
به خانوادهی شهدا باید سرکشی کرد اما نباید در زندگی آنها سرک کشید
مفرد مذکر غائب
از آن نامههایی که باید «فقط لیلا بخواند» بسیار خواندهایم
نویسنده : زهرا محسنیفر
شهدا ابنالسبیل نیستند که در ایستگاه دنیا منتظر مرکب باشند. شهادت، براق راهوار است و دنیا، براق راهزن. شهید رسیده است و ما همه نارسیم. در دنیای موازی، شهدا دنیازدگان مرده را به چالش مانکن دعوت میکنند تا در قهقههی مستانهشان به ما بیچارگان زانسو بخندند! با #یادواره به جنگ #ماهواره رفتهایم و هندیکم را به مصاف جلوههای ویژه فرستادهایم. خدمتی که #یونولیت به یادوارهی شهدا کرد، دینامیت به جنگ جهانی دوم نکرد!
دل به دل راه دارد. این را همسران شهدا میفهمند که در لحظهی شهادت همسر، هری دلشان میریزد. صنعت پست و تلگراف و تلفن چه میفهمد تلهپاتی چیست؟ از آن نامههایی که باید «فقط لیلا بخواند» بسیار خواندهایم؛ به برکت تلگرام و بقیهی همتیرههای مجازیاش! به خانوادهی شهدا باید #سرکشی کرد اما نباید در زندگی آنها #سرک کشید. «همرزم شهید» یک برچسب نیست که دورهی انقضا داشته باشد، اما خدا برای تضمین عاقبتبهخیری به کسی چک سفیدامضا نمیدهد!
آفرینش خدا دورریز ندارد و نیستی در کار او نیست. ضایعات دنیا در زبالهدان تاریخاند و فضولات عالم در آشغالدانی آتئیسم. ضایعات، آنهایند که گلشان خوب لگد نخورده و فضولات، آنها هستند که سرشتشان به رشتهی دنیا پنبه شده. کارگزاران خدا همه کاهگلمال و پنبهزناند. آنها که به دنیا پا ندادهاند، پاک رفتهاند و آنها که به دنیا رو زدهاند، نارو خوردهاند. شهدا جیفهی دنیا را گذاشتند و گذشتند و ما در دنیا ماندیم و درماندیم. اگرچه #شهادت در چشم ما ماضی بعید است اما #شهید ضمیر مفرد مذکر غایب نیست!

لطفا این داستان را با لهجهی مشهدی بخوانید
#کاوه
پنجمی پسر همسایه بود که وسط ایستاده بود و مرد #او را خوب میشناخت
نویسنده : زهرا تدین
از سر عادت، صبح زود بیدار شد اما میدانست زود یا دیر بیدار شدنش فرق چندانی به حال جیبش ندارد. میدانست #بار نیست و اگر هم باشد، آنقدر نیسان آبی در ایستگاه باربری ریخته که چیزی به وانت سفید او نمیرسد. با این حال، بیکار گشتن در خیابان را به تحمل شرمندگی از نگاه زن و بچه ترجیح میداد. به زنش که نیمهخواب بود، نگاهی انداخت و فکر کرد: «نباید دیشب با #زری دعوا مکردم. تقصیر خودشه که مره رو اعصاب مویه لامصب! هی بش موگوم نرو خانهی ای پیرمرد- پیرزن همساده کاراشانه انجام بده! مگه ما خودمان کم بدبختی درم؟ اصلا به ما چه که پسرشان #شهید رفته؟» نگاهش روی زری سنگینی کرد و زری پتو را کشید روی صورتش. مرد، چای سیاه سرد مانده از دیشب را هورت کشید و بعد یادش آمد که زری چقدر از صدای هورتکشیدن بدش میآید. به تلافی دعوای دیشب، خبری از صبحانهی حاضر و آماده نبود و البته مرد هم اشتهایی به خوردن نداشت. دکمههای پیراهن خاکستری چرکش را یکی درمیان روی زیرپیراهنی آبی بست و «یا علی از تو مشهد» زد بیرون. «یا علی از تو مشهد» تکیهکلامش بود. با دیدن وانت یا به قول خودش لگن، یادش افتاد که تا موعد پرداخت اجارهخانه چیزی نمانده و دلش آشوب شد. بیهدف #ماشین را #آتش کرد و راه افتاد. مثل هر روز، چشمش به عکس پسر همسایه روی تابلوی سر خیابان افتاد و از حرفهایی که به زنش گفته بود #خجالت کشید. بدبختیهایش او را از همهچیز و همهکس #شاکی کرده بود. سیگار اشنوی بیفیلتر و بهدردنخورش را گوشهی لب گذاشت و خیال کرد اگر #پول داشت و #مارلبورو یا اقلا #وینستون