
چکمهی آبی (قسمت سوم)
مشتی
درون بقچه، پیژامهی راهراه ماماندوزم بود برای اینکه شب بتوانم راحت بخوابم
نویسنده : زهرا تدین
لنگهکفش دایی که به سرم خورد، حسابی درد داشت و یک بادمجان زیرچشمم که نه، روی کلهی کچلم کاشت؛ اما خب، ارزشش را داشت! دایی وقتی عزم مرا در کار #خبرچینی دید و فهمید منبع قابل اعتمادی برای دادن راپورت بچهها هستم، به قولی که در ازای لو دادن پستهدزدها به من داده بود، وفا کرد و به همین راحتی قرار شد فردا صبح زود راهی مشهد شویم. لباسهای پلوخوری خودم دیگر برایم کوچک شده بودند و اگر میپوشیدمشان، ممکن بود دکمهی پیراهنم در برود و چشم و چال ملت را کور کند. به خاطر همین متوسل شدم به لباسهای پلوخوری علی. البته که راضی کردن علی، از اینکه خودم بخواهم کار کنم و پولدار شوم و لباس نو بخرم هم سختتر بود! اما مادرم که وضعیت داغون لباسهایم را دیده بود و از طرفی هم میخواست جلوی همسفرها #آبروداری کند، با ترفندهای خاص خودش برادرم را خر... یعنی ببخشید؛ راضی کرد. از ترس اینکه مبادا علی #پشیمان شود، همان شب لباسها را به تن کردم و با همانها خوابیدم. البته بهتر است بگویم فقط دراز کشیدم، چون از شدت ذوق همراه با اضطراب، مدام #قند در دلم #آب میشد و گلاب به رویتان؛ دم به دقیقه باید میرفتم مستراح!
صبح، مادر بقچهای دستم داد و مرا به داییغلامحسین و زنداییشهربانو سپرد. درون بقچه، پیژامهی راهراه ماماندوزم بود برای اینکه شب بتوانم راحت بخوابم؛ به اضافهی کمی نان و شیراز. با پدر و مادرم #خداحافظی کردم و همراه دایی عازم شدم. غیر از خانوادهی دایی، چند خانوادهی دیگر هم از #روستا راه افتاده بودند تا با ما به #مشهد بیایند. با اسب و الاغ و قاطر، خودمان را به تربت (حیدریه) رساندیم و به گاراژ اتوبوسها رفتیم. گاراژ شرکت اتوبوسرانی ترانسپورت، اسم باکلاستری داشت اما از آنجایی که ما اساسا با مقولهی #کلاس بیگانه بودیم، به گاراژ شرکت میهنتور رفتیم و سوار یک بنز بیدماغ شدیم. راننده روی در و دیوار اتوبوسش را پر کرده بود از عکسهای #هایده و #حمیرا و #مهستی و چند تا خانوم خوشگل دیگر. من آن موقع هیچ کدام از آن ذلیلمردهها را نمیشناختم اما دلم میخواست در آینده بتوانم با یکیشان #ازدواج کنم. عکس بزرگی از #فردین را هم زده بود بالای شیشهی جلوی ماشین و زیرش نوشته بود: «سلطان قلبها». این یکی را استثنائا میشناختم اما دلم نمیخواست با او ازدواج کنم!
علیمراد و محمد به خاطر ریختن خاکستر در آبگوشت همسایه، تنبیه شده بودند و همراه ما نیامده بودند. برای همین، من همبازیای نداشتم؛ جز معصومه، دختر کبلاییاسماعیل. من و معصومه با اشتیاق از پنجره بیرون را تماشا میکردیم و بینیمان را به شیشه میچسباندیم و مثل این دیوانهها برای مردم #شکلک درمیآوردیم. بعد او رفت کنار مادرش نشست و من هم کنار دایی. در پیچوخمهای «گردنهی خماری» دایی داشت برای بقیه توضیح میداد که این گردنه آنقدر پیچوخم دارد و طولانی است که تا تمام شود، آدم #خمار میشود و خوابش میگیرد. برای همین اسمش را گذاشتهاند گردنهی خماری! من هم همانطور که درگیر فلسفهی خماری بودم، خوابم برد!
