بیلیک، موش کتابخوان
من نمیخواهم بمیرم در حالی که «ملت عشق» را نخوانده باشم
نویسنده : نرگس برزنونی
مادر و خواهربرادرهایم، به جای خواندن کتاب، آن را میخورند. وقتی دیگر خرت و پرتی در انبار پیدا نمیشود، با آن دندانهای زرد و کثیفشان، چنان به جان صفحات میافتند که بعد از چند دقیقه، دیگر اثری از کتاب باقی نمیماند. بیشتر وقتها هم رمانهایی را نوش جان میکنند که با جانکندن از لای کتابها بیرون کشیدهام و روزی چند ساعت با آنها سر میکنم. برای همین چند روزی است به طبقهی همکف میآیم و روی قفسهی کهنه و چوبی کتابفروشی مینشینم و منتظر میشوم مغازه #تعطیل شود. بعد سراغ کتابم میروم و بدون ترس از برادرهای لندهخوار و خیکیام، مشغول خواندن رمان مورد علاقهام میشوم. از وقتی که یادم میآید، از آنها جدا بودهام. اصلا باسوادشدنم برمیگردد به همان روزهایی که بازی خواهر و برادرهایم، کشرفتن پنیر از تلههای زپرتی بود و سرگرمی من، پرسهزدن میان کارتونهای کتاب و تماشاکردن عکسهای چشمنواز ناشناس و خطوط منظم و بیمفهوم حکشده روی کاغذ. در یکی از همین گشت و گذارها بود که پنجههای نحیف و چروکم رفتند روی یک کتاب مصور آموزش زبان ترکی و شدم «بیلیک، موش کتابخوان!»
از دنیای انسانها تا حدی سردرمیآورم؛ از فیزیولوژی بدنشان، غذاها، معماری، هنر و خیلی چیزهای دیگر. در کتابفروشی آقای دیزمن، هر کتابی که دلم بخواهد یافت میشود. اما اقتصاد و فرهنگ و تاریخ و احساسات آدمها را بیشتر زمانی میفهمم که به صحبت مشتریها با آقای دیزمن گوش میدهم. روی قفسه لم میدهم و در حالی که سرم را به دستم تکیه داده و با دست دیگر پفیلای کشرفته از زیر قفسه را گاز میزنم، پیرمردهای شکمگنده، مردهای دماغعقابی، پیرزنهای خمیده و گاهی هم دخترهای زیبا و خوشتراش را برانداز میکنم که چه میگویند و چه میشنوند. دیزمن کرم کتاب، با همهی مشتریها گرم میگیرد و هر کدام را به طریقی به حرف میآورد تا ببیند سلیقهیشان چیست و چه کتابی را میتواند به آنها غالب کند!
ده صبح است و زیر آفتابی که خودش را روی قفسه انداخته، ولو شدهام. مثل دیزمن، انگشتان شستم را دور هم میچرخانم و منتظر مشتری میشوم. یک دختر خوشگل موبلند وارد مغازه میشود و با آب و تاب از رمان «ملت عشق» میگوید و سراغش را از دیزمن میگیرد. دیزمن خونگرم خوشمشرب هم تا میتواند از #کتاب تعریف میکند و با هر جملهاش قند در دل دخترک آب میکند: «نویسندهی این کتاب «الیف شاکاف» همان الف. شفق ترکتبار خودمان است و کتابش به پنجاه زبان زندهی دنیا ترجمه شده و در ترکیه بیش از پانصد بار به چاپ رسیده. نویسنده به صورت موازی، دو داستان جذاب را روایت میکند. در داستان معاصر «اللا» قصهی زندگی سرشار از ثروت و عاری از عشق خودش را برای خواننده تعریف میکند و در داستان دوم از زبان شخصیتهای مختلف به عاشقانههای #شمس و #مولانا در قرن هفتم میپردازد. نویسنده با مهارتی بینظیر، لنز دوربینش را به جنبههای مختلف زندگی قهرمان داستان نزدیک میکند تا خواننده تصویری واضح و شفاف از شمس تبریزی داشته باشد».
با شنیدن نام مولانا، یاد «مثنوی معنوی» میافتم. خب! این کتاب هم رفت توی لیست کتابهایی که باید بخوانم؛ البته در اولویت اول! دیزمن همراه دخترک، به قفسهی روبهرویی نزدیک میشود و همچنان در حال حرفزدن است: «این کتاب با تکنیکهای داستاننویسی فوقالعاده، مخاطب را از هر قشری که باشد، مجذوب خود میکند. بیان روان و شیوای «چهل قاعدهی شمس تبریزی» در خلال داستان، خواننده را به درکی مختصر و مفید از #عرفان و #تصوف میرساند. به تصویر کشیدن مفاهیم قرآنی به شیوهای نغز و لطیف در اعماق دریای کتاب، فطرت حقیقتطلب آدمی را سیراب میکند. «ملت عشق» مروارید حقیقت در صدف خیال است. نویسنده با ترسیم سیمایی مسیحگونه از شمس، این شخصیت را محبوبترین و دلپذیرترین فرد داستان جلوه میدهد. شمس در برخورد با طبقات پست و فرودست جامعه، رفتاری بزرگمنشانه و البته ساختارشکنانه دارد. انسانگرایی پیامبرگونهی شمس در سراسر قصه به چشم میخورد؛ طوری که در اعماق وجود هر کس، به دنبال نور و عشق مقدس الهی میگردد».
شمارهی قفسه معلوم نیست و باید محل دقیق کتاب را بفهمم تا بعدا راحتتر پیدایش کنم. چند متری آن طرفتر میروم اما کلهی کچل دیزمن نمیگذارد شماره را ببینم. با قیافهی فیلسوفمآبانهاش، ادامه میدهد: «طبق این کتاب، پیوند درست میان بعد غربی و مادی و نفسانی و لذتگرای انسان با جنبهی شرقی و معنوی و روحانی و ملکوتیاش، لازمهی رسیدن وی به کمال نهایی است و البته آدمی نباید فراموش کند که تنها زیر بیرق مذهب میتواند به این سعادت دست بیابد. در راستای همین پیوستگی است که نویسنده، اللای قصه را با انگیزه و نیروی محرکهی عشق، از سبک زندگی تکراری غربی میرهاند و به معشوقهی شرقی مسلمانش، عزیز زاهارا میرساند».
بالاخره دیزمن، کتاب را پیدا میکند و تکانی به هیکلش میدهد. اگر کسی در مغازه نبود، از فرط ذوق و شوق، چند پشتک نیممتری میزدم. چشمهای ضعیفم را ریز میکنم تا شمارهی قفسه را ببینم. از این فاصله، دو را از سه تشخیص نمیدهم. هنوز در گیرودار خواندن شماره هستم که تلپ! افتادهام جلوی پای دخترک! صدای جیغ بنفشش زودتر از جیغ صورتی من بلند شده و دیزمن با داد و فریاد، افتاده دنبال من! ای کاش #عینک داشتم!
خدایا! من نمیخواهم بمیرم در حالی که «ملت عشق» را نخوانده باشم!