
برای مادری که دریا فرزندش بود
ماهنسا
نویسنده : گالیا توانگر
گرمای خرماپزون که شروع میشد، زنهای دلوار در نخلستان حاججاسم، دور هم جمع میشدند و زیر سایهی نخلها #حصیر و #سبد میبافتند. همهی آنها با نقش و نگار حصیرها و سبدهایشان در سکوت حرف میزدند. ماهنسا در زمینهی سبز حصیرش لالهای سرخ میبافت که ساقههای آن به سمت خورشید قد علم کرده بود. نگاه ماهنسا #غم داشت. مدتها میشد کسی خندهاش را ندیده بود. عصرها در جمع زنهای دلوار، گوشهی دنجی مینشست و در حالی که چشمانش را به دوردستها خیره میساخت، تند تند به قلیان پک میزد. دود سفیدی که از دهان زن خارج میشد، گویی از آتش درونش برمیخاست و در هوای دمکردهی دلوار میپیچید. زنها میگفتند: «بیچاره ماهنسا! بیبی غمهاست. پارسال خبر مفقودالاثر شدن پسرش را از #آبادان آوردند و حالا هم شویش در خلیج غرق شده». پچپچ میکردند و دل میسوزاندند، اما ماهنسا نیازی به دلسوزی اطرافیانش نداشت. وقتی شویش غرق شد، چهل روز تمام در خانهاش را بست و اشک ریخت. بعد از چهل روز، چادر عربیاش را سر کرد و روانهی نخلستان حاججاسم شد. باید حصیر میبافت و روی پای خودش میایستاد. نباید صدقهی همسایهها را قبول میکرد.
حاججاسم صاحب بزرگترین نخلستان دلوار بود. چند تا لنج ماهیگیری هم داشت که از ساحل بوشهر روانهی خلیج میکرد. زنهای دلوار برایش سبد و حصیر میبافتند. نصف قیمت از آنها میخرید و در بازار «صفا» دو برابر به مشتریهایش میفروخت. شایعاتی هم بر سر زبانها بود که حاججاسم، قاچاقچی کالاست، اما کمتر به دام مأمورها میافتد. همه فوت و فن کارش را میدانستند. در شیخنشینهای اطراف، هوادارانی داشت که در مواقع خطر به کمکش میآمدند و خبرچینهایش اخبار را به موقع به او میرساندند.
وقتی چهل روز از عزاداری شوی ماهنسا گذشت، روبهروی حاججاسم ایستاد و از او تقاضای کار در حصیربافی کرد. مرد در حالی که کمر سیگار نیمسوختهاش را در زیر دمپایی لاستیکی خود له میکرد، گفت: «ها، بیبیماهنسا! از عزاداری درآمدی؟ انشاءالله که غم آخرت باشد. از دست حاججاسم چه کار برمیآید؟»
ماهنسا جواب داد: «میخواهم در حصیربافی دلوار کار کنم».
حاججاسم گفت: «بیبی! به #پول نیاز داری؟ ما که نمردیم! چقدر میخواهی؟»
ماهنسا این بار #قرص و #محکم جواب داد: «صدقه نمیگیرم! میخواهم #کار کنم و روی پای خودم بایستم».
حاججاسم با خنده گفت: «بیبی! توی دلوار یک زن تنها، نمیتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. به خاطر روح پسر شهیدت هم که شده، هر کمکی از دستمان برآید، دریغ نمیکنیم».
ماهنسا صورتش خیس عرق شد و به تندی جواب داد: «پسر من #زنده است. بالاخره یک روز برمیگردد. گفتم #صدقه نمیخواهم. میخواهم کار کنم».
حاججاسم که سماجت ماهنسا را دید، دیگر چیزی نگفت. فقط وقتی پشت کرد تا در دل نخلستان فرو رود، به ماهنسا گفت: «از فردا میتوانی کارت را شروع کنی».
