آرمیدهاند. نقش صورتشان روی سنگ سرد، مثل عکس سه در چهار صفحهی اول سهجلد، خشک و بیروح است. به دلم نمینشیند. نه رنگی بودن چشمهای آقاجون پیداست و نه مهربانی نگاه ننهمولود. حالا دیگر من ماندهام و حسرت بوسهای که ماند به دیدار قیامت...