التماس فقط پیش حضرت عباس
هنگام خواندن قرآن در حرم قمر بنیهاشم چشمم به چهرهی پدرم بود که داشت به پهنای صورت اشک میریخت
نویسنده : محمدحسین بهزادفر
بعضی پدرها هستند که شاید به آن معنای آکادمیک کلمه خیلی باسواد نباشند؛ دکتر و مهندس نباشند، مدیر فلان شرکت سودده نباشند و بورسبازی هم بلد نباشند اما آنقدر عاشقی بلدند که نفسشان میتواند زندگیات را عوض کند. مثل پدر خیلی از شماها که دارید این متن را میخوانید و البته مثل پدر خودم. بابای من، هیچوقت در دانشکدهی علوم تربیتی درس نخوانده بود و به خاطر انقلابفرهنگی در دههی شصت، حتی پایش هم به #دانشگاه باز نشده بود ولی در زندگی من- که تنها فرزندش هستم- همیشه مثل یک مشاور و مربی کارکشته حضور داشته و خشتهای اولیهی زندگیام را خیلی #محکم گذاشته؛ قرآن و حضرت عباس! راستش از نقش مادرم در فرآیند حفظ قرآن خودم زیاد گفتهام ولی اینبار به واسطهی مرور یک خاطره، میخواهم از پدرم بگویم.
از همان ایامی که تازه حفظ قرآن را شروع کرده بودم، پدرم بندهی خدا همیشه خودش را دستکم میگرفت، بهخصوص که کار اصلی حفظ و مرور آیهها بر عهدهی مادرم بود. هر کسی که قرآن خواندن مرا میدید و پدرم را بابتش تحسین میکرد، او متواضعانه #سرخ و #سفید میشد و با لحن خاص خودش میگفت: «همهی زحمت این بچه با مادرشه! من فقط ترابریام!» و البته نمیگفت که همین ترابری و حملونقل، خودش چه بخش عظیمی از کار را در برمیگرفت. با یک هونداصدوبیستوپنج قراضه، سه روز در هفته، هم زیر باران و برف و بوران و هم زیر آفتاب سوزان، من و مادرم را #سوار میکرد و تا کلاس حفظ قرآن میبرد. فقط #ترابری هم نبود؛ میآمد #چای درست میکرد و میآورد برای استاد! برای بچهها #خوراکی میخرید و پدر و مادرها را #تشویق میکرد که #پول روی هم بگذارند و اسباببازیهای آموزنده بخرند برای حافظان خردسال کلامالله. البته اینها فقط مربوط به داخل کلاس میشد. روزهایی هم بود که ساعت هفت بعدازظهر #گرسنه و #تشنه از سر کار میآمد خانه و با این #صحنه روبهرو میشد:
- مادر من! اقلا این دو صفحه رو تموم کن، بعد برو سراغ توپبازی!
- دارم میخونم دیگه مامان! همینطوری که #بازی میکنم، آیهها رو هم میخونم!
و یکمرتبه ترررررق! توپم گلدان شیشهای روی تلویزیون را هدف میگرفت؛ اعصاب و روان همه را هم!
- حالا شام چی داریم خانوم؟
- شرمنده! کار محمدحسین زیاد طول کشید؛ اصلا نرسیدم #شام درست کنم!
- اشکال نداره! خودم یه چیزی درست میکنم!
روز اولی که پایم را در کلاس حفظ قرآن گذاشتم، در گوشم گفت: «ببین باباجون! تو این دستگاه، اگه بخوای یه ذره دوز و کلکبازی دربیاری و سر #خدا کلاه بذاری، جوری زمین میخوری که شاید دیگه هیچ وقت نتونی بلند شی!» و من که کودکی پنج- شش ساله بودم، به این فکر میکردم که مگر کلاهی هم هست که سر خدا داخلش جا بشود! یا مثلا وقتی که با هم میرفتیم هیئت، میگفت بیا دو خط قرآن بخوان و #هدیه کن به حضرت عباس. اسم هیئتمان «متوسلین به قمر بنیهاشم» بود. کمکم دستم آمد که پدرم بدجوری خاطرخواه حضرت عباس است و علیرغم شیطنتهای من، شبهای سهشنبه #هیئت ترک نمیشد. وسط روضه وقتی گریههایش را میدیدم، با دست اشکش را پاک میکرد و میگفت: «یادت باشه پیش هیچ کسی #التماس نکنی، جز در خونهی حضرت عباس». بعد زیر لب میخواند: «آی سوسوز سو گتیرن اباالفضل!» و دوباره اشک میریخت. آرزو داشت من آنقدر در کار حفظ #مسلط شوم که بتوانم یک روز در حرم حضرت ابالفضل علیهالسلام #قرآن بخوانم. یکی- دو باری راز دلش را از زبان مادرم شنیده بودم.
اشکهایش را فروردین سال نود و دو هم دیدم؛ البته خیلی بیشتر و شدیدتر. روبهروی گنبد اباالفضلالعباس ایستاده بود و حسابی توی حال خودش بود. آن سفر را با پدر و مادرم، سهنفری رفته بودیم. چند سالی بود که حفظم تمام شده بود. در چند تا از #مسابقات هم #رتبه آورده بودم. در بینالحرمین، همه توی حال خوب خودشان بودند الا من. چشم میچرخاندم اینطرف و آنطرف. کنار یک مغازهی دهینفروشی، تابلوی یک غرفه توجهم را جلب کرد. رویش نوشته بود: «دارالقرآن الکریم للعتبئ العباسیئ المقدسئ».
رفتم سراغ بابا! پیشنهاد دادم برویم و سر و گوشی آب بدهیم. رفتیم داخل. پیرمردی آنجا نشسته بود و قرآن میخواند. با همان عربی دستوپاشکستهای که #بلد بودم، گفتم: «حاجی! یمکن انی أقرء القرآن فی العتبئ؟» برگشت و پوزخندی به من زد. جوری که حرفهایش حالیام بشود، گفت: «اونایی که اینجا میخونن، از برجستهترین قاریهای جهان اسلام هستن! برو با بزرگترت بیا بچهجون!» معطل نکردم. همان قرآنی که انگشتش را لای آن گذاشته بود تا صفحهاش یادش نرود را از توی دستش گرفتم، بستم و دوباره گذاشتم توی دستش و بهش گفتم: «خب! میتونی #امتحان کنی حاجی!» با تعجب نگاهم کرد: «یعنی چیکار کنم؟!» گفتم: «از هر جای قرآن که دوست داری، ازم سؤال کن!»
اولش جا خورد. چهار- پنج تا سؤال که پرسید، آن گارد اولیهاش به وضوح شکسته شد. البته هنوز #شک داشت. امتحان که تمام شد، اسم و شمارهاش را روی کاغذی نوشت و به من داد. اسم و شمارهی من را هم توی دفترش نوشت. بعد هم گفت اگر #موافقت شد، خبرت میکنم. آمدیم #خداحافظی کنیم که پدرم آمد جلو. به من نگاه کرد و گفت: «یه جوری بهش حالی کن که من توی عمرم به هیچ آدمی التماس نکردم اما اگه لازم باشه التماسش میکنم بذاره بچهام تو حرم اباالفضل، قرآن بخونه!» این را گفت و بغض امانش نداد و زد زیر گریه و رفت.
بدجوری جا خوردم؛ پیرمرد بیشتر! پرسید که چه شد و چرا «أبوک» اینقدر ناراحت رفت؟! جملهای که #بابا گفته بود را برایش #ترجمه کردم. اشک در چشمهایش حلقه زد: «شب جمعه بعد از نماز عشا، توی حرم حضرت عباس محفل انس با قرآن برگزار میشه. بیا اونجا و برامون #برنامه اجرا کن». باز هم مثل همیشه، اخلاص پدرم کار خودش را کرده بود.
محفل آغاز شد. اولین برنامه، تلاوت یک قاری عراقی بود. خواندنش که تمام شد، مجری اعلام کرد: هماکنون در خدمت یکی از حفاظ نوجوان قرآن کریم هستیم از کشور جمهوری اسلامی ایران... هنوز جملهاش درست و حسابی تمام نشده بود که همهی آدمهای داخل حرم قمر منیر بنیهاشم جمع شدند؛ ایرانیها بیشتر! مجری سؤال کرد و من شروع کردم به خواندن، در حالی که چشمم به چهرهی پدرم بود که داشت به پهنای صورت #اشک میریخت و زمزمه میکرد: «آی سوسوز سو گتیرن اباالفضل!»