
من و زهرا و علوی و الباقی قضایا
پارتی نیموجبی
ما جزو آن دسته از بچههای مدرسه بودیم که طاقت دین جدای از سیاست را نداشتیم
نویسنده : منصوره صادقی
ما بچههای علوی بودیم. من و کهنهرفیقم زهرا؛ دختر شهید. پدرم اصرار داشت در مدرسهی اسلامی درس بخوانم. شرط قبولی در ثبتنام مدرسهی علوی (خیابان ایران) موفقیت در آزمون ورودی بود؛ با آن سؤالات کهکشانیاش که بدتر و رومختر از مسئلههای عجیبغریب پیک شادی ایام عید، هیچ بنیبشری نمیتوانست آنها را حل کند! هنوز هم نمیدانم در آن مدرسهی مستعجل، قبول شدم یا قبولم کردند! این را اما خوب میدانم که ورود من به #علوی برای خانوادهام معادل گرفتن مدال طلا در مسابقات المپیک بود؛ بلکه مهمتر!
در مدرسهی ما #چادر الزامی بود و البته دخترها هم قرتیپرتی نبودند. ساده #تیپ میزدند ولی با کیف و کفشهای مارک! اغلب خانمزاده بودند؛ سنگین و باوقار! من و زهرا خلقیات شبیهبههم داشتیم که همین باعث شد دوستیمان از همان روز اول مدرسه شروع شود و تا امروز هم ادامه داشته باشد؛ گوش شیطان کر!
پدران ما برخلاف پدران اغلب بچهها، نه سفیر بودند؛ نه وزیر و مادرانمان، نه دبیر بودند؛ نه وکیل. خوب یادم هست که بعضی افکار خاص در مدرسه #موج میزد و موجیهای محترم، بهزعم خودشان منتظر ظهور بودند. پلاکاردهایی از موفقیت بچهها در فلان مسابقهی کشوری و بهمان مسابقهی منطقهای، زینت راهروها بود اما دریغ از عکس یک شهید یا یک شعار «مرگ بر آمریکا»! من و زهرا هم حزباللهی دوآتشه؛ طاقت دین جدای از سیاست را نداشتیم! تکلیف زهرا که معلوم بود و من هم به قول مادرم؛ قبل از اینکه زبان به #مامان و #بابا باز کنم، امام را از بقیهی روحانیهای عمامهمشکی در تلویزیون #تشخیص میدادم و مدام آقاآقا میگفتم! آن روزها برای من #آقا فقط #امام بود!
خیلی حرف دارم از روزهای علوی بزنم؛ خیلی چیزهای گفتنی! خیلی ناگفته! خیلی خاطره! مثلا اینکه دیوار حیاطخلوت مدرسه، برای بندهی خدا خانم محبی آینهی دق شده بود. دریایی بود از عکس سلبریتیهایی مثل عابدزاده، مهدویکیا، میناوند و حتی فک و فامیل آنطرف آبی بچهها! خلاصه بازار عاشقی چنان #داغ بود که #من و #زهرا هم چند روزی همرنگ جماعت شدیم و «آی لاویو» از زبانمان نمیافتاد! ولی راستش را بخواهید، نشد که بشود! یعنی اصلا در قد و قوارهی این حرفها نبودیم؛ برای عاشقی ساخته نشده بودیم و در یک کلام #عشق به تنمان زار میزد. چه کنیم، چه نکنیم؛ بهانه آوردیم که این #بازیگر زیادی لوس است و آن #بازیکن بیش از حد مغرور! این شد که بیخیال دنیای سلبریتیها و جهان سلبریتیبازها، چسبیدیم به عالم صاف و سادهی خودمان! جای ما وسط حیاط مدرسه بود، نه دیوار حیاطخلوت! خانم محبی اما برای جلوگیری از عشق و عاشقی بچههایی که ما دیگر جزوشان نبودیم، هفتهای دو یا سه بار عین بختالنصر #سرزده وارد کلاس میشد و کیف بچهها را میگشت! ناظمی بود برای خودش! یادش به خیر! یا حالا به هر چی! موقع ورود، چنان در نقش نیروهای امنیتی ظاهر میشد که دانشآموز دستگیر شده را به چشم تروریست مسلح میدید! گوشش را میگرفت و کشانکشان تا #دفتر میبرد و مرتب هم توصیه میکرد که علاج این عشقهای پفکی و دوستداشتنهای بادکنکی، دو چیز است؛ ورزش و دوش آب سرد! دوش آب سرد هم نه! دوش آب یخ!
ما درسخوان بودیم و بهانه دست معلمها نمیدادیم. البته هروکرکردنمان سرجای خودش بود و ننگ خندههای تمامنشدنی، حکشده بر پیشانیمان! احتمالا بزرگترین گناه من و زهرا این بود که شنیدهها و دیدههایمان، خیلی سریع از سمت چپ قشر مغز به لوب پیشانی و از آنجا به سمت راست قشر مغز میرفتند و بیآنکه درست #تجزیه و #تحلیل شوند، تبدیل به #خنده میشدند! این را من نمیگویم؛ دکترها میگویند! بالاخره در یک روز بارانی پاییزی- که فکر میکنم اول آذر بود- شیطنتهای پسرانهمان، صدای شاهینخانم (مستخدم عاقلهزن مدرسه و نیروی نفوذی خانم محبی) را درآورد! به زهرا نگاه کرد اما مخاطبش من بودم: «مگر تو قاطری دختر که روی لبهی هرچیزی راه میروی؟» ماجرا از این قرار بود که عین بچهی آدم راه نمیرفتم! میرفتم روی سکوها و جدولها؛ دستهایم را باز میکردم و چشمهایم را میبستم و بنا میکردم راه رفتن! هر چی هم زهرا میگفت که معصومه! الان میافتی، عین خیالم نبود که نبود!
ما و مدرسه هر دو #خوب بودیم، ولی با هم #تفاهم نداشتیم. سر همین، خیلی زود نظر خانوادهی جفتمان برای ادامهی تحصیل در برند علوی #تغییر کرد. زهرا #روشنگر رفت و گریهاش مسبب #روشنگری من هم شد. نگو اشکریزان به خانممدیر مدرسهی جدید گفته بود: «اگر با دوستم #معصومه نباشم، میمیرم!» به همین راحتی، پارتی من شد نیموجبی! دل خانم عزیزیان عزیز هم به رحم آمد و ما را با هم ثبتنام کرد تا نمیریم!