
چه گریهها که نکردیم با موسیقی تیتراژ «بچههای مدرسهی آلپ» و البته بعدها که بزرگتر شدیم، فهمیدیم کار مجید انتظامی خودمان بوده است
دربست تا دههی شصت
کار ثابت اول برجمان، رصد اخبار کوپنهای اعلامشده توسط افشار و حیاتی بود و تبدیلشان به شکر و روغن و قند و برنج
نویسنده : صباسادات ظریفی
هر نسلی را میشود با صدای قانقان ماشینبازی کودکانهاش شناخت و آزادراه ماشینهای نسل ما، خط صاف کنار گلهای قالی بود؛ در دههای که #چپ و #راست و باخود و بیخود از بزرگترها #کتک میخوردیم و حتی در صندلیهای چرم پارهپورهی پیکان آقاجان، همیشهی خدا سهممان درهای عمیق بین #راننده و #شاگرد بود و تکان خوردن با تکانههای دندهای باریک که سر مبارکش مزین به طرح کف اقیانوس بود و گل گردنش متبرک به تسبیح دانهقرمز حضرت پدر که همان زمان هم ادعا داشت به ضریح همهی امامزادهها مالیده؛ حضرت رضا و حضرت معصومه که جای خود دارند. بله! داشتم میگفتم که یک پایمان اینطرف کرهی زمین بود و آن یکی پایمان آنطرف کرهی زمین و قبل و بعد از هر دستانداز هم گیرهای ممتد آقاجان که «پاتو ببر کنار بچهجون؛ میخوام #دنده عوض کنم!» بدترش مال وقتهایی بود که #عمه و #عمو و #خاله و #دایی هم قرار بود با رل ما جایی بروند؛ این میشد که آقاجان ما را مینشاند... مینشاند که نه! میچپاند جناح چپ خودش و با یک دست، فرمان را میگرفت و با دست دیگر، در نیمهباز ماشین را؛ تا عموصدرالله و عمولطفالله بهعلاوهی چند تا وروجک قد و نیمقد دیگر در صندلی شاگرد جا شوند! اگر نگویم #اتوبوس که متهمم کنی به اغراق، دستکم گنجایش یک مینیبوس را داشت پیکان سپرجوشن باباسیدفضلالله که به گواهی چراغ همچون چراغ بنزش، بیش از یک مرسدس کلاسیک #عزت و #احترام داشت برای همهی ما که تا حد یک بوئینگ نمیدانم چندصد و چهل و چند، دوستش داشتیم! نقل روزگاری است که در خیابانها، خبری از اینهمه #تیپ و #مدل و #شاسی نبود و خانوادهها همه در یک سطح آبرومند نداری، گذران عمر میکردند. نه که ادعا کنم البسهمان را کنار رودخانه میشستیمها، ولی هنوز مانده بود تا در لولهکشی خانهها، آب معروف به «آب تهران» جاری شود! مردمان هر چند کوچه برای خودشان یک #فشاری داشتند که دبه به دست میرفتند #صف میایستادند تا احیانا آب خوش از گلویشان پایین برود، نه آب چاه! آه که چه دههی عجیبی بود این دههی شصت؛ سمفونی انواع بدبیاریها و اقسام بدبختیها را داشتیم و سختی پشت سختی، که فقط یک قلمش، هشت سال جنگ تحمیلی بود؛ ولی بهویژه در قیاس با حالا، حالمان خیلی خوب بود و مهر و مهربانیمان برقرار! بگذار از چهارراههای دههی شصت برایتان بگویم که یکی در میان چراغ راهنمایی نداشتند و آن چهارراههایی هم که از نعمت چراغ سبز و قرمز و زرد برخوردار بودند، یکی در میان خراب بود چراغهایشان! کافی بود در این معابر، کمی ترافیک #قفل شود تا یک رانندهی مصلح و مردمدار، ماشینش را ول کند به امان خدا و بیاید وسط چهارراه و با چند تذکر که «تو برو و تو نرو» راه را باز کند برای خلقالله! و چقدر هم خوب اینکار را انجام میداد! چه چیزهایی! چه روزهایی! چه شبهایی! چه ستارههایی! چه یلداهایی! چه قصههایی! چه کرسیهایی! چه آیتالکرسیهایی! چه انارهایی! چه مادربزرگهایی! چه دستهای حنابستهای! چه پدربزرگهایی! چه حافظهایی! چه فالهایی! چه قیل و قالهایی! چه خاطرههایی! چه بافتنیهایی! چه کوبلنهایی! چه آشرشتههایی! چه کشکهایی! چه خانههایی! چه حیاطهایی! چه حوضهایی! چه علاءالدینهایی! چه عیدهایی! چه خریدهایی! چه کتونیچینیهایی! و البته چه قناعتهایی! با آنکه عادتمان داده بودند لباسهای دو سایز بزرگتر بپوشیم، مانتوهای گل و گشاد اپلدار بخریم، مقنعههای نوکتیز سرمان کنیم، از تلویزیون تا حد ممکن #فاصله بگیریم و کمتر ماشین پسرهای فامیل را با عروسکهای کچل خودمان تاخت بزنیم، حال دلمان همانطور که نوشتم #خوب بود و کیف محفلمان کوک، الا