
برداشتی آزاد از زندگی آیتالله سیدحسن مدرس
عمامهسیاه روسفید
نویسنده : مطهره مظهری
مشهدی نگاهش را از آسمان تیرهی طهران گرفت و به انتهای کوچهی فخرالدوله دوخت. بازارچه را تا به حال اینقدر خلوت ندیده بود. به جز پسرکی که با گیوههای گشاد سعی داشت از وسط گل و شل کوچه راهی برای چرخدستی خود باز کند، کسی دیده نمیشد. مشهدی دستهای زمختش را به هم مالید و وسطش هاه کرد. سوز سرمای زمستان، نفسش را مثل ابری سفید از لابهلای انگشتانش بالا برد. دوباره نگاهی به دو طرف کوچه انداخت و به داخل دکان برگشت. در یکلنگهی چوبی را بست تا گرمای منقل کوچک زغالی بیرون نرود. ساعت جیبیاش را بیرون آورد و چند بار جلوی چشمش پس و پیش کرد. بالاخره در حالی که چشمهایش را تنگ کرده بود و سرش را هم کمی عقب برده بود، نشان عقربهها را خواند. ساعت را در جیب جلیقهی سیاه رنگ و رو رفتهاش گذاشت. بعد کاسهی سفالی ماست را از پستو بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت. از بین کیسههای گردو و بادام رد شد و با چند قدم کوتاه، خودش را به در دکان رساند. چیزی از پشت شیشههای کوچک بخارگرفته پیدا نبود. کمی لای در را باز کرد و به بیرون سرک کشید. از وسط مه غلیظی که تمام بازارچه را پوشانده بود هم توانست #سید را بشناسد که با همان لباس همیشگی و عصای چوبیاش #آهسته و #پیوسته قدم میزد. مشهدی بیاختیار لبخندی زد و از در بیرون رفت. سید، سر به زیر و آرام، عصازنان جلو آمد و به مشهدی که رسید، سر بلند کرد و زودتر #سلام داد. عادتش بود که در سلام از کسی عقب نماند؛ حتی از مشهدی عبدالکریم که در کل بازارچه، شهره بود به سبقت در سلام...
- سلام مشهدی عبدالکریم! هوا به این سردی، چرا وایسادی بیرون پس؟
- سلام آقاسید! منتظرتون بودم. امروز دیر کردین. بفرمایین داخل.
مشهدی کنار رفت تا سید، اول وارد شود. سید داخل شد و روی چهارپایهی چوبی سن و سالدار دم در نشست. مشهدی در را بست و #منقل را هل داد جلوی پاهای سید که پایین عبایش حسابی خیس شده بود.
- کاسهی ماست امروزتون رو همون سر صبح حاضر کردم. دیر اومدین نگرانتون شدم. تنها اومدین! آقازاده کجان پس؟
- عبدالباقی زودتر رفت منزل. کار منم کمی طول کشید و دیرتر اومدم.
- از #مجلس چه خبر؟ امروز چهطور گذشت؟
سید سری تکان داد و گفت: «میخواستی چهطور بگذره؟» بعد خیره به منقل کوچک جلوی پایش زیر لب ادامه داد: «اگه بیست تا اسب و الاغ، همراه یه آدم در مجلسی جمع بشن و از اونها بپرسن چی میخورین؟ همهشون میگن جو! نظر اون یه نفر #آدم چه تأثیری داره؟»
مشهدی که چیزی از نجوای درونی سید دستگیرش نشده بود، کاسهی ماست را برداشت و به طرف سید آمد. سید دست در جیب قبایش کرد و قبل از آنکه مشهدی کاسه را به دستش بدهد، سکهای کف دست او گذاشت. از روی چهارپایه بلند شد و کاسه را از دست مشهدی گرفت. مشهدی من و منی کرد و گفت: «جسارت نباشه آقاسید؛ ولی با این پیرهن کرباس یقهباز در این سیاه زمستون #سرما میخورین حکما!»
سید لبخند کمرنگی زد و با همان دستی که عصایش را گرفته بود، روی شانهی مشهدی زد و گفت: «خدا خیرت بده عبدالکریم. اما من بیشتر از اونی که نگران یقهی باز لباسم باشم، نگران دروازههای باز مملکتم که کرور کرور اجنبی میان و میرن و ثروت این مردم رو با خودشون میبرن اما #شاه عین خیالش نیست!» این را گفت و عصازنان از دکان بیرون رفت.
مشهدی، مهمان عزیز هر روزهی دکان کوچکش را چند قدم #بدرقه کرد. برف که از چند دقیقهی پیش شروع شده بود، حالا تندتر میبارید و انگار عجله داشت که روی عمامهی سیاه سید را #سفید کند.
سید همانطور که از میان مه آمده بود، کمکم در میان دانههای متراکم برف گم شد...