
هشتمین مصاحبهی سردبیر روزنامهدیواری با نویسندگان حق
زهرا حسنی: یک روز خودتان پیام دادید که برای حق بنویسم
من قبل از نوشتن هر متنی، ساعتها به آن فکر میکنم و آن را در ذهنم مهندسی میکنم
حق: شمارهی یازدهم روزنامهدیواری حق در آخرین ماه پاییز منتشر میشود؛ آیا مثل مرحوم اخوان ثالث، معتقدید که پاییز «پادشاه فصلها» است؟
خیر! برای من هیچ فصلی زیباتر از #زمستان نیست!
حق: تابستان ادامهی منطقی بهار است و زمستان هم آخر و عاقبت قهری پاییز. اما #بهار و #پاییز هر دو مظهر #تغییر و #تحول هستند؛ بهار به فصل سرد سال خاتمه میدهد و پاییز روی پیشانی فصل گرم سال، مهر ختام میزند. بفرمایید این چهار فصل برای شما چه قصهای دارند؟
چرخهی فصلها برای من روایتگر زندگی آدمی است که بذر کمالش در زیبایی و لطافت بهار، جوانه میزند و در تابستان به بار مینشیند؛ اما دیری نمیپاید که رقص افسونگر پاییز، او را در باتلاق غفلت فرو میکشد و به خاکستر زمستان مینشاند و در حالی که چشمهای ناامید خود را به سوی جادهی بیانتهای حسرت دوخته است، ناگهان با یاد آیهی «لاتقنطوا من رحمئالله» برمیخیزد و گیسوان سپید تجربه را در جویبار بهاری نو، شستوشو میدهد تا قدم در راه مراقبهای دیگر بگذارد.
حق: بیست و سوم بهمن هشتاد تاریخ تولد شماست؛ هیچ آیا آرزو نداشتید که یک روز زودتر به دنیا میآمدید؟
چرا اتفاقا! خیلی! اما از وقتی یادم میآید، خانوادهام جشن تولدم را روز بیست و دوم بهمن میگرفتند و گاهی اصلا یادم میرود که متولد بیست و سوم بهمن هستم! در هر صورت، من خودم را فرزند انقلاب میدانم!
حق: فرض کنید برگشتهاید به بیست و دوم بهمن هشتاد! و یک روز مانده به تولدتان، خدا این #اختیار را به شما میداد که اگر میخواهید، به دنیا بیایید و اگر هم نه، نه! جوابتان؟
بله! هر چند معتقدم زندگی با همهی لذتها و زیباییهایش چیزی جز #رنج نیست اما انتخاب من همیشه بین رنج و هیچ، رنج است!
حق: از روزگار هبوط آدم و حوا بگیر تا همین امروز؛ زهرا حسنی دوست داشت معاصر کدام عصر باشد؟
فکر میکنم در زمان درستی به دنیا آمدهام و عصر خودم را ترجیح میدهم!
حق: تا الان حدود بیست سال از خدا عمر گرفتهاید؛ به زندگی خودتان چه نمرهای میدهید؟
نمرهی کامل! آنقدر زندگیام در این بیست سال، پر از فراز و نشیب بوده که احساس میکنم خیلی بیشتر از سنم #زندگی کردهام. حوادث، اتفاقات و احساسات تلخ و شیرین بسیاری را #تجربه کردهام که هرکدامشان مثل یک کتاب قصه، در گوشهای از ذهنم ورق میخورد!
حق: شیرینترین قصهی زندگی شما؟
یک روز چشمهایم را باز کردم و دیدم سالها نذر و دعایم برای داشتن یک برادر، اجابت شده! حالا یکی از آرزوهای دوران کودکیام، کنارم نفس میکشد، بازی میکند، جمع و تفریق حل میکند، گاهی هم عمدا حرصم را درمیآورد و بعد با املای ضعیفش برایم روی تکهای کاغذ مینویسد: «عابجی زحرا دوست دارم»!
حق: تلخترین؟
سالها برای رسیدن به هدفم که قهرمانی تکواندو بود، با همهچیز و همهکس جنگیدم؛ حتی با خانواده! اما درست وقتی خودم را در یک قدمی آن میدیدم، سرنوشت مچم را خواباند و حسرتش را بر دلم گذاشت. هنوز هم حالم شبیه حال عاشقی است که به حکم تقدیر، ترک معشوق کرده باشد!
حق: از زهرا حسنی به ما بگویید؛ وقتی دختربچهای بیش نبود!
