
بابالنگدراز مجازی برای ما جودیهای عاشق نویسندگی واقعی از آب درآمد
روزنامهدیواری همیشه حق
اینجا با سردبیری طرفیم که ساعت سه و نیم بامداد چهل دقیقه برای تقویت قلم بچهها ویس آموزشی میفرستد
نویسنده : آرزوسادات محسنی
یکی از محبوبترین نوستالژیهای زمان بچگی ما در اواخر دههی شصت و بعد هم اوایل دههی هفتاد «جودی ابوت» بود. همیشه پیگیر بودم تا مبادا قسمتی از این کارتون دوستداشتنی را از دست بدهم. آرزو داشتم مانند جودی، موهایم را دوتایی ببافم و جورابهایی بلند با کش شل و ول بپوشم تا شاید بابالنگدرازی هم برای من پیدا شد که بتوانم برایش #نامه بنویسم و گوشش را از خواندن داستانهای خیالیام پر کنم. موهایم را دوتایی رو به بالا میبافتم ولی بیشتر از چند ثانیه نمیایستاد و دوباره خیلی زود میریخت روی شانههایم. بعد میرفتم جورابهای مادرم را میپوشیدم تا اقلا در یک چیز مثل جودی ابوت شده باشم. گاهی وقتها که حسابی در نقشم غرق میشدم، به مادرم میگفتم: «بزرگتر که شدم، برای خودم جوراب ابریشمی میخرم!» حالا بماند که اصلا نمیدانستم #ابریشم چیست؛ چه برسد به جورابش! آن روزها از سر ناچاری در ذهن و دلم یک بابالنگدراز با لنگ خیلی دراز ساخته بودم، دم به ساعت قربانصدقهاش میرفتم، برایش نامه مینوشتم و تصویر بامزهاش را هر جا که میتوانستم حک میکردم؛ از کتابهای پدرم گرفته تا آجرهای سفالی حیاط خانهی مادربزرگ. گاهی در دفترمشق برادرم و گاه گوشهی شناسنامهی مادرم. بله! گوشهی شناسنامهی مادرم. یعنی هر کجا که عشقم میکشید، تصویرسازی بابالنگدرازم بهراه بود؛ چون مثل جودی، میز چوبی کشودار نداشتم که بالایش نقاشیهایم را بچسبانم. اصلا اتاقی نداشتم که بخواهم سند دیوارهایش را به نام تابلوهایم بزنم. اینها بهانههایی بود تا برای ثبت تخیلاتم، عین آب خوردن به دارایی دیگران دستبرد بزنم. هرچه بزرگتر میشدم و بیشتر استخوان میترکاندم، با وضوح کاملتری متوجه میشدم که دیگر #بچه نیستم تا خیال کنم بابالنگدرازی در راه است که بتوانم برایش لوسبازی دربیاورم، نامه بنویسم یا در هر ناکجاآبادی تصویرش را خطخطی کنم. دیگر قد کشیده بودم و به قول بزرگترها؛ برای خودم خانومی شده بودم! خلاصه ما را چنان جو خانومشدن گرفت که همهی خواب و خیالاتم را بوسیدم و کنج دلم گذاشتم ولی نامه نوشتن را نتوانستم ترک کنم و برای هر احدالناسی که کمی دلم برایش غنج میرفت، نامه مینوشتم؛ از همشاگردی و معلم دوران مدرسه بگیر تا دوست و رفیق و دختر همسایه و دخترعمه و دخترخاله و... تا مدتها نوشتن برای من، جز نوشتن نامه به این و آن، هیچ معنای دیگری نداشت. هرچه در دل و ذهنم میگذشت، روی کاغذ پیاده میکردم و تحویل دوست و آشنا میدادم. از مورچهای که با خاکهای نرم باغچه کوزهگری میکرد تا جیرجیرک عاشقپیشهای که برای یاسهای مست آواز میخواند. آسمانریسمان میبافتم و همیشه دلم برای کسی که نمیدانستم کیست، تنگ بود. ابتدا یا انتهای نامه هم یک بیت شعر حکیمانه از #حافظ یا #مولانا خوشرقصی میکرد؛ بیآنکه معنیاش را بدانم. شعر را مینوشتم و گاهی بیتهایی که وزن و آهنگش به دلم مینشست را #حفظ میکردم و بادی در گلو میانداختم که من، اشعار سخیفی مثل «گل سرخ و سفید و ارغوانی، فراموشم نکن تا میتوانی» را در نامههای