علــــی معالحق
نویسنده : مطهره مظهری
خسته بودم! خسته از ماندن! خسته از تنهایی! خسته از روزهایی که فقط سایهی چند نخل مهمانم بود و شبهایی که تنها میتوانستم ماه را به خانهی کوچکم دعوت کنم. گمان نمیکردم در این دنیای بزرگ، کسی مرا بشناسد؛ حتی کسانی که هر ذیالحجه از کنارم رد میشدند یا ساعتی زیر سایهی نخلهای همسایهام آرمیده بودند. اما دلخوش بودم به همین سالی یک ماه. همین که تنهایی روزها و شبهای یک سالم را با #حاجیان قسمت کنم و باز #منتظر بمانم تا سال بعد... ذیالحجه بود و من با چشمان همیشه خیسم، سیاهی کاروانی را میدیدم که پیش میآمد. نمیدانستم چه خبر است. هرگز جمعیتی را آنچنان ندیده بودم. آنچنان انبوه و آنچنان منتظر! منتظر اینکه نیامدهها برسند و رفتهها بازگردند. همه به دنبال سایهای بودند تا خود و مرکبشان را از #گرما در امان بدارند. آفتاب داغ ظهر حجاز بر سرم #تازیانه میکوفت و نورش در چشمانم #انعکاس مییافت. ناگهان بزرگی از میان جمعیت، سخنی گفت و همهمهای برخاست. همه به تکاپو افتادند، سایهی نخلها را رها کردند و جهاز شترانشان را برداشتند. در چشمبرهمزدنی منبری از جهاز شتر در کنارم برپا شد. چیزی نگذشت که انبوه جمعیت، دور تا دور منبر حلقه زد. دستها را سایبان چشم کرده بودند و گردن میکشیدند تا ببینند چه خبر شده. محمد به همراه پسرعمویش، جمعیت را شکافت و در مقابل چشمان حیرتزده، از جهاز شتران بالا رفت. خطابهاش را با یگانگی خدا آغاز کرد. از زمانی گفت که مردم او را با نام «محمد امین» میشناختند تا حال که او را با عنوان «رسولالله» میشناسند. همه تأیید کردند که هرگز سخنی به #گزافه یا به #دروغ از او نشنیدهاند و او فرستادهی بر حق خداوند است. اینجا بود که آوای «من کنت مولاه، فهذا علی مولاه» از میان لبان پیامبر خارج شد و درست از همین لحظه، سرنوشت من هم #تغییر کرد. من... غدیر... غدیر خم... من برکهی کوچک دورافتاده، همه چیز را دیدم... و دیدم که بزرگترین اتفاق تاریخ رقم خورد؛ دین #کامل شد و #نعمت تمام! همه، آنچه را که #محمد گفت، شنیدند و دست علی را که همراه دست محمد بالا رفته بود، دیدند. اما همه، آنچه را من میدیدم، نمیتوانستند ببینند. من چشمانی را دیدم که از خوشحالی #برق میزدند و چشمانی که #خشم و #نفرت را زیر گره ابروان #پنهان کرده بودند. دستانی را دیدم که از شادی به هم کوفته میشد و مشتهایی که با عصبانیت در هم گره میخورد. دندانهایی را دیدم که از پس لبخندی میدرخشید و دندانهایی که از فرط غضب به هم ساییده میشد. خطابهی پیامبر که با #توحید آغاز شده بود، با ولایت علی به پایان رسید. رسول خدا، دست در دست جانشینش از #منبر پایین آمد و موج تبریک به سوی علی جاری شد. به فرمان پیامبر، امیرالمؤمنین دست گشود برای بیعت. مردم در #بیعت با #علی از هم #سبقت میگرفتند. همه بیعت کردند، حتی صاحبان مشتهای گرهکرده و ابروان درهمتنیده. چهقدر دلم میخواست من هم میتوانستم بیعت کنم. دست باد را گرفتم، موج برداشتم و متلاطم شدم اما به علی نرسیدم. تا اینکه #باد صدایی را به گوشم رساند: «زنان برای بیعت با علیبن ابیطالب به داخل خیمه بروند. ظرفی آب هم از غدیر پر کنند که واسطهی بیعت بانوان با علی باشد». از فرط هیجان، بیقرار بودم تا اینکه علی دستش را درون بادیه گذاشت. آرام گرفتم تا چهرهی نورانیاش مهمان چشمانم شود. زنان یکییکی از آنسوی پرده دست در میان ظرف میگذاشتند و با امیر مؤمنان بیعت میکردند. دلم میخواست آن لحظات هرگز تمام نشود و من تا همیشه دست خدا را در آغوش داشته باشم... اینک قرنها از آن روز میگذرد اما من دیگر احساس تنهایی نمیکنم. خاطرهی انعکاس آن صورت مصمم در آبی چشمانم، همدم تنهایی من است. اینک مرا در آسمانها هم میشناسند؛ بیشتر از زمین!
