
«بارون درختنشین» اثر ایتالو کالوینو مصداق این مصرع است: که عشق آسان نمود اول
انقلاب روی شاخهها
شاید اگر خود نویسنده در جایگاه راوی مینشست؛ نتیجه، رمان روانتر و یکدستتری میشد
نویسنده : مطهره مظهری
همه چیز از ساعت دوازده شب شنبه شروع شد. همان شبی که دخترکم در #تب میسوخت و من کنار تختش #بیدار بودم. ایبوبروفن داشت نرمنرمک کار خودش را میکرد و تب از وجود دخترم مانند خواب از چشمان من رخت بر میبست. در آن شرایط، هیچ چیز مثل خواندن یک #رمان نمیتوانست آرامش را به من برگرداند و چه رمانی بهتر از آنچه جناب حق بارها سفارش به خواندنش کرده و اخیرا هم خواسته بود که نقدش کنیم؛ «بارون درختنشین» نوشتهی ایتالو کالوینو، نویسندهی صاحبقلم ایتالیایی...
کتاب با یک شورش سر میز ناهار شروع میشود. از همان دست اتفاقاتی که در هر خانهای ممکن است رخ دهد. به ویژه خانهای که هم پسری نوجوان دارد و هم قوانین سخت و کهنهی خانوادگی. درست همان لحظه که «کوزیمو لاورس دوروندو»ی دوازده ساله در اولین حرکت خیرهسرانهاش بشقاب حلزون روی میز را کنار میزند، گویی زمان متوقف میشود و خواننده مجالی مییابد تا تکتک افرادی که سر میز نشستهاند را از نظر بگذراند و رد پایشان را در این رفتار غیر قابل پیشبینی کوزیمو ببیند. رد پای پدری که زندگیاش یکپارچه پیرو افکار سنتی است و مادری که «ژنرال» صدایش میزنند. شخصیت عجیبغریب «باتیستا» خواهر به ظاهر راهبهی کوزیمو، «پدر فوشلافور» کشیش متعصب خانواده و «انئاس» وکیل و عموی ناتنی کوزیمو هم تأثیرشان را بر تصمیم عجیب او در همان اولین صفحات کتاب نشان میدهند. در ابتدا چنین به نظر میرسد که کوزیمو فقط به نشانهی اعتراض به غذایی که دوستش ندارد، خانه را به مقصد شاخههای درخت بلوط ترک کرده است؛ اما در ادامه با شخصیتی روبهرو میشویم که از چنگال قید و بندها گریخته و به آغوش سبز درختان پناه برده است. او در طول پنجاه و سه سال زندگی بر فراز درختان، تلاش میکند که در عین فاصلهگرفتن از آدمها و قراردادهای دست و پاگیر دیرینهشان، برای آنان و به کمک خودشان، زندگی تازه و نظم نوینی را پایهریزی کند. ارتباط کوزیمو با آدمهای مختلفی که در ظاهر هیچ سنخیتی با او ندارند و مشورت به آنها در جهت حل مشکلاتشان، همه نشانههای روشنی از نزدیکشدن اشرافزادهی درختنشین به نظم نوین مورد نظرش است. کوزیمو از همان ابتدا میداند که به دنبال چیست. برای همین به #شکست حتی #فکر هم نمیکند و البته حواسش هست که از لافزدن دربارهی آمال و آرزوهایش پرهیز کند...
از نیمههای رمان، آنجا که خواننده گمان میکند دنیای کوزیمو در همان درختان بلوط و افرا و زبانگنجشک خلاصه میشود، ایتالو کالوینو در دنیای دیگری را به روی بارون باز میکند. دنیایی بناشده بر پایهی آگاهی که حتی کشیش پیر خانوادهی دوروندو را هم وا میدارد با قدمهایی لرزان به دنبال کوزیمو برود و در گشت و گذار بر فراز درختان، همراه او باشد. دنیای بارون اما با ورود «جووانی خلنگ» راهزن، ناگهان دیگرگون و به «دنیای کتاب» تبدیل میشود. بعد از همنشینی طولانی مدت با #کتاب است که کوزیمو، پیشنویس قانون اساسی کشوری آرمانی بر فراز درختان را مینویسد و از «جمهوری درختستان» نام میبرد؛ جایی که فقط انسانهای درستکار در آن زندگی میکنند. کوزیمو غرق در #خواندن و #نوشتن است که #عشق بیخبر از راه میرسد و او تصور میکند چه چیز زیبا و سادهای است و سادهلوحانه گمان میکند همواره نیز چنین خواهد ماند. به این ترتیب، زیباترین فصل زندگی بارون با عشق آغاز میشود اما دیری نمیپاید که او، باز خود را در پیچاپیچ شاخههای لرزان #تنها میبیند؛ آنقدر که کوزیموی دوازده ساله، رفته رفته تبدیل به پیرمردی خمیده میشود. جوانی در روی همین زمین زود میگذرد؛ تا چه رسد به روی درختان که همه چیز، چه #برگ و چه #میوه و چه #بارون از آن بالا افتادنی است...
با همهی این تفاسیر و تصاویر «بارون درختنشین» از آن رمانهایی است که اگر سردبیر روزنامهدیواری معرفیاش نکرده بود، احتمالا تا آخر نمیخواندمش! چون در همان چند صفحهی اول احساس کردم خیلی با ذائقهام سازگاری ندارد؛ مثل یک غذای مفید و حتی شاید خوشمزه که همهی اعضای خانواده میگویند بخور، ولی تو دوستش نداری! مثل همان بشقاب حلزونی که کوزیمو نخورد! من عاشق کتابهایی هستم که وقتی شروع به خواندن میکنم، مانند یک جریان نرم و زلال، مرا با خود میبرد. آن کتابها را اگر ساعت دوازده شب بر بالین دخترکی تبدار به دست بگیرم، قطعا تا خود صبح کنار نمیگذارم و نه تنها بیمار آرمیده بر بستر، که حتی #زمان و #مکان را هم فراموش میکنم. راستش هنگام خواندن کتاب، سرعت بالا برایم مهم است و اصولا از آن لذت میبرم. درست مثل رانندهای که سرعت را دوست دارد؛ هر چند میداند که ممکن است بعضی از زیباییهای مسیر جاده را از دست بدهد. معمولا کتابها را یکنفس میخوانم اما تمامکردن این رمان حدودا سیصد صفحهای برایم چند روز طول کشید! یک علتش شاید اسمهای عجیب و غریب و طولانی آدمها و شهرها بود که مثل یک دستانداز بر سر راه خواندنم قرار میگرفت. البته که من همچون یک رانندهی حرفهای دستاندازها را رد میکردم و تا آخر کتاب، اسامی را آنطور میخواندم که برایم راحتتر و خوشآهنگتر بود؛ نه آنطور که در رمان آمده! مثلا نیمی از کتاب را خوانده بودم که تازه فهمیدم اسم شهری که داستان در آن اتفاق میافتد «اومبروزا» است؛ نه «اومبرازو»! علت دیگر شاید برادر کوزیمو باشد! من، او را هم در این احساس نهچندان مناسبم به این کتاب، مقصر میدانم. چون او در حالی در نقش دانای کل قصه، اتفاقات بالا و پایین درختان را روایت میکند که همهجا با کوزیمو نبوده و آنچه تا آخر بر او گذشته را ندیده است. برای همین مرتب یادآوری میکند که آنچه را میگوید بعدا یا کوزیمو برایش تعریف کرده یا از این و آن شنیده و یا خودش حدس زده است! شاید اگر خود #کالوینو در جایگاه #راوی مینشست، نتیجه روانتر و یکدستتر میشد. شاید هم این شگرد ایتالوی ایتالیایی بوده برای خاص و متفاوتکردن کتابش! اما از #حق نگذریم که در «بارون درختنشین» کالوینو در بیان احساسات و درونیات افراد، بسیار موفق عمل میکند؛ به حدی که من، عاشق توصیفات عمیقش از شادی، حیرت، مرگ و عشق شدم. مثل آنجایی که میگوید: «باد میوزید، دریا سنگها را میلیسید و میجوید، بند بند شاخههای درختان ناله میکرد، دندانهای برادرم بههم میخورد و این از #سرما نبود. از حقیقت دردناکی بود که ناگهان به آن پی برده بود». حتی بعضی از جملاتش را چند بار خواندم تا خوب در جانم بنشیند. کاری که از من عاشق تندخوانی بعید است!
هرچه داستان پیشتر میرفت، بیشتر به علت اصرار سردبیر حق برای خواندن آن پی میبردم. کتاب آمیزهای است از #تخیل و #واقعیت و مرز بین این دو، گاه آنقدر #باریک میشود که فکر میکنی بد نیست چند روزی مثل کوزیمو زندگی کنی؛ شاید هم #مشتری شدی! درست مثل امپراتور فرانسه که میگوید: «اگر امپراتور ناپلئون نبودم، دلم میخواست کوزیمو دوروندو باشم!»
وقتی برای نوشتن این متن، دوباره «بارون درختنشین» را جلویم گذاشتم و ورقی زدم، دیدم که چقدر دوست دارم یک بار دیگر بخوانمش؛ اینبار یکنفس!