
این دلنوشت مارادونایی در محوطهی هجدهقدم کمربندی قم- تهران نوشته شده است
تانگو با دیگو
ما برای آنکه عاشق فوتبال بمانیم یک اسطورهی یاغی میخواستیم
نویسنده : زهرا حسنی
همهی خاطرات من از دوران بچگی منتهی میشود به کوچهای باریک در یک منطقهی متوسط. قلب تپندهی محله بود؛ کوچهای که من و خواهرم و عموزادههایم، نوستالژیهای امروزمان را در کف آسفالت پوسیدهاش میساختیم. با بزرگ شدن ما، گرد گذر زمان بر کالبد آن کوچه نشست و دیگر هیچ چیزش مثل سابق نشد؛ خانههای همکف حیاطدار، قد کشیدند و آپارتمانهای چند طبقه شدند. دختربچههایی که با بلوزهای پرنقش و نگار و شلوارهای پاچهگشاد، دور هم مینشستند و در گوش عروسکهایشان #لالایی میخواندند، یکییکی رخت عروس به تن کردند. پسرها از ترک دوچرخههایشان پایین آمدند و پشت فرمان زندگی نشستند. پیرمرد بداخلاق همجوارمان هم- که هرگز اجازه نمیداد دانههای لوبیا را در باغچهی کنار خانهاش بکارم و به قصهی «جک و لوبیای سحرآمیز» بپیوندم- كوچک شد؛ اندازهی یک عکس، روی اعلامیهی ترحیمش. دست روزگار، نقش همهی آن روزها را از در و دیوار کوچهمان سترد اما عطر روزگار کودکی هنوز در شیشهی ذهن من لبریز است و گاه با تکانهای همهی وجودم را سرشار میکند. مثلا روزی که عکسهای مارادونا با تیتر «خداحافظ اسطوره» کپشنهای مجازستان را سیاهپوش کرد، یادم آمد که من هم آنقدری از دنیای فوتبال دور نیستم که ندانم #توپ و #دروازه و #شوت و #آفساید چیست. بارها در همان کوچه، قاطی پسرهای همسایه، دنبال یک توپ پلاستیکی دولایه دویدهام و آن را با شوتی بلند، مهمان حوض حیاط جمیلهخانوم وسواسی کردهام و او هم هر بار، بعد از نثار چند فحش آبدار، من و توپ را به پدرم پاس میداد. حتی یک بار در دربی بچههای محل، با ضربهای که میتوانست بازی باخته را به تساوی شیرین مبدل کند، توپ را پشت یک نیسان در حال حرکت انداختم و بعد؛ تا کمربندی قم- تهران، مثل اسب عرب دنبالش تازیدم؛ هینده! پیتیکو پیتیکو پیتیکو پیتیکو... در هر صورت، بچههای محل مرا به عنوان عضوی از تیمشان پذیرفته بودند و میدانستند گرچه شوتهایم دقیق نیست اما خوب بلدم در مواقع لازم، به نفعشان کل بیندازم و جرزنی کنم و اگر هم لازم شد، مچی بخوابانم و گرد و خاکی به پا کنم. روزهایم با تمرین شوت و روپایی کنار آنها میگذشت تا اینکه نمیدانم چه وقتی، با کنایهی چه کسی فهمیدم دیگر #عرف انتظار دارد حتی در جواب سلام پسرهای همسایه، پشت چشم نازک کنم؛ چه برسد به اینکه همبازیشان باشم. همان موقع، توپ را در بقچهی کوچک خاطراتم پیچیدم و با دنیای فوتبال خداحافظی کردم. حالا اینکه چرا بعدها از بین همهی ما بچههای عشق فوتبالی که گاهی #کتک و #گل را با هم میخوردیم، نه کسی فوتبالیست شد، نه حتی یک هوادار متعصب رئال یا بارسا، جوابش برمیگردد به همان اسمی که در سطرهای بالاتر این متن، کلماتم را دریبل میکند. کودکیهای ما، همه چیز داشت مگر آن «الههی جنون» که ساقهای معجزهگرش، هر آتئیستی را به #سجده میانداخت و دستانش، آن روز که انتقام فالکلند را گرفت، یک آرژانتین را #خداباور کرد. ما هرگز ندیدیم که آن دیگوی یاغی، چگونه با قامت کوتاه و سینهی فراخش، یکتنه نام بریتانیا را از صفحهی جام جهانی مکزیک پاک کرد و پیشانی جام را بوسید. ما هیچگاه اسطورهای نداشتیم که فقر، نابرابری اجتماعی و مافیای سیاسی را کنار بزند، بر بام شهرت و محبوبیت بایستد و با «دست خدا» در دهان امپریالیسم بکوبد و حتی از اینکه جرج بوش را «آشغال انسانی» بخواند، ابایی نداشته باشد. عصر ما، عهد سلبریتیهای اتوکشیدهای بود که لجن سیاست را هم میزدند تا خودشان را مطرح کنند؛ ولی ما برای آنکه عاشق فوتبال بمانیم، دیگوی عاصی را میخواستیم که با رگهای پر از کوکائین، زمین بازی را به #تانگو بکشاند و دوربینهای مطبوعات را به سخره بگیرد. آری! اگر آن پسرک شوریدهاحوال آرژانتینی، توانست با گلی که در قلب دروازهی انگلیس کاشت، پای خدا را به مستطیل سبز فوتبال باز کند، بیشک میتوانست مرا هم به زمین کوچک فوتسال بکشاند؛ ولی افسوس که نسل ما، غولها را ندید و روزگارش با مترسکها سپری شد...