مثل حالا در ظاهر، آرام و کمحرف بودم اما درونم شلوغ و پرتلاطم بود! ذهن بسیار رؤیاپردازی داشتم؛ شخصیتهای فیلمها و داستانها برایم #زنده بودند و با آنها زندگی میکردم! خیلی هم #کنجکاو و #ماجراجو بودم و همهچیز برایم شبیه به یک صندوقچهی اسرار بود. غرور مفرط هم از ویژگیهای بارزم بود و اهل ابراز هیچ نوع احساساتی نبودم. بیان کلمات برایم دشوار بود و همان ویژگی مرا به سمت #نوشتن سوق داد!
حق: یک خاطره از کلاس اول ابتدایی؟
روز اول مدرسه را هیچوقت فراموش نمیکنم. بغلدستیام سرش را روی میز گذاشته بود و هایهای #گریه میکرد! مادرش و خانم معلم هم کنارش ایستاده بودند و تلاش میکردند تا با حرفهایشان، ترس و ناراحتی او را کم کنند. بالاخره بعد از نیمساعت توانستند آرامش کنند اما باز هم مادرش کل روز، پشت در کلاس نشست و زنگ آخر با هم به خانه رفتند. آن روز خیلی به او #غبطه خوردم؛ چون من هرچه به مادرم #التماس کردم که نرود #خانه و حداقل زنگ اول را در #مدرسه بماند، قبول نکرد و گفت «باید از پس خودت بربیایی!» راستش آن روز عمیقا دلگیر بودم و مادرم را سرزنش میکردم! روزهای شبیه به آن روز، بارها در زندگیام #تکرار شد و من هر بار احساس سرخوردگی کردم؛ اما حالا از مادرم ممنونم؛ چرا که سبک تربیتیاش، از من یک دختر مستقل و با اعتماد بهنفس ساخته است!
حق: نوشتن را از کجا شروع کردید؟
سیزده ساله بودم که یک شب در کمد کتابهای مادرم، دفتر خاطرات دوران مجردیاش را پیدا کردم و تا صبح، تکتک دلنوشتهایش را چندین بار خواندم. قلمش فوقالعاده بود و حتی یادداشتهای روزانهاش چنان آمیخته با صناعات ادبی بود که اصلا نمیفهمیدم دربارهی چه چیزی نوشته! همان شب، شوق نوشتن در دلم افتاد و بعد از آن، شروع به ثبت خاطرات روزانهام کردم.
حق: بخواهید از مادرتان که برای «حق» بنویسند خب!
انشاءالله!
حق: چطور با بساط «حق» آشنا شدید؟ اولین متنتان در کدام شمارهی روزنامهدیواری بود و با چه عنوانی؟
از طریق استوریهای پیج خانم مریم حاجیعلی به صفحهی «زنگ حق» رسیدم اما جرئت ارسال متن را نداشتم؛ تا اینکه یک روز خودتان پیام دادید: «برای حق بنویس!» اولین متنم، دلنوشتی برای شهید احمدرضا احدی بود با عنوان «نظام حقوق عشق در اسلام» در شمارهی نهم روزنامهدیواری.
حق: بهترین متنتان در حق؟ و چرا میگویید بهترین؟
هنوز به آن متن ایدهآل نرسیدهام که با #افتخار بگویم بهترین متن من در حق است اما لید مصاحبهی «با یاد حسین ریکاوری میکنم» را خیلی دوست دارم؛ چون کلمه به کلمهاش را با #اشک و #عشق نوشتم و توانستم همهی احساساتم را در قالب جملات بگنجانم.
حق: سبک نویسندگی شما چگونه است؛ آیا از قبل، موضوع را در ذهنتان سبکسنگین میکنید یا همان حین نوشتن، خودبهخود مهندسی متن را جلو میبرید؟ این را هم بگویید که شبها بهتر مینویسید یا صبحها؟ و کلا آیا در عرصهی نویسندگی، از این عادتها دارید یا نه؟
من قبل از نوشتن هر متنی، ساعتها به آن فکر میکنم و آن را در ذهنم #مهندسی میکنم. هیچوقت نوشتن متنی را بدون تصمیمگیری دربارهی نحوهی آغاز، پایان و روندش شروع نمیکنم. معمولا هم متنهایم را شبها مینویسم که ذهنم متمرکزتر و خلاقتر است. عادت دیگرم هم این است که حتما باید متن را #تایپ کنم و نمیتوانم روی كاغذ بنویسم!