والحق مع علــــی
نویسنده : طاهره آمره
امان از وقتی که #آدم دشمنش را #دوست داشته باشد! امان از آن روز که دشمن آدم، روزگاری رفیق و حتی همرزمش بوده باشد! امان از زمانی که آدم مجبور باشد تمامقد در مقابل رفیقش بایستد و هرچه تلاش کند تا آتشی به پا نشود، خونی نریزد و لکهی سیاهی بر دفتر رفاقتشان ثبت نشود، هیچ اثری نداشته باشد! و امان از آن لیالی غمبار که سم روزهای ناجوانمردی، چنان به جان میانسالیات بنشیند که حسرت حلاوت ایام جوانی، دمبهدم با تو باشد و الباقی روزگار هم تلختر از هر زهر کشندهای جگرت را بسوزاند. خدا به داد قلمی برسد که میخواهد در وصف مهربانترین رفیق عالم بنویسد؛ آنگاه که در سینهاش اضطرابی عظیم بود؛ اضطراب سقوط دوستان. رفقایش را بر لب پرتگاهی ابدی میدید و لاجرم دستش را به سمتشان دراز کرده بود اما هرچه صدایشان میکرد، نمیشنیدند و هرچه نگاهشان میکرد، نمیدیدند و هرچه برایشان #آیه میخواند، به یاد نمیآوردند. چنان که گویی سالهاست نمیبینند و نمیشنوند و به خاطر نمیآورند! اما علی #مأیوس نمیشود؛ پیک از پس پیک میفرستد و نامه پشت نامه! به امید آنکه هدایتی رخ دهد. علی است دیگر! مثل پیامبر، حریص در نجات امت! هرچه هم که اصرار داشته باشی لگد به سابقهی درخشان خودت بزنی، باز علی مصر است که تو را در صراط مستقیم نگه دارد... زبیر! مرا با تو چه جای جنگ است؛ وقتی که در کنار هم مجاهدتها داشتهایم و شمشیرها زدهایم؟ وقتی که بارها یکدیگر را در آغوش کشیدهایم و به هم بالیدهایم؟ تو خویش منی و برادر من! روا نیست که #بیعت برداری و #برادری فراموش کنی! تو در کنار علی بودهای؛ وقتی که یک شهر، خانهاش را به آتش کشید و داغدارش کرد! تو بارها همراه علی گریستهای و همصدا با او خندیدهای و همپایش جنگیدهای! بیا و علم این ملعبه را بخوابان و دستت را از چنگال شیطان بیرون بکش. والله روا نیست چنین حق آشکاری را تو زیر پای نهی! تویی که یک عمر در راه دفاع از حقوق مسلمین جنگیدهای! تو از چه ناراحتی زبیر؟ از اینکه علی منصبی به نامت نکرده؟ تو را چه احتیاج به مناصب زمینی، وقتی که نامت در میان یاران رسول خدا ثبت است؟ قدرت و حکومت، میراث پدری علی نیست که به هرکه بخواهد ببخشد و دوستانش را از این #تقسیم شادمان کند! مرا بار مسئولیت مسلمین به دوش است! چگونه میتوانم اعتمادشان را نادیده بگیرم و از خیرشان بگذرم؟ تو مرا میشناسی زبیر! من از این جایگاه به قدر کاهی برای خود برنخواهم داشت و به قدر ارزنی برای فرزندانم پیش نخواهم فرستاد! از من نخواه که در امانت، خیانت کنم و خندهی رضایت تو را به لبخند رسولالله ترجیح دهم... آرام باش علی! دل بکن از این دوستی نخنما. آمادهی رزم باش که چارهای جز #جنگ نمانده! مثل همیشه از خدای محمد #کمک بخواه و فرجام کار را به او بسپار. تو رفاقت را در حقشان تمام کردهای! این آتش، فقط با سوزاندن شتر سرخموی عرب و شکستن علم شیطان، خاموش میشود! قول میدهم که #تاریخ منصفانه روایتت کند؛ تو را و اشکهایی را که بر سر جنازهی رفقایت ریختهای! تو را و امانی را که به اسرایشان دادهای! تو را و نمازی را که بر پیکر مردگانشان خواندهای! وقتی که از خدا برایشان طلب عفو میکردی، همه از داغ بهجای مانده بر قلب محزونت خبر داشتند! اشکهای داغت بر سر جنازههایشان گواه آن است که ریشههای محبت در دلت چنان #عمیق بود که جایی برای تیشههای عداوت باقی نگذاشته بود! غمشان را به دوش میکشیدی و با دلی تنگ میگریستی! دلتنگ روزهای رفاقتتان بودی! دلتنگ آغوشهایی که خستگی بدر و احد را از تنت میزدود! دلتنگ همهی دوستانت، وقتی که دشمنت نبودند... و صدای بغضآلودت آرام در گوش تاریخ میپیچید: «امان از وقتی که آدمی دشمنش را دوست بدارد!»