بعد از چند ساعت، بالاخره رسیدیم مشهد. با اینکه کلی بار و بندیل داشتیم، اما به رسم ادب باید اول به #حرم میرفتیم و بعد به مسافرخانه. چند درشکه کرایه کردیم و به سمت حرم راه افتادیم. از کوچهپسکوچههای تنگ و باریک عباسقلیخان گذشتیم و جلوی حرم پیاده شدیم. همهی وسایل را گوشهای گذاشتیم و دو نفر مأمور نگهداری از آنها شدند تا بقیه بروند زیارت. وقتی وارد حرم شدیم، از تعجب دهانم باز مانده بود و گیج و منگ، اطرافم را نگاه میکردم. تا آن روز، هیچ وقت حرم را ندیده بودم. یک پیاز گندهی طلاییرنگ آن بالا میدرخشید. بعدا فهمیدم نامش #گنبد است اما آن موقع مطمئن بودم #پیاز است؛ چون با دیدنش، همهی همسفرها به گریه افتادند. زندایی با گوشهی چادر گلگلیاش اشکهایش را پاک میکرد و چیزهایی میگفت که من نمیفهمیدم. انگار داشت با یک نفر درددل میکرد. از بهت و حیرت که درآمدم، با معصومه شروع کردیم به بازیکردن و دویدن. آنجا آنقدر برایمان بزرگ بود که هرچه میدویدیم، تمام نمیشد. عکس صورت معصومه، درون آینهکاریها هزار تکه میشد و من دلم میخواست آن تکهآینهای که چشم معصومه را قاب گرفته بود، بردارم برای خودم. آخر چشمهای #معصومه خیلی #قشنگ بود؛ حتی از چشمهای هایده و حمیرا و مهستی هم قشنگتر! معصومه با چشمهایش با آدم حرف میزد اما برعکس چشمهای پرحرفش، دهانش اصلا به صحبت باز نمیشد. از وقتی برادر کوچکش جلوی چشم او در چاه آب افتاده بود و مرده بود، معصومه دیگر حرف نزده بود!
کمی بعد، رفتیم جایی که دایی میگفت نامش «پنجرهفولاد» است. هیچ کدام از پنجرههایی که من تا آن روز دیده بودم، به آن زیبایی نبود. همه زیارت کردند و خواستیم برویم که مادر معصومه بنا کرد به گریه و زاری. معصومه را بغل گرفت و کنار پنجرهفولاد نشست. گفت میخواهد همانجا بماند و دلش را دخیل ببندد تا دخترش #شفا بگیرد. اصرار بقیه هم بیفایده بود و او راضی نشد با ما بیاید. من نمیدانستم دخیل بستن یعنی چه اما با خودم فکر کردم اگر امام رضا میتواند معصومه را شفا بدهد، پس حتما میتواند لنگهی راست چکمهی مرا هم پیدا کند و به من برگرداند. چسبیدم به چادر زندایی و اصرار و التماس کردم تا بگذارد من هم آنجا بمانم و دخیل ببندم تا چکمهام پیدا شود. زندایی گفت: «دیوانه شدهای بچه؟ خدا را شکر تنت سالم است! برای چه دخیل ببندیمت؟» باید میگفتم که تنم سالم است اما روحم پیش چکمهام جا مانده و مثل زبان معصومه الکن شده؛ اما عقلم به این چیزها نمیرسید و دایی توانست با وعدهی دیدن بازار و مسافرخانه، راضی... یعنی ببخشید؛ خرم کند تا همراهشان بروم و از معصومه و پنجرهفولاد دل بکنم. در بازار، دایی برایم نانقندی خرید و بعد به مسافرخانهای رفتیم که نامش #تمیز بود اما خودش هیچ نسبتی با نامش نداشت و تا دلتان بخواهد #کثیف بود! اتاقها دور تا دور حیاط، در دو طبقه ردیف شده بودند. یک حوض و شیر آب هم وسط حیاط بود که بچهها اطرافش ورجهوورجه میکردند. صدای ونگونگ بچههای کوچکتر هم مغز آدم را میخورد. هر کدام از خانوادهها در یک اتاق ساکن شدند و من و دایی و زندایی هم به اتاقی رفتیم تا استراحت کنیم. آن شب، تا وقتی که خوابم برد، به معصومه و چکمه و پنجرهفولاد فکر کردم و به امام رضا قول دادم اگر معصومه شفا پیدا کند و چکمهی من هم پیدا شود، بیخیال هایده و حمیرا و مهستی میشوم و فقط با معصومه ازدواج میکنم!
️پینوشت: شیراز در گویش خراسان، به ماستی گفته میشود که در بهار، درون پوست گوسفند میریزند تا برای زمستان سالم بماند. واضح است که شهر شیراز درون بقچهی من جا نمیشد!