میکشید، ریههایش کمتر به فنا میرفت و اینقدر #سرفه نمیکرد. خیالش کمی حق بود و خیلی باطل! در همین خیالات #حق و #باطل بود که کسی پرید جلوی ماشین و مرد نزدیک بود زیرش بگیرد. ترمز گرفت و وانت قیژ صدا داد و ایستاد. طبق عادت آمد بگوید «خیلی گوسفندی!» که یارو سرش را از پنجرهی شاگرد آورد تو و گفت: «بیزحمت مو و ای وسایله برسون تا بست طبرسی که حسابی دیروم رفته! پولشوم هر چه بشه بهت مودوم!» بعد سرش را بیرون برد و داد زد: «بذاریدشان عقب همی وانت!» و با عجله نشست کنار مرد وانتی. کارگرها آنقدر سریع بار را گذاشتند که مرد وقت نکرد پیاده شود و ببیند چه چیزی بار زده. فقط زود گازش را گرفت و راه افتاد. کمی که رفت، ناگهان دید آسفالت خیابان تمام شده و جاده خاکی شده و از آنجا که هنوز به #مقصد نرسیده بودند، مجبور بود جادهی خاکی را ادامه دهد. در دلش گفت: «ای جاده بر چی خاکی رفته؟ قبلا که ایجور نبود!» کمی دورتر، از پشت یک تپه، دود سیاه غلیظی به هوا میرفت. مرد فکر کرد حتما خانهای آتش گرفته. صدای آژیر ماشین آتشنشانی را هم از پشتسر شنید. کنار کشید تا بتواند رد شود. ماشین آمد و از وانت #سبقت گرفت اما آتشنشانی نبود؛ آمبولانس بود. یک آمبولانس گلمالی که با سرعت عبور کرد و رفت. دهان مرد از تعجب باز مانده بود که ناگهان، بوووووم! خمپارهای چند متر آنطرفتر به زمین نشست. صدایی از درونش فریاد زد: «برو! عجله کن! الان مزنن!» مرد با همهی توان پدال گاز را فشار داد؛ در حالی که از وحشت، قدرت تکلمش را از دست داده بود. آسمان #سیاه بود و از همهجا آتش میبارید و خمپارهها یکییکی پشت سر وانت فرود میآمدند. مرد حالا دیگر نمیدانست کدام طرفی باید برود. خواست اشهدی را که درست هم #بلد نبود بخواند اما همان لحظه، سر و کلهی یک موتوری پیدا شد. موتورسوار- که لباس خاکی تنش بود- اشاره کرد دنبالش برود و مرد چنین کرد. از چند تپه و کورهراه گذشتند تا به جای امنی رسیدند. ماشین را نگه داشت و نفس راحتی کشید. اما هنوز از شدت ترس، پاهایش رمق نداشت. نگاهی به اطرافش انداخت و دید که آنجا پر است از آدمهایی شبیه آن موتورسوار با لباسهای خاکی. اولی آمد لب پنجره و گفت: «سلام برادر! نمخوای پیاده بری؟» دومی گفت: «بفرما یک لیوان شربت خنک بهت بدم تا جیگرت حال بیه!» سومی پرسید: «از بچههای تدارکاته؟» چهارمی جواب داد: «نه حاجی! ای عزیزمان، امداد غیبیه! خدا فرستادش که حواس عراقیا ر پرت کنه تا آتیش رو بچهها کم بره، بتانن معبر باز کنن و نیروها ر بکشن عقب. البته که اگه راهه نشونش نمدادیم، داشت مرفت وسط دشمن!» پنجمی که قیافهاش خیلی آشنا بود و همه هم به او #احترام میگذاشتند و انگار فرماندهشان بود، جلو آمد و با #لبخند گفت: «خوش آمدی برادر! به بچهها سپردوم هر وقت جایی گیر کردی، مسیره نشونت بدن!» صاحب بار- که لحظاتی پیش پیاده شده بود- دوباره آمد نزدیک وانت و به مرد گفت: «بره کارای نمایشگاه، وانت لازم درم. پولشوم بد نیه! الانم #خدا خیرت بده؛ بیا کمک کن ای وسایله خالی کنم!» مرد خواست بپرسد کدام وسایل؟ که به خودش آمد و دید نه خبری از لباسخاکیها هست و نه تپهها و نه شربتها! دید که دوباره وسط شهر است؛ جلوی بست طبرسی! نگاهی به #گنبد انداخت و پیاده شد. اولی و دومی و سومی و چهارمی و پنجمی، پشت وانت ایستاده بودند و با مهربانی به او نگاه میکردند. پنجمی که از همهشان مهربانتر میزد، پسر همسایه بود که #وسط ایستاده بود و #مرد کمی که فکر کرد، دید او را خوب میشناسد؛ محمود کاوه...