چلهشب
ما امسال عروس داریم؛ خوب است برویم دریا، ماهی سفید بگیریم
نویسنده : تهمینه سعادتخواه
صدای قیژ قیژ پلهی چوبی را وقتی که با سرعت از آن بالا میرفتم، دوست داشتم. مثل فرفره میرسیدم تلار اتاق و شروع میکردم به شمارش خوراکیهای «چلهشب» که از سقف آویزان شده بودند؛ خاشکویی، سفیدکویی، اووکونوس و هندوانه. دور تا دور حیره پر بود از گلهای شمعدانی و انگور رزی که #مارجان گذاشته بود خشک شود و سیر و پیازهایی که به زیبایی بههم بافته شده بودند تا ذخیرهی زمستانمان باشند. روزی چند ساعت، وسط ایوانی که کف آن چوبی بود و سقفش کاهکولوشی، دراز میکشیدم؛ پا روی پا میانداختم و روزهای مانده به چلهشب را میشمردم. چیزی به #زمستان نمانده بود. آقاجان که بزرگ خاندان بود و همه او را «پیلهآقا» صدا میزدند، هر سال چلهشب اهل فامیل را دور هم جمع میکرد تا درازترین شب سال را کنار هم باشیم و بگوییم و بخندیم و جشن بگیریم.
پیلهآقا از تلمبار، نیممن برنج برای مارجان آورد.
- اینو «وابیشتهبج» درست کن که چلهشب دورهمی شبچره مزه داره!
بعد هم تسبیح شاهمقصودش را دست گرفت و کنار کرسی نشست و لحاف مخملی سوزندوزی شده را کشید روی پاهایش.
- ایتا چای بیار ببینم دختر!
جلوتر از تلایه، این ترنگ بود که سینی چای را مقابل آقاجان گذاشت.
- خوشبخت ببی دخترجان!
مارجان سینی برنج را دودستی گرفت و کنار حیره ایستاد و تبجه زد؛ بعد با سر انگشتهایش برنجها را صاف کرد و چند دانه به دهان گذاشت و خود را کنار آقاجان رساند و زیر کرسی نشست و شروع کرد به پاککردن. ترنگ بیمعطلی چای دوم را جلوی مارجان گذاشت و میلبافتنیاش را به دست گرفت و لم داد به متکا. خواستم بگویم «چای من کو؟» که از پشت پرده، صدای داداشیعقوب و داداشایوب را شنیدم؛ برای آمدن به این سمت اتاق اجازه میگرفتند. خواخورتلایه هم یک سینی پر از چای برداشت و به ما اضافه شد. آقاجان تا پسرها را دید، پرسید:
- برای شبچله کدامتان #ماهی میگیرید؟
یعقوب گفت: «من صبح به رودخانه میروم تا کولی تازه بگیرم».
ایوب گفت: «ما امسال عروس داریم؛ خوب است برویم دریا، ماهی سفید بگیریم».
- هر دو تا را بگیرید خب! تعدادمان زیاد است؛ به خوردن میرود!
مارجان و زنبرارها حرف پیلهآقا را تأیید کردند. ترنگ که شیرینیخوردهی پسرعمه بود و برایش چلهشبی میآوردند، صورتش #گل انداخته بود و از #خجالت حرف نمیزد.
زنبرارها پردهی اتاقشان را کنار زده بودند تا برای مهمان جا باز شود. تلایه کدوها را پخته و کاکا هم درست کرده بود. ترنگ ظرفهای سفالی را پر کرده بود از شبچرههای خوشمزه. از آنطرف مطبخ، عطر سیافسنجن، گمجیکباب، ماهیفیبیج و کته با برنج دودی مستم میکرد. کلبه مهیای مهمانی شده بود. همه رخت تمیز به تن کرده و آمادهی پذیرایی بودند. وقتی ترنگ از تلار به زیر میآمد، آقاجان اشک شوق میریخت و برایش #صلوات میفرستاد.
صدای ساز و آواز به گوش میرسید. عمهجانسکینه با پسرش نصرالله، به همراه فامیل که خونچههای یلدایی بر سرشان میرقصید، وارد منزل شدند. بعد از ساز و دغل، خیلی زود نوبت شام شد و سفره باشکوه هرچه تمامتر پهن شد. فک و فامیل دور هم غذا میخوردند و انگشتشان را میلیسیدند و برای صاحبسفره، آرزوی برکت و سلامتی میکردند.
بساط شام که جمع شد، تازه رسیدیم به لحظهی خوش شبچره و نقلهگویی. رسم بود تا الی اذان صبح، چهلرقم هلههوله بخوریم. بچهها یکی یک کاسه تنقلات به دست، منتظر شنیدن نقل از بزرگترها بودند. گداعلی گفت: «پیلهآقا! نقل ارباباسد را نمیگویید؟» حسن (پسر عمورجب) داد زد: «بگذار آقاجانم نقل اجباریش را تعریف کند!» عمهجانسکینه آهی کشید و چپچپ به شوهرعمه نگاه کرد: «تو چرا قصهی عروسی مارجان خودت را نمیگویی؟»
پیلهآقا رو کرد به شوهرخواهرش:
- بگو شاپورجان! اصلا نقل امسال، گردن شما!
من که چشمم پی هندوانه بود، خودم را به تلار اتاق رساندم. در دلم فکر میکردم بین شلوغی، مارجان فراموش کرده هندوانه بیاورد. دنبال چهارپایه رفتم، نیافتم. پنج تا متکا روی هم گذاشتم و دستم را دراز کردم. جود هندوانه را دست گرفتم، خواستم بکشمش پایین که متکا از زیر پایم سر خورد. کف ایوان، چوبی بود و قیژ صدا کرد. به ثانیه نرسید که کل فامیل بالای سرم جمع شدند. من نقش زمین شده بودم و #هندوانه دور و برم پخش و پلا بود.
از آن سال تا همین امسال، قصهی افتادن من و ترشآش شدنم، نقل چلهشب هر سال اهل فامیل است...
تلار اتاق؛ طبقهی دوم خانه که از چوب ساخته شده بود
خاشکویی؛ کدوی استخوانی
سفیدکویی؛ کدوی سفید
اووکونوس؛ آب ازگیل
حیره؛ حفاظ نرده
وابیشتهبج؛ برنج سرخکرده
خواخور؛ خواهر
جود؛ آویزی از جنس کاه و کولوش