ماهنسا آخرین #پک را به #قلیان زد، روی حصیر نیمهتمامش خم شد و دوباره شروع به کار کرد. حاججاسم آمده بود تا حصیرها را برای فروش فردا با خود ببرد. کارها و طرحهای سفارشی را یکی پس از دیگری میدید و بهترینهایش را دستچین میکرد. به ماهنسا که رسید، سایهی تیرهاش بر روی طرح حصیر افتاد؛ درست مثل تکه ابر سیاهی که همه چیز را در سایهی خود میبلعد. با همان لحن متکبرانهی همیشگیاش گفت: «ها! ماهنسا میبینم که دستت راه افتاده! حصیرهایت قشنگند. بهخصوص این یکی که نیمهتمام است. طرح قشنگی دارد». بعد دست به جیب ردای سفیدش برد و چند اسکناس مچاله بیرون کشید: «بگیر بیبی، حلالت باشد!»
ماهنسا بدون اینکه سرش را از روی حصیر نیمهتمام بردارد، به حاججاسم جواب داد: «هر کدام را که میخواهی میتوانی ببری. این یکی نیمهتمام است؛ نذر امامزاده کردهام برای بازگشت پسرم».
حاججاسم که انتظار شنیدن این حرف را از ماهنسا نداشت، پس از مکث کوتاهی، خندهی تمسخرآمیزی سرداد و گفت: «چه میگویی ماهنسا؟! پسرت شهید شده. این را همهی اهل دلوار میدانند. خدایش بیامرزد. جوان خوبی بود».
ماهنسا زنگولههای عرق روی پیشانیاش را با گوشهی روسری جمع کرد، سرش را به طرف حاججاسم چرخاند و به تندی گفت: «پسر من برمیگردد، همین امروز و فردا. این حصیر هم نذر امامزاده است. از مابقی هرکدام را میخواهی بردار».
حاججاسم که باز هم از لحن ماهنسا خوشش نیامد، زیرلب گفت: «باشد بیبیماهنسا. به امید بازگشت پسرت. راستی اگر او برگردد، دیگر راضی نمیشود مادرش حصیر ببافد!»
زخم زبان حاججاسم مثل زخم به دل ماهنسا نشست و در حالی که بغضش را فرو میداد، دوباره مشغول کار شد.
هوای دریا طوفانی بود. درست مثل دل طوفانزدهی ماهنسا. زن تمام عصر را کار کرده بود و حالا مچ دستهایش #درد میکرد. نور فانوسی که در سرسرای خانه آویزان بود، با هر وزشی میرفت و میآمد. ماهنسا خوابش نمیبرد. بلند شد و در جایش نشست. تنهایی روی دلش سنگینی میکرد. دریا شویش را گرفته بود و حالا ماهنسا پسرش را میخواست. به عکس تنها پسرش که از روی طاقچه به او #لبخند میزد، خیره شد. دلش میخواست بلندتر از صدای امواج فریاد بزند و پسرش را صدا کند، اما بغض گلویش ناگهان ترکید و دوباره پس از مدتها افتاد به #گریه و آن قدر #اشک ریخت که آستین پیراهن مشکیاش خیس اشک شد.
میدانست که این گونه خواستن درست نیست. بیبیگل، پیرزن همسایه، سه پسرش شهید شده بودند، اما هربار که خبر شهادت یکی از آنها را میگرفت، با لبخند رو به زنهای دلوار میگفت: «هدیه دادم، هدیه را پس نمیگیرم!» ولی ماهنسا برای بازگشت پسرش حصیر #نذر کرده بود. با خودش گفت: «من بیبیگل نیستم، من ماهنسای تنها و بیکسم. جگرگوشهام را میخواهم تا دل طوفانزدهام #آرام گیرد. جگرگوشهام را میخواهم تا نور چشمهای بیسویم بازگردد. جگرگوشهام را میخواهم تا تکیهگاه کمر خمیدهام باشد و دوباره ضجه زد؛ آنچنان که هیاهوی باد وحشی در هقهق نفسهایش گم شد و لختی آرام گرفت. سکوت بود و سکوت. تنها صدای امواج خلیج، ماهنسا را به خود میخواند. ماهنسا روانهی سرسرا شد. خنکای نسیم دریا بر گونههایش نشست و رودخانهی اشکهایش را خشکاند.
آرامش عجیبی در خود احساس میکرد. حس کرد پسرش #عبدالله از سمت دریا او را #صدا میزند. ماهنسا با خوشحالی #فریاد زد: «میدانستم که میآیی. میدانستم که مادرت را تنها نمیگذاری پسرم!»
حصیر تازه تمامشده را که طرح یک لالهی سرخ روی زمینهی سبزش نشسته بود، در آغوش گرفت و به سمت دریا روانه شد...