مواقعی که #اوشین پخش میشد؛ سلطان غم و غصه! یک چیز ضایعی هم بود به اسم #وصله که اگر شلوارمان #زانو میانداخت، با آن #رفو شود و باز هم قابل استفاده! یادمان داده بودند که حتیالمقدور هیچچیز را دور نیندازیم: «چیز نگهدار باش مادر!» نه که خیال کنی دارم از نسل خودمان تعریف میکنمها؛ اما واقعا همینطور بود؛ تربیت آن روزهای ما بر پایهی #خودکفایی و #کارآفرینی بود. انگار والدین ما از احتکار مشاغل جامعهی امروز #خبر داشتند که به هر نحوی میخواستند ما را متکی به خود بار بیاورند. کار ثابت اول برجمان، رصد اخبار کوپنهای اعلامشده توسط #افشار و #حیاتی بود و تبدیلشان به شکر و روغن و قند و برنج، بلکه به پاداش چند ساعت ایستادن در صف دور و دراز تعاونی محل، آنهم گاه زیر برف و باران، یک اسکناس سرخ مدرسنشین، دشت سرچراغمان شود؛ بیآنکه بدانیم سیاستمان چرا باید عین دیانتمان شود! اوج لذتمان اما همان بادبادک رنگارنگی بود که چند روزی را برایش از خواب اجباری ظهرانه میزدیم و بعد از آنکه دستمان حسابی بوی چسب میگرفت و پوستهپوسته میشد، کاردستی خود را با کمک قرقرهی نخی به درازی کهکشان راه شیری تا آسمان هفتم بالا میبردیم و توهم میزدیم که تا عرش خدا رفته! گاهی البته تا عرش خدا هم بالا میرفت و الا وقتی بادبادکمان را برمیگرداندیم زمین، چرا آنهمه بوی خدا میداد؟! آرزو داشتیم این بادبادک آنقدر بالا برود که عاقبت بتواند مادر هاچ زنبور عسل را ببیند و پیدا کند و همهی ما را از نگرانی نجات بدهد! گاهی هم نجات میداد اما مسئله اینجا بود که کارگردان لعنتی بدمصب، بیخیال سناریوی روی مخش نبود که نبود! چه گریهها که نکردیم ما در دههی دوستداشتنی شصت با موسیقی تیتراژ «بچههای مدرسهی آلپ» و البته بعدها که بزرگتر شدیم، فهمیدیم کار مجید انتظامی؛ هنرمند جنتلمن خودمان بوده است. خوراکی محبوبمان هم چیزی نبود جز همان تهماندهی شربتی که به برفکهای جایخی میسپردیم تا #آلاسکا تحویلمان دهد. صدالبته مضیفهای شبجمعه با آنهمه شهد شیرین، گاهی تلخیهایی هم داشت و آن چیزی نبود جز کارنامهی سیاه و سفید علم اندکمان. خدا نگذرد... نه! بگذرد از آن نوردیدههایی که با گلکاریهایشان در آن یک کف دست، ما را تا چند روز مهمان مذاکرات سهمگین ته انباری میکردند! بعد از هر دورهی این مذاکرات فشرده و تنگاتنگ هم تفاهمنامهی کسب علم #امضا میشد تا با تکیه بر مدارک مهندسی و پزشکی، آیندهای بس روشن برای خودمان رقم بزنیم. سندش هم کسی نبود جز آقامهندس کادیلاکسوار خانهی اعیانی نبش کوچهی عموجان. این شد که راه اطاعت از آقاجان را در پیش گرفتیم و در کبراییترین تصمیم همهی عمرمان، سر در #کتاب فرو بردیم. آنقدر خودمان را غرق کردیم در خواندن درس و نوشتن مشق که الساعه واقعا فکر میکنم خیلی هم گذر آن روزگار شیرین را نفهمیدیم و طعم عسل حلاوتش را آنچنان که باید نچشیدیدم. حالا همان مدرکی که خانومجان آرزویش را داشت، قاب دیوار کردهایم و تنها هم همین! بیهیچ فایدهی دیگری! آن موقعها اینجور در کلهی ما فرو کرده بودند که #علم تنها راه رسیدن به #ثروت است اما بعدها که از دههی شصت به دههی هفتاد و بعد هشتاد و بعد هم نود رسیدیم، فهمیدیم مدرک پشتبند خرخوانی زیست و تاریخ و جغرافی و جبر و مثلثات و فیزیک و شیمی، کم و بیش حکایت آب خربزه میماند و #نان نمیشود برای ما! یک چیزهایی اما از همان زمان میدانستیم لابد که در بین آن همه ترانهی زهرماری، عاشق این یکی بودیم: «سر زنگ هندسه، میگم این درسا بسه!» رشتهی نوشته را پاره نکنم؛ پنبه نکنم! این یک کف دست کاغذ، لااقل برای ما هیچ هیمنهای نداشت؛ نه ضامن شغلی شد، نه تضمین کادیلاکی و نه آورندهی سند منگولهداری! امروز هم به لطف آقاجان، باز مستأجر جیبمان همان اسکناسهای سرخ است؛ با این تفاوت که اینبار، درس عزت و جهاد و سیاست روشن و دیانت گرم مرحوم مدرس، جایش را به حضور سرد و خاموش دماوند داده...