حق: دوست دارید با چه کم و کیفی بمیرید؟
کمیتش برایم مهم نیست. فقط همیشه از #خدا میخواهم که مرگ و زندگیام در راه #حق و #حقیقت باشد؛ همین!
حق: اگر در عالم برزخ، فقط توانایی مطالعهی ده رمان را داشته باشید، کدام آثار را انتخاب میکنید؟
ناطور دشت، سووشون، کشتن مرغ مقلد، موبی دیک، جای خالی سلوچ، کشور آخرینها، بلندیهای بادگیر، هزار و یک شب، بازی تیلههای شیشهای، گوژپشت نوتردام. البته این لیست، هر چند ماه یکبار بعد از خواندن کتابهای جدید، عوض میشود.
حق: محبوبترین نویسندهی شما؛ خارجی و ایرانی؟
از نویسندگان خارجی؛ چخوف و از نویسندگان ایرانی؛ قلم نادر ابراهیمی خیلی حالم را خوب میکند.
حق: بهترین و بدترین رمانی که زهرا حسنی خوانده؟
یک دورهای بهاقتضای سنم، رمانهای ضعیف و سطحی با محتوای عاشقانه، زیاد میخواندم که آخرین آنها رمان «من پیش از تو» بود. علیرغم شهرت زیاد این کتاب، خواندنش را به هیچکس پیشنهاد نمیکنم. اما نمیتوانم هیچ رمانی را به عنوان بهترین رمانی که خواندهام معرفی کنم؛ چون هر رمان خوبی، جذابیتهای خاص خودش را دارد.
حق: سه نویسندهی برتر روزنامهدیواری حق از نظر شما؟
فاطمه خلیلیان، زهرا محسنیفر، جواد شاملو.
حق: چرا حق اینهمه به بلاک علاقه دارد؟ این آیا یکجور #مالیخولیا است یا تا حدی هم میتوان حق را به حق داد؟
در مواردی که مربوط به این روزنامهدیواری و نویسندگانش باشد، همهی حق را میتوان به حق داد! واقعا ویرایش مطالب ما نوقلمان، کار بسیار سختی است و صبر و حوصلهی زیادی میخواهد. من که حتی برای یک لحظه هم نمیتوانم خودم را جای حق بگذارم. البته این را هم بگویم: فقط نویسندگان حق میدانند که #سردبیر چه قلب مهربان و بیکینهای دارد و این بلاککردنها، تنها از روی عصبانیت در یک لحظه است!
حق: خودتان که تا به حال بلاک نشدهاید؟
چرا اتفاقا! چند ماه قبل از پیوستنم به روزنامهدیواری حق، به خاطر یک #کامنت بلاک شدم!
حق: متولد کدام شهرید؟ قصهی شهرتان را در صد کلمه برای ما تعریف کنید!
متولد یگانه شهر صد و بیست و دو ملیتی جهان هستم که مردمش نه ماه سال، گرمای هوا را به امید رسیدن زمستان تحمل میکنند اما سهمشان از همهی زیباییهای این فصل، فقط و فقط سرمای استخوانسوز آن است. آخر هفتهها هم که حوصلهشان سر میرود، نمیدانند باید کجا بروند؛ چون برخی معتقدند تفریح برای مردم قم، فسق و فجور است و هیچ نیازی به امکانات سیاحتی در این شهر نیست! تنها دلخوشی قمیها، حرم مطهر حضرت معصومه سلامالله علیها و مسجد مقدس جمکران است که البته کم نعمتی هم نیستند و به تمام معایب این شهر میارزند!
حق: زندگی در کدام کشور را دوست دارید #تجربه کنید؟
برای زندگی، هیچ جای دنیا را به #ایران خودمان ترجیح نمیدهم اما برای سفر، اولین جایی که دوست دارم بروم، پایتخت انگلیس است!
حق: چرا؟
برای دیدن دنیای هریپاتر و کاخ باکینگهام!
حق: سؤال آخر! برای یک گفتوگوی مطبوعاتی آماده میشوید اما مصاحبهشوندههایتان #آدم و #حوا هستند! اولین سؤالی که از این دو بزرگوار میپرسید؟ یعنی آدم جدا و حوا جدا!
سؤالم از آدم: «آیا خوردن سیب، تصمیم خودت بود یا اصرار حوا؟!» و سؤالم از حوا: «اگر آدمهای دیگری هم همراه شما آفریده میشدند، باز آیا انتخابت همین آدم بود؟!»