روشنگرانهام به کار نمیبرم! آنقدر هم اعتماد به نفسم بالا بود که اصلا نگران این نبودم که اگر کسی معنی شعر را از من بپرسد، جوابش را چه باید بدهم! مدتی که گذشت، از نامه نوشتن قطع امید کردم، چرا که از هیچ کدامشان بابالنگدراز مهربانی درنیامد تا دل به خردهداستانهای مخفی و آشکار نامههایم بدهد. تا اینکه رسیدم به سن ازدواج. خداوند همسری به بلندای قامت سرو نصیبمان کرد و من فارغ از دنیای قشنگی که دخترها برای ازدواجشان دارند یا دوست دارند داشته باشند، تنها به لحظاتی میاندیشیدم که برای مرد زندگیام نامه بنویسم و او برود در کنج خلوتی، نامهام را بخواند و در جوابش نامهای بیاورد. برایش روی کاغذرنگی زرد، نامه مینوشتم ولی برخلاف تصوراتم، آقای همسر نامههای مرا میگرفت و به جای خزیدن در کنج خلوت، روبهرویم مینشست و طومار را تا آخر میخواند و تا میکرد و در جیبش میگذاشت و بعد شروع به صحبت دربارهی وضعیت اقتصادی کشور میکرد. بعد از هر نامهای که مینوشتم، امید دریافت جواب نامه کمرنگتر میشد و اینجا بود که فهمیدم قلم دستگرفتن و نوشتن، خاطرخواهی ندارد و اگر هم دارد، در دایرهی اقبال من که عاشق نوشتن هستم نگنجیده است. ولی باز هم هر کجا کاغذ سفید میدیدم، نمیتوانستم رهایش کنم؛ باید کاغذ توسط قلمم #بسمل میشد، حتی اگر مخاطبی نداشت. اینبار قلمم برای نوشتن نمیرقصید. حال که مخاطبی برای خواندن نوشتههایم نداشتم، چسبیدم به تصویرسازی و تصمیم گرفتم نوشتههایم را برای خودم به #تصویر بکشم. دیگر یار غارم تنها یک #قلم و #کاغذ نبود، بلکه دنیایی از #رنگ و #نور بود. داستانهای خیالیام را به تصویر میکشیدم و خودم از هارمونی رنگها لذت میبردم و محو در جهانی از سایهروشنهای رؤیایی میشدم. خیال چشمهایم را روی کاغذ، سایه میزدم و با معجزهی رنگی مدادرنگیهایم، ماه بلندم را به گیسوانم سنجاق میکردم. گاهی دلم انار دانهدانه میشد و گاهی ماهی قرمز تنگ بلور و گاهی بال پرواز میگشودم و روحم تا آشیانهی یاکریمهای آسمان هفتم، عروج میکرد. عمرم داشت با همین نقشها و با همین نگارها میگذشت تا اینکه روزنامهای حول محور #حق و با همین اسم زیبای «حق» بر دیوار مجازستان منتشر شد که از کمسن و سالترین بچههایی که حتی نمیدانستند نیمفاصله کجای کیبورد گوشیشان است و اصلا چیچی هست؛ خوردنی است یا پوشیدنی، متن میگرفت تا قدمای قلمستان. خیلی از این نوقلمها، تنها بعد از یکی- دو شمارهی روزنامهدیواری، چنان #نویسنده و #ویراستار شدند که با سنی بعضا کمتر از بیست سال، کمکحال سردبیر میشدند در امر ویرایش مطالب. در پوست خود نمیگنجیدم که مخاطب آسمان و ریسمانهایی که بههم میبافتم، حسین قدیانی باشد. مثل این بود که یکی از اساتید تراز اول نقاشی، نقاشیهای مرا ببیند و نظر بدهد و وقت بگذارد و با صبر و حوصلهای مافوق صوت، آموزش هم بدهد! کجا؟ در پیامهای صوتی کانال تلگرام نویسندگان حق! حالا بابالنگدرازی دلسوزتر و واقعیتر از مدل کارتونیاش در مجازی پیدا شده که بیهیج چشمداشتی، ما جودیهای بیسرپرست عاشق نویسندگی را به سرپرستی قبول کرده و با جان و دل و حرص و جوش، به فریاد نویسندههای یتیمخانهی «جان گریر» میرسد؛ ولو ساعت سه و نیم بامداد! مرسی که هستی سردبیر دلسوز روزنامهدیواری همیشه حق...