
این متن، نقد هیچ فیلمی نیست؛ نقل زندگی خودم است
#دماغ
بهتر است بیخود پا در کفش استاد فراستی و شرکا نکنم
فریده خورشیدی: به لطف صدا و سیما حتما همهی ما دستکم یک بار فیلم سینمایی «دماغ» را تماشا کردهایم. فیلمی با نگاه آسیبشناسانه که با همان رنگ و لعاب سادهی خود، مشکل خیلی از جوانان و نوجوانان تنگدست جامعه را به تصویر میکشد. نقد و بررسی پری (شخصیت اصلی داستان) و کم و کیف فیلم دماغ، ارزانی استاد فراستی و سینماداران و سینمادانان و نقدپردازان. چه اینکه من در این یادداشت میخواهم به دماغ خودم بپردازم و البته تأکید کنم که انگار فیلم «دماغ» را از روی زندگی من ساختهاند. فرزند ارشد خانوادهای کمبضاعت با سه فرزند که مخارج یومیهشان از لای چرخهای بدون آج موتورهوندای پدر درمیآید. دختری با پوست گندمی، چشم و ابرویی ساده، لبهایی باریک، چانهای کوچک و یک بینی بزرررگ. اینکه #بزرگ را بزرررگ نوشتهام، غلط ویرایشی نیست! آرایهی اغراق هم نیست! تیغهی بینیام قد کمان آرش کمانگیر #انحراف دارد و آنقدر سربهزیر است که زبان #دراز کنم، میتوانم نوک بینیام را #مزه کنم! از پهنا هم که مثل یک پادری بیریخت، روی صورتم پهن شده! الغرض! هدف من و پری یکی است: جمعکردن پول برای جراحی زیبایی. ولی انگیزههایمان #فرق میکند. من برای هرس پیچک درونم #نیاز به #عمل دارم؛ برای اصلاح تصویر ذهنی خودم و برای احیای اعتمادبهنفس از دسترفتهام. معضل فکری من از همان کودکی شکل گرفت و روزبهروز با من بزرگ شد و مثل پیچکی، دستوپاگیر همهی احوالاتم شد. از همان وقتی که عقلم رسید تا چهارپایه زیر پا بگذارم و رخم را در آینه ببینم، فهمیدم که بینیام را #دوست ندارم. حس من به بینیام در حد همین «دوستنداشتن» بود که ناگهان بذر بلوغ به زمین جوانیام پاشیده شد. چشمتان روز بد نبیند! اسکار بدترین آفساید دنیا برای زمانی است که من به سن تکلیف رسیدم! یک استادیوم از فک و فامیل و دوست و آشنا به این #ضربه خندیدند؛ در حالی که با هر پق از خندهی دیگران، چیزی در درون من فرومیریخت. این فروریختنها آنقدر ادامه یافت که من اصلا فرصت نکردم زیباییهای دیگرم را کشف کنم. همان تمسخرهای کوچک، کیسهکیسه روی هم جمع شد و تبدیل شد به سنگری برای اختفای خود واقعیام. در پس این جانپناه، نهتنها جان سالم به در نبردم، که همهی روحم پر شد از ترکشهای خودخوری، انزوا، کمرویی، اضطراب، استرس، افسردگی و... القصه! بعد از مدرک دیپلم، با صدای زنگی خاص مجبور شدم از پشت سنگرم بیرون بیایم و رخ در رخ پسری کمسن و سال بنشینم. شیرینی #بله را در حالی خوردم که تنها معیارم برای زندگی، بینی نهچندان بینقص شریک زندگیام بود. همین که #مصطفی و دماغ گوشتیاش را دیدم، توانستم #آینده را در کنارش #تجسم کنم؛ آیندهای بیسرکوفت... بعله! بله را دادم اما با یک شرط محرمانه در عقدنامه! که باید قبل از جشن، بینیام را عمل کنم! الغصه! مراسم عروسی من و مصطفی یکسالی هست که به #تأخیر افتاده. دلیلش هم #مشخص است: مخارج جراحی بینی من! من نمیتوانم یک عمر حسرت لباسعروس پوشیدن را در حالی #تجربه کنم که دیک اسمیت (پدرخواندهی چهرهپردازی) هم نتواند برای چهرهام کاری بکند. حالا دقیقا یک سال و دو ماه از آن #عهد میگذرد و ما هنوز اندر خم یک کوچهایم. فشار خانوادهها برای رفتنمان زیر یک سقف، هر روز بیشتر میشود ولی اسکناس روی هم گذاشتنهای ما هنوز به نرخ مطب دکترها نرسیده! این شبهای بیحوصلگی من، تنها با نجواهای مصطفی پر میشود. با سرانگشتهای کسی که نمیگذارد #اشک روی پوستم رد بیاندازد. با قربانصدقههای مردانهی کسی که به من حس زیبایی میدهد. این شبها زمزمههای مصطفی، من را به جنگ درونی دیگری کشانده است؛ گاهی عاشقانههایش را #باور میکنم، گاهی آنها را حیلهای برای فرار از مخارج جراحی میانگارم. اما چیزی از درون من، بخش اول تصوراتم را بیشتر میپذیرد. دور از ذهن میآید که پسر مهربان و اهلدلی چون او، قصد فریب شریک زندگیاش را داشته باشد. این روزها بیشتر در #آینه به #خود مینگرم؛ به پوست صاف گندمیام که #برق میزند، به چشمهای مشکی تیلهای که سایهبان مژههایش به زیر چشم هم میرسد و به لبهای باریکم که با نقش خنده، رنگ صورتیاش جاندارتر میشود. بیپرده به خود مینگرم؛ به خود واقعیام. یا شاید هم به همان خودی که به چشمهای عاشق مصطفی #زیبا آمده. تردید، حس جدیدی است که در من رخ داده. تردید در اینکه خودم را همانگونه که هستم #دوست بدارم یا بگذارم تیغ جراحی، پای پیچک درونم را ببرد...