
دربارهی یک «بارون درختنشین»
لابهلای شاخهها عاشقی کن
در حیاط روزنامهدیواری حق، درختی کهنسال است که میتواند از همهی ما یک کوزیمو بسازد؛ حتی دیوانهتر
نویسنده : صباسادات ظریفی
از وقتی زبان مذاکره از زاویهی ذلت، عزتمان را با رضایت بلاد کفر تاخت زد، عزم کردم شور حمایت از تولید ملی را هرطور شده درآورم! تا جایی که این اواخر به تلافی برجام و برجامزادگان، حس وطنپرستی را آنچنان در خودم پرورش دادم که در حرکتی نجاتپسندانه و تا حدی هم نژادپرستانه، حتی صرف تورق آثار نویسندگان غربی را نیز برای خود #تحریم کردم! تو بخوان: بر خود #حرام کردم! این افراطیگریها ادامه داشت تا همين چند وقت پیش که سردبیر روزنامهدیواری، طی یک ویس سهفوریتی- که نیمساعتی طول کشید- قانون «سیاست رو نریزید تو ادبیات» را بدون حتی یک رأی ممتنع (چه برسد به مخالف) در صحن کانال تلگرام نویسندگان حق تصویب کرد. چند روز بعد هم در دفتر قدیمی و باصفای روزنامهدیواری در میدان پاستور، کتاب یکی از همان اجنبیها را گذاشت کف دستم، با این اولتیماتوم: «در عرض سه روز بخوان! و در طول یک هفته بنویس!» این تذکر سفت و سخت البته ممزوج با یک تذکرهی ملیح بود: «این رمان، به شرط آنکه به قصهی آن دل بدهی، هم برای تقویت قلم خوب است، هم برای افزایش قدرت تخیل و هم برای عشقبازی بیشتر با هنر نویسندگی!» یعنی خواندن این کتاب همانا و شیدای نوشتن شدن همانا! و یعنی: «اگر نمیخواهی بنویسی، از همین الان بگو که رمان را بدهم یکی دیگر!» یعنی که یعنی! زرنگی کردم و تا جناب حق هنوز به صرافت این نیفتاده بود که عاصی از سؤالهای روی مخ من، بردارد بگوید: «اصلا نخواستم! کتاب را بده؛ میدهم فلانی بنویسد!» غلیظترین چشم ممکن را گفتم و همه چیز را به فال نیک گرفتم و ایضا اسنپ، تا سردبیر به کارهای دیگرش برسد! در راه برگشت به خانه، همهاش با خودم فکر میکردم که چه تنبیه خوبی بود برایم؛ تا من باشم دیگر به بیراهه نزنم و از وطندوستی، کاریکاتور نکشم! بله! چارهای نبود جز اینکه با یک «علی برکتالله» باز هم دو کتابخانهی وطنی و غرب خونخوار را با هم #ادغام کنم و جایی دنج در میانهی این دهکدهی جهانی، با پسزمینهی صدای بارانی که عجیب #عاشقانه داشت میبارید، به خواندن رمانی بپردازم که با یک جستوجوی کوچک در نت، فهمیدم شاهکار بزرگ جناب ایتالو کالوینو است: «بارون درختنشین».
کتاب که انصافا قلمی مسخکننده، افسونگر و مصور داشت، داستان فانتزی پسری از خانوادهی اعیان است که در دوازده سالگی با شورش در برابر جنون سادیستی خواهرش، فصل تازهای از زندگیاش را آغاز میکند. کوزیمو که به سبب سبک زندگی جدید، ابتدا #سرکش و حتی #دیوانه قلمداد میشود، رفتهرفته در قامت یک #قهرمان ظهور میکند؛ قهرمانی که آرامش افراطی طبقهی خود را #مبتذل میشمارد و قدم در راه احقاق حق مردم محروم میگذارد. این وسط، عین خیالش هم نیست که #منجی خوانده شود یا همان #مجنون خطاب شود! اینک دوک جوان، فارغ از قلادهای که القاب و اموال و نگاه مردم به گردن زندگی میاندازد، با هر قشری میجوشد. گاهی مجری عدالت میشود و گاهی نگهبان حق. دمی قانونگذار و در چشمبرهمزدنی، حلالمصائب مردم. در اوقات فراغتش، نویسندهای فیلسوف و شبهنگام اما عاشقی لابهلای شاخهها. در میان تمام فراز و نشیبها، نه تحسینی، موجب غلوش میشود و نه تمسخری، سنگ راهش. انگار هیچ چیز نمیتوانست نگاه تازهی او را به زندگی و اصولش عوض کند.
هنوز به صد صفحهی آخر نرسیده بودم که فکر کردم وقت خوبی برای خیالپردازی است؛ کتاب را بستم و چشمم را نیز. با تمام سختیهایش، دوست داشتم کوزیموی خودم باشم، نه حالا لزوما به این معنی که بروم روی شاخههای درختان زندگی کنم و پشتبند هم بیانیههای فلسفی بدهم و خیالات خام ببافم. دوست داشتم همان خودی باشم که خدا ساخته بود؛ که خدا خواسته بود، نه آنچنان که خلق خدا میپسندید. همان که قرار بود به پند «ثروتمندترین مرد بابل» گوش دهد و دهکی از این خود را برای خودم؛ خود خود خودم کنار بگذارد. کاش دستکم، یکدهم از درس و شغل و ازدواج و خانواده و دینم را برای خودم نگه میداشتم. غمانگیز است که همهی عمرمان، حرام مصلحتپرستیهایی شده باشد که عموم بر آن مهر مقبولیت زدهاند. از «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو» میل داشتم برسم به «خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو». راستش ما بیشتر بندهی خلق شدهایم تا خالق! رشتهای انتخاب میکنیم که باکلاس باشد، شغلی انتخاب میکنیم که وجههی اجتماعی داشته باشد، شروع زندگی مشترکمان را با بیخودترین حساب و کتاب ممکن، زهر میکنیم تا آن دو ساعت کذایی جشن کورکننده، به احسن وجه برگزار شود و بر لب تبخالزدهی مفهوم مقدس عشق، مهر و موم میزنیم، چون #مد امر میکند عوض اولادآوری، حیوانی را به اولادی قبول کنیم! تازگیها دین را هم با اولین موفقیت انکار میکنیم، بلکه چند ساعت زودتر به «باشگاه متمولان روشنفکر» راهمان دهند!
این سؤال و جواب، تمام برداشت من از رمان دوستداشتنی «بارون درختنشین» است: «برای مقبولیت در نگاه مردمی که تو را به دیدهی تحسین مینگرند و همان دم برای خوشایند دیگری، لب به تمسخرت باز میکنند و درست لحظهی رفتنت، انگشت انتقاد به سویت دراز میکنند، چرا باید اینقدر عوض شویم که هم #خود را از یاد ببریم و هم #خدا را؟» وای بر ما اگر عقده، عقیدهی ذاتمان را به یک نقاب پر از #دروغ تبدیل